۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه


چندان دخیل مبند

که بخشکانیم
 

   از شرم ناتوانی خویش



درخت معجزه نیستم
تنها
یک درختم
نوجی در ابکندی

و جزاینم هنری نیست


که اشیان تو باشم؛


                  تختت

                                تابوتت


_حالیت شد؟!

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سرمای بدون برف


چند مدت پیش شروع کردم به نوشتن پستی به نام:رستگاری جک موریسون!که قرار بود نمودی باشد از اخرین دستاوردهای تثبیت کننده روند زندگیم؛و البته چیزی که گرچه برخلاف پست های دیگر نوشتنش خیلی وقت نگرفت ودر  نیم ساعت نوشته شد؛اما به طرز غریبی به سرنوشت چندین پست دیگر ماند در پوشه بایگانی وبلاگ!

شاید هم یک روز بالاخره منتشرش کردم ،اما انگار وبلاگ هم مانند دنیای واقعی قواعدی ناشناخته برای خودش دارد!قواعدی که باعث می شود خیلی چیزها منتشر شوند و باقی نه!اسمش را شاید باید گذاشت :حرکت انتخابی نپختگی گریز!
این را ازین بابت می گویم که در بایگانی پست دیگری هم هست در مورد وضعیت کنونی اقتصادی و یک پست دیگر در مورد دلایل اینکه چرا انسانی مانند من ازادیش را باید بفروشد به کالایی ناشناخته و خطرناک به نام عشق!
و حالا که نشسته ام در سرمای مطبوع اتاقم می نویسم و از بی پولی به جای مارلبرو یی که بیرون خانه می کشم بهمن دود می کنم از این وضعیت راضیم ،طبق عادت مالوف قدیمیم از امتحان ظهر که برگشته ام دقیقا "افتاب دم غروب" _وقتی که قدیمی ها می گفتند خوابیدن شگون ندارد_ خوابیده ام ،تا بلند شوم و تا صبح بیدار بمانم و درس بخوانم برای امتحان فردا 8 صبحم.

و مثل همیشه شب های امتحان مغز باز می شود برای فکر کردن :در این چند ترمی که در دانشگاه درس خوانده ام سه ترمش را مشروط شده ام و معدل کلم هم زیر نمره مشروطی است،چیز نگران کننده ای نیست مخصوصا برای من که انقدر از جامعه اکادمیک و پراگماتیگ  رشته خودم متنفرم ؛ و به هیچ وجه _حتی در بدترین شرایط _ قصد ادامه تحصیل در این رشته را ندارم ،اما حالا تصمیم گرفته ام که دست کم لیسانسم را بگیرم و در این مدت اقدامات اساسی خودم را برای مهاجرت انجام دهم .

اما سختی های مهاجرت،بی پولی فعلیم ،پرونده داخلیم و همه و همه به یک کنار و تصمیم اساسی که باید موتور محرکه ی زندگیم باشد کناری دیگر...

چند تن از دوستانم لطف دارند و می گویند اینجا ماندنت تلف شدنت است! اما واقعا ان ور رفتن به کجا می انجامد؟در بهترین حالت قرار است نویسنده ای موفق شوم ؛ اما ایا زندگی و تاثیر بزرگترین نویسندگان فارسی زبان انطرف ،_ الگوهای زنده من _می تواند جاذب باشد؟ مخصوصا که ایمان پیدا کرده ام که اگر می توانم "بنویسم"فقط فارسی می نویسم و هیچ گاه من،یک ایرانی ،قدرت نوشتن خلاقانه به زبانی دیگر را پیدا نمی کند.این دیگر چیزی است که شاید همه مان به ان ایمان اورده باشیم.

عصری در محوطه  دانشکده با یکی از پسرهای عمران سیگار می کشیدم،هردواز اوضاع وخیم واحدهایمان می نالیدیم اما اون انگار براش مساله ای نبود ؛گفت:من اوضام روشنه،واحدا خودشون پاس می شن،بعدش سربازی ،بعدشم یه کار خوب!اما اون ازوناس که زندگیش محدوده به کار،لباس ،سکس و تفریحات پسرونه ...

اما جای من کجاست؟نه ربط چندانی به هنرمند مسلکان دارم نه به بقیه،انچنان یک مساله می تواند در ذهنم حقیر جلوه کند که از راه ،تمام و عیار بیافتم!مدت ها پیش تصمیم گرفتم بچسبم به زندگی شخصیم و لذت خصوصی بودن را ببرم اما انگار ان را هم باد از سرنوشتم بیرون کشیده ...

مثل این که فعلا وقت انتخاب نیست،انگار باید بیشتر و بیشتر صبر و استقامت نشان دهم و مانند یک "گربه سیاه"دراین سرمای بی پایانِ بی برف ،بدون حرکت،کمین کنم برای شکاری که هنوز دیده نشده. لبه ی یک تیغم ،من نه قدرت دلگی و بی خیال زندگی کردن را دارم و نه می توانم رویاهای پوچ در سرم بپرورانم،نه حیزم و هرجایی و نه توانستم زندگی خصوصیم را حفظ کنم ...حالا ،من ،جک موریسون مانده ام و یک پاکت سیگار بهمن و امتحانی که تا صبح باید برایش بیدار بمانم.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه


زمانی می رسه که هیچی نمی تونه از از حالت رخوت ،اضطراب و گندیدگی بیرونت بیاره؛زمانی که موسیقی از هر شکلش در ذهنت رنگ ابتذال می گیرد ،حنجره ات از سیگار ملتهب می شود،،سینما تمام می شود و هنر محدود می شود به خاطرات... و چیزهایی که باید در کنارت باشند انچنان دورند و داغان که فقط خودت می مانی و خودت...

نه بی کس،نه تنها اما در اوج تنهایی ، فقط یک چیز است که می تواند از این حالت  در بیاوردت:
.
.
.
.
 صدای انگشتانت روی کلید های صفحه کلید.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

سویه شناسی نیروی انتظامی







1_ سرباز قندعلی ها :
 از عهد رضا شاه فقید تا به حال در هر ساعت و هر لحظه ای این سویه در کسوت همان بچه روستایی  که  یا گماشته ی سرهنگ  یا راننده ستفان های لگوری ست بدون وقفه عرض اندام کرده است. با این فرق که حالا این سرباز ها در شغل رانندگی ماشین های پلیس و دستیار های افراد درجه بالاتر ، بریز بپاش و فراخ بازی های معمول کلانتری ها چاق شده اند و به غایت پررو ودر تقابل با سویه ی "سرباز ارتش"_که معمولا فردی لاغر است که بدبختی از سررویش می بارد_بهشتی زندگی می کنند. این افراد از بعد از حوادث اخیر_موسوم به فتنه_خرشان بدجور می رود و بهشان بگویی : پخ! خود سرلشگر می اید احوال مادرت را می پرسد.معمولا لهجه ی روستاهای اطراف استان های جنوبی،مشهد،مرکزی و همدان را دارند.




2_ استوار یکم های ریزه :

این افراد با فیزیک چهره خاصشان سریعا قابل تشخیصند : قد کوتاه،دماغ درشت،چشمان ریز نگران و پس کله تخت.....
همیشه در حال چایی ریختن برای بقیه اند،مدام با لهجه معمولا شمالیشان ور می زنند و سعی می کنند ملیتشان را پنهان کنند.یک همسر سلیطه قد بلندتر از خودشان و دو دختر دم بخت دارند که پول جهازشان جور نیست،و همیشه دامادهایشان یا دزد از اب در می ایند یا  فعالان سیاسی! این تیپ در 30 ساگی 40 ساله به نظر می رسد و در کل همیشه ترحم انسان را بر می انگیزد! در هرصورت در هرجایی از چیزی خبردار نمی شوند،از رشوه هایی که بقیه گیرشان می اد چیزی نصیب این ها نمی شود و در اخر می شود گفت نه عرضه خدمت دارند و نه جرات خیانت!






3_ ستفا ن های خوشتیپ :

متوسط القامه ، چهارشانه و عضلانیند،این ها  کسانی هستند که به عشق "کلاه سبز "شدن وارد مدرسه نظام شده اند و حالا که به مرز سی و پنج سالگی رسیده اند از همه چیز و همه کس کارشان نفرت پیدا کرده اند،بیشتر از همه از خودشان!
پنهانی پک های عمیق به سیگار می زنند و هنوز عاشقانه دوست دختر دوران جوانیشان را که باهاش ازدواج کرده اند را می پرستند ،معمولا در عین بی خیالی انقدر زرنگ هستند که سهم عمده ای از رشوه ها و افتابه دزدی های همکاران جاکششان را ببرند.

همیشه نقش راننده  الگانس را به طور داوطلبانه به عهده می گیرند که در سکوت کمتر بخواهند به مردم گیر بدهند و شب ها کابوس پسرو دخترهایی که تابه حال زندگیشان را به فنا داده اند را می بینند؛این ها محکومند به پیر شدن در سکوت....البته شاید هم یک روز استعفا دادند و در چوب بری پدرزنشان در بابل مشغول به کار شدند!
4_سروان های جاکش :

قد دیلاق،موهای به هم ریخته ،لبخند کثیف با دندان های ریخته مشخصه ی اصلی این سویه در حال ازدیاد است!ان  ها همانا بد دهن ترین افراد این شغلند که معمولا به شوخی های بی مزه و جک های چرکشان معروفند،معمولا بقیه را در اداره جلوی جمع گه روی یخ می کنند و خودشان سعی می کنند سوگلی بالادست ها باشند! اصلی ترین عنصر خورده رشوه گرفتن ها و افتابه دزدی ها اینانند و معمولا یک عمر توسط ستفان های خوشتیپ تحمل می شوند!  انسانیت در این سویه معنا ندارد.

5_
سروان های مادر به خطا :
ان ها را با شکم بزرگ  و کلاهی که نوک سرشان مانده می توان همیشه در کنار خیابان های اصلی و کوچه های عشاق و خلوت دید ،برای این که خودشان را صرفه جو و خدمت گزار جلوه بدهند لباس هایی که از اول هم به قامتشان نمی خورده را انقدر می پوشند تا هرکس ببیند از میزان شلختگیشان بالا بیاورد!  لبخند تخمیِ ملیحی روی لبشان است و قطعا هیچ کدامشان نمی توانند صد متر را در کمتر از 50ثانیه بدوند!بهترین همکاری را با لباس شخصی ها دارندو البته از میزان مادر قحبگیشان همین بس که همیشه برای امر به معروف و نهی از منکر و ارشاد و انتقال استفاده می شوند.
6_

فاطی کماندوها :
 به طرز غریبی میزان ترشیده ها در این جمعیت زیاد است!و البته این هیچ ربطی به بوی گندی که از 2 متریشان به مشام می رسد ندارد_این بو به خاطر نا اشنایی با حمام ، دئودورانت و پد روزانه بانوان و همچنین عشق و علاقه ی ذاتی به عطرهای در حرمی است. تنهاکاربرد منطقیشان ایستادن کنار خیابان و گیر دادن با جیغ و ویغ وحالت  ترسیده و بدون اعتماد به نفس به دختران است!و این که بیشتر به دختران زیبا و خوشتیپ گیر می دهند تا دختران به قول خودشان بدحجاب، به طور کاملا ناگهانی حس ترحم و طنز رهگذران را به کار می گیرد.

معمولا کمترین حقوق و مزایای اداره را دارند که باعث افت حقوق بقیه کارمندان و عصبانیت و نفرتشان می شود.

7_سرتیپ های تلویزیونی:

لباس خوب می پوشند ،ریششان را شانه می زنند و با موهای یک وری کرده مانند سگ در رسانه ملی دروغ می گویند!این ها همانا اساتید سفسطه و مغلته اند!انچنان که با ان لبخند ملیح و جای مهر روی پیشانیشان می توانند هر ببیننده ای را مجاب کنند که راست می گویند!معمولا با مجله های خانوادگی مانند خانواده سبز مصاحبه دوستانه می کنند و عکس خانوادگی می گیرند.
به صلاح کار، هر چند وقت یکبار کاملا از گردونه خارج می شوند.

8_سر لشکر های  بزرگ :

کمتر شناخته شده اند،چون احتمالا زیاد بلد نیستند حرف بزنند که بخواهند مصاحبه کنند؛معمولا سخنگو دارند. و هرکسی را به این فکر وامی دارند که دلیل انتخابشان میزان طول و عرضشان است!خشونت و ضعف در ذاتشان نهادینه شده،ان ها را می توان سویه جهش یافته و تکامل پیداکرده سروان های مادر به خطا دانست!مخصوصا با ان کلاه هایشان!





از چهارده سالگی تابه حال ان قدر به جرم های مسخره و بی دلیل و سپس با دلیل با جماعتی که باید حافظمان می شد درگیر شدم که حالا می توانم از دور برایت بگویم که طرف شب روی کدام دستش می خوابد!خوب نیست.....چندش اور است....و وقتی چند شب پیش تمام جیبم را خالی کردم توی حلقوم چندتاشان تا ولمان کنند،خیلی دلم گرفت ،مخصوصا که دوست دختر گرامیم در کنار سکوت و ارامش و شوخی های من فکر کرد با التماس  و قسم های او رهیده ایم!

خنده دار نیست،ترحم برانگیز ...

   بغض عمیقی به حنجره حقنه می شود.باشد روزی که تغییر کنیم....   

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

به امنیتت




روباهِ سرخ  مویِ زیبا چشم ؛

رمیده از سگانِ  شکارچی

ارمیده در عمقِ  تاریکِ  لانه ات، زیر ریشه یِ  پیر  افرا

من؛
رشک می ورزم به امنیتت

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

کارناوال عزاداران،ترحمی به تاریخ یک ملت







اصلاح کرده بودم ، می خواستم لباس درست و حسابی بپوشم و کم کم حاضرشوم  برای مراسم" شام غریبان" بروم خیابان  و قدم بزنم در لابه لای جمیعت، دوستان قدیمی را ببینم، بلند بلند بخندیم،سیگار بکشیم دخترکانی که برای باز شدن بختشان ارایش کرده اند و امده اند  خیابان را دید بزنیم و بعدش بروم خانه ی دوست عزیزی که پدر مادرش نیستند و می شود تا صبح باهاش فیلم دید گپ زد و ورق بازی کرد!

که در وبلاگ دوست عزیزی برخوردم به مطلبی بغض الود و لینک ارجاع داده شده اش به وبلاگ دیگری برای ضدیت با محرم! یک جورایی در عین همدردی با جفتشان دلم خواست من هم بنویسم،نه از این مذهب و از مردمی که کارشان به اینجا کشیده ...


بر خلاف ماه  مبارک رمضان که همیشه به خاطر حجم عظیم تزویر عمومی اش برایم به طرز باور نکردنی ای چندش اور و غیر قبل تحمل است از بچگی چندان از محرم بدم نمی اد! گرچه این یکی دیگر سلطان ایامی بود که در تقویم ملیمان مثل نقل و نبات ریخته اند برای تعطیلی،چس ناله،زنجموره و زنج ناله اما خب فرق هایی عمده هم داشت! دهه ی اول محرم  تنها زمان و مکانی بود که از بعد از اسلام و کشته شدن تمامی رسوم و شادی ها و غم های ملی، ایرانیان می توانستند بخزند به زیر پوستش تا هنرهایشان تا حدودی زنده بماند !درست مثل نقاشی و مجسمه سازی ایرانی که همه اش اب شد و چکید توی کاشی کاری و خطاطی مساجد!  حماسه ی نه چندان قابل باور و غریب عاشورا هم دلیلی شد که مردمان که تا دیروز غم ملیشان "سوگ سیاوش"و  نمایش زیباش بود حالا بیایند و تعزیه راه بیندازند ،گرچه کاراکترهای زن شدند مردانی سبیل کلفت با صداهای نکره و زیر چادر و اشعارو دیالوگ های زیبا شدند چس ناله ها و اربده های حسین و یارانش وپسرعموهای دشمن شده اش اما وجه ظریف و زندگی بخش ماجرا اینجاست که تئاتر ملی هنوز زنده است!گرچه به خفت و خاری!

ولیمه های بزرگ پارسیان برای جشن و سرور دوری از چشم زخم شور نظران گریخت در لباس نذری امام حسین و قیمه هایی با سیب زمینی سرخ کرده هایی به اندازه هویج درسته!  دسته های عزاداری در فقدان نظم قدیم مراسم ملی شاهنشاهی نظم نوینی از جنس خشونت و خود زنی گرفت و در هر برهه زمان چیزی نمایشی و موسیقی وار جدید را به خود جذب کرد و همان مردم ....حالا رفته اند در لباس سیاه حسینی که به راحتی می شود یک کودتاچی در یک دعوای قدرت فامیلی فرضش کرد!


















اشتباه نکنید! من نه ضد دینم نه طرفدار ان!من در خانواده ای بزرگ شدم که ساز هایشان را شکسته بودند و من باید اولین بار از طریق هیئت های عزاداری با موسقی زنده اشنا می شدم،گرچه یک مشت ساز ارتشی با نوازنده های ناشی!من کودیکم در روستای پدری شب های عاشورا انقدر با هم سن و سال هایم می توانستیم ازادنه بخندیم و چیزهای جدید بینیم که حالا باور دارم این مراسم روحی داغان وخراب از گذشته بهتر ازینمان است.

این چند روز حالا تنها وقتی است که ادم هایی که عقده اسپرت کردن ماشین ها  و نوشتن رویشان ازترس نیروی انتظامی به دلشان مانده  بیایند گل مالی کنند و بنوسند مثلا یا حسین! تنها وقتی است مثل مردم انطرف که در ماهواره می بینمشان می توانیم در خیابان هایمان کارناوال داشته باشیم  و در جلوی چشم جنس ظریف پسران قدرت نمایی می کنند ،تنها وقتیست که صدای ماشینت را بی خیال تا ته زیاد می کنی و بدون ترس خودتو خالی می کنی !گرچه نوحه ی انکر الصوات حاج حسین کریمی!تنها وقتیست که مردم ولیمه می دهند و همه کنار هم  پایکوبی را در شکل دیگری اجرا می کنند و تئاتر رسمی در میدان شهر بازی می کنند و حتی  با تغییر کلمه ی " یا حسین" به "میر حسین " حقوق سیاسی پایمال شده شان را طلب می کنند!

این مراسم بیشتر از هر وقت  دیگری ایرانی ها و بدبختی هزارساله شان را به رخ می کشد برای ترحم!

ضدیت با دین اشتباه محض است،رها کردن این دوران به حال خودش و روشنگری کلی در قالب علم و ادبیات تنها راه نجات و بهبود ما مردمانی است که کلمات"جهان سوم"،"تروریست"و"بنیاد گرا"حتی دارد باور خودمان هم می شود!

ما مردمی هستیم که نیاز به هم دلی و فکر داریم و صبر........................
............................................................................................. که شاید هیچ گاه به بار ننشیند.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

الهام




برای منی که همیشه در هر جمعی از دوستان هنرمند و روشنفکرم سنگ هالیوود را به سینه زده ام و گفته ام سینمای هنری(مستقل) اگر وجودی دارد از کناره های  فیلم ها ی  بدنه  اب می خورد و سینمای تجاری در کمترین حالتش برای همگان گردبادی از ایده های متفاوت را به بار می نشاند و چرخ هنر قدیمی را در جلوی رسانه های مدرن به چرخش در می ارود؛ دیدن دیر هنگام  فیلم الهام(inception) دقیقا مثل یک شکست تمام عیار می ماند.


اگرچه در طول دیدن فیلم  به شدت هیجان زده از غرق شدن در بازخورد های تخیلی ،حرکات اهسته تصویر و واید شات های شگفت انگیز دوربین  شدم اما در پایان وقتی که از جادوی سینمای پخته تیم کریستوفر نولان بیرون امدم تازه متوجه پسرفت عمیق خود کارگردان نسبت به اثار قبلیش شدم.

 نولان کسی است که اگر اثار قدرتمند دیگرش همچون:پرستیژ،شوالیه تاریکی و....را در ژانرههای دیگر در نظر نگیریم دست کم باهمین مضمون اثری مانند ممنتو را خلق کرده است که خالی از هرگونه تمهید مرزبندی شده و قاعده ی خاصی،فیلمیست که تنها تکیه به مضمون اصلیش می کند:فردی که حافظه اش از نقطه ای در زندگیش  ب به چند دقیقه تقلیل یافته است! کاری که به جرات می توان همراه با بازی های عالی،ساختار منسجم و پایان بندی نا متداولش  غیرقابل قیاس نام گذاریش کرد و حالا وقتی که مضمونی قوی تر از ممنتو را در اختیار داشته انچنان درگیر کلیشه های اکشن قدیمی هالیوود  و "نگران"برای جذب مخاطب عام ؛ فیلم را عنوان و پیان بندی کرده که جز جنازه ای نحیف از فکر اولیه فرویدی فیلم باقی نمی ماند .

گرچه سبک بصری اثر بی نقص است اما به جز جوزف گوردون بازی درخشان دیگری در ان دیده نمی شود و دیکاپریو که به شخصه بازیگر مورد علاقه ام محسوب می شود چیزی فراتر از میانگین اثار قبلیش عرضه نمی کند ،ترکیب بندی شخصیت ها کار را به شدت شبیه مجموعه های عملیاتی مانند  مجموعه اوشن ها کرده ، the dream is real… شعار فیلم (که همیشه از مهمترین نکات تبلیغاتی سینماست)ضعیف و بی ربط به مضمون درامده،گویی می خواهد از روی پستر داد کند که بیاید و صحنه های اکشن مارا باور کنید،فیلم نامه گرچه در ایجاد استرس و هیجان موفق اما انقدر خود را موظف به رستگاری شخصیت ها دانسته که از میانه ی فیلم،نجات تمامشان از مخمصه را به راحتی می توان پیش بینی کرد . و پس از پایان بندی ، انچه تیر نهایی برای معمولی بودن فیلم را می زند قطع تصویر  روی تصویر شی کوچکی(توتم تعیین بیداری یا رویا)است که  برای ایجاد ابهام نهایی خواب یا بیدار بودن هنوز در حال حرکت است!مثل تخم گودزیلایی  که بعد از کشته شدن همه شان باقی می ماند یا دریچه ای که از دنیای دیگر باز امدن هیولاهارا در فیلم های  تخیلی دست دوم تضمین می کند.

الهام را باید دید!حتی برای ان دوساعتی که روی هوا می مانی تا پایانش ،اما همینطور باید قبول کرد که اصلا قابل مقایسه با اثار تخیلی_تفکری دیگری مانند 2001 ادوسه فضایی و ماتریکس ها نیست.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

شانه به شانه بهیموت و کریووف




در تمام جریان های ادبی و هنری و در طول اتفاقات و تغییر مسیرها و الگو گیری های اثار ثبت شده ی ادبیات همیشه اثاری بوده اند که مانند نورونی عصبی انچنان ظریف و دقیق  از همه ابعاد دوره ی زمانی و مکانی استفاده شده درونشان به انواع و اقسام سبک ها و جریان های ادبی نقب زده اند که  تعیین سبک و سیاقشان  از دشوار به ناممکن سیر می کند.

اثاری که اگر به سبیل عقاید روزانه و کفگیر نقد های ادبی مجله های زرد کنار گذاشته نشوند یا جریان ساز و صاحب سبکی پیرو میشوند یا همیشه چون نگینی متفاوت ذهن خوانددگان قرون بعدی را درگیر می کنند.

 گرچه مرشد و مارگاریتا از زمان چاپش به بعد بیشتر از صد جزوه ، مقاله، توضیح و نقد توسط نویسندگان دیگر و منتقدان بزرگ دریافت کرد و به پیچیدگی هایش انگشت گذاشته شد اما در وهله اول و در مطالعه ساده اثریست برای "خواندن". متنی که انچنان با شخصیت های پررنگ و کار شده و طنز ظریفش زندگی خورده بورژوازی و محتاطانه ی نه تنها شوروی به ظاهر" بورژوا گریز"بلکه تمامی جوامع امروزی را به سخره می گیرد که می تواند پناهگاهی بی نهایت امن و سرزنده برای پناه اوردن باشد.

حمله ی بی رحمانه ابلیس و یارانش به بدنه ی اصلی اجتماع  گرچه در ابتدا کمی هراسناک اما ارزوی ازدل برامده ی هر خواننده ی می تواندا  باشد.مخصوصا که هر کدام از شخصیت ها و یاران ابلیس و ظاهر های دلقک مابشان  قسمتی از شخصیت سرکوب شده ی درون ماهاست.بهیموت ،گربه ی عظیم الجثه با نمکی که در تمام طول کتاب به وراجی و شوخی های با نمک می پردازد،عزازیل همراه با خشونت و ابهت دوست داشتنی اش و کریووف(رهبر کر سابق)کسی که هرکاری از دستش ساخته است!


بدون شک اگر بولگاکف (نویسنده) در پایان گرفتار همان زنجیر هایی که خودش در ابتدا جامعه بشری را برای داشتن ان ها به سخره می گیرد نمی شد و انقدر مقدس مابانه شخصیت ها را به رستگاری  و جزای اعمال نمی رساند_انطور ساده که خودش از انکار داستان یسوعای ناصری(یک ماجرای ساده اعتقادی_تاریخی) بیم می دهد_ شاید این شاهکار کم نظیر تر می شد،اما قطعا این دلیلی برای شانه به شانه نشدن با بهیموت و کریووف و شوخی های خرکیشان نیست،در این روزهای بارانی نیست!

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

سوراخ





دنبال اون کلمه می گردم که مثل مسکن تمام کثافت داستان را می کشد در خودش و تمام! یادم نمی آید. چرا یادم نمی آید؟به خودم می آیم که به طرز مضحکی روی کیبرد خم شده، مانده ام،تمام عصر راتا شب  پوکر بازی کرده ام ،سیگار کشیده ام و آخرش با یک ساندویچ ارزان قیمت و سیگار آخر آمده ام خانه

_چته تو؟
_روحم یه سوراخ داره که هی گشادتر می شه
_خودت سوراخش کردی؟
_یه دختر
_خربزه و لرز و این حرفا!
_خانوم سوشیال فریند باز شده!منم که دندم پهنه...همه چی باز و همه چی کش بودم جز جاکش که شدم!هی تحویلش می گیرم باز!پریود که می شه می آد طرف من ....با یه عده دیگه می ره کافه ! کیرم تو هرچی کافه است که من یه روزی توشون بودم حالا دیگه ترس دارم قدم توشون بذارم ....
_تو خیلی عوضی هستی...اما...
_مرسی..
_شوخی نمی کنم ...تو...ازونایی هستی که کارای گنده می کنن و همه چی به تخمشونه...ازونایی که فرق دارن...تو قبولم نداری اما بالاخره یه چیزایی می فهممم...تعریف الکی نمی کنم،تو ساده نیستی....پس چرا این دختره انقد راحت داره عذابت می ده؟مگه همه چی تموم نشده؟خیلی وقته!
_اون عذاب نمی ده ...خودم می کشم...بالاخره منم آدمم، گیرم جاکش و عوضی اما دل دارم.
_بکشش بیرون
_سقط جنین؟با چنگگ؟عمرا!بذار اونجا بگنده...هرچی جای خودش...شاید یه هیولا از تو شکمم زد بیرون مادر همتونو گایید ...منم خندیدم به قبر پدر و مادرتون
_بی شعوری ذاتا!
_خودت که گفتی!نگفتی؟عوضیم....


یادم آمد ....تراژدی...کلمه ای که تو دنیای ما بی مصرفه!عمق ابتذال ما بیشتره...تراژدی جون سربراوردن نداره

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

تب که کشدار شود.


مصطفی گفته بود: (امین...جک با دخترا زیاد می پره؛ می کنه یا فقط لاس خشکه می زنه؟...می ترسم نکنه!...بش بگو خوب بکنه...بکنه تا از دستش در نیامده)خیلی وقت پیش اینو گفته بود؛کی بود دقیقا؟یادم نمی اد...اما تب داشتم که اینو گفته بود...ازون به بعد دیگه تب نکردم ! اصلا سرما نخوردم که تب کنم،لابد بس که تو سرما دویدم و قدم زدم ریه هام شدن خود سرما،شایدم سیگار گرمشون نگه می داره؟

ابان داره تموم می شه ،ابان بود که تب کردم،تب خوکی،تب خوکی انفولانزای خوکی...همون موقعی که دوشب تا صبح مثل روح تو خونه می گشتم،نه مثل روح!سنگین و لخ لخ کنان؛مثل جسد.همون موقعی که مصطفی گفته بود خوب می کنه یا نه؟و حالا انقدر کرده ام که جنده شده ام،ادم که فقط از دادن جنده نمی شه،از کردنم جنده می شه...اونم جنده ی مجانی ...تازه نازتم می خره...خونشم با خودشه! تبم نداره.اوموقع که تب داشتم نمی کردم ،اما تو فکر کردن بودم،شعر می خواندم،می رفتم شعرهایی که  برایم خوانده بود و نفهمیده بودم را پیدا می کردم که بخوانم و بفهم،گرچه نمی فهمید. همان موقع که عین لاشه می افتادم تو رختخواب...زادروزم بود!امدی در خانه و برایم هدیه تولد اوردی...که بیشتر تب کنم ....و تا صبح پای تلفن حرف زدی برایم....که توی تب بمانم...و توی تب بگندم که دیگر تب نکنم اما زندگیم بشود سراسر تب و هذیان!که انقدر ک.س شعر  سرهم کنم و به خورد ملت بدهم که خوششان بیاید و برایم ابراز علاقه کنند که کیفور شوم که بایم اینجا که هستم...که جنده شوم!

نکند همش تب داشتم و هذیان می گفتم و فقط همان موقع بود که تب نداشتم؟  نیما می گفت: _ک.س نگو حاجی!خالی می بندی قد کله خودت...اخه مگه می شه یکی...سرکوه... بیافته لای یه مشت الوات!اونم با یه دختر و بعدش در بره؟یا خالی می بندی یا در نرفتی...دست کم سالم  درنرفتی....) در رفتم ...خالی هم نمی بستم اما انقدر کارم ک.س خلی بود که بیشتر شبیه چاخان بود ...یا شایدم نیما راست می گفت! شاید سالم در نرفته بودم؟شاد همان اراذل ادم فضایی بودند همان جا مخم را با پهن پر کرده بودند و ولم کرده بودند که بیایم اینجا و جنده شوم؟یا شاید دختره را جلوی من انقدر گ.اییده بودند که برای گذراندن فاجعه مغزم همه را فراموش کند!اه...مغز من را ادم فضایی ها پر کرده بودند پِهِن! اصلا کدام فاجعه؟ان دخترک اشغال که ارزشی نداشت!اگر می گ.اییدندش من هم می خندیدم....پس چرا ک.س گفتم؟

حالا هم لابد تب ادامه دارم و هذیان می گویم از کابوس هایم! پس منفی در منفی می شود مثبت؛یعنی از کابوس که هذیان بگویی واقعی می شود...یعنی ان موقع تب نداشتم و حالا تب دارم ....تب چهل درجه که انزیم ها همه بروند جکوزی و بیخیال من بشوند که کارشان را سیگار بکند که ول بشوم پایین و همه بخندند....بخندید به پدرو مادرتان!


۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!...و ادامه



_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات
_نه خب اولش که سوتفاهم جدی بود...
_اما به نظر ما سو تفاهم نبوده ...تا جایی که ما می دونیم شما عقیده سیاسی دارید...
_من؟عقیده سیاسی؟جک می گید اقای مرادی؟من خیلی خودمو فشار بدم برم دانشگاهو بیام واحدمو نیافتم!
_شما مدام با انجمن اسلامی دانشگاه رفت و امد داشتید...و منظم رفتید و اومدید(درین حین از پرونده قطوری روی پاش برگه هایی را ورق می زد_شاید می خواست حرفاش مستند جلوه بشن)
_مگه هر کی تو انجمن اسلامی باشه عقیده سیاسی داره؟من می رفتم اونجا تا یک سری از دوستای دبیرستانمو ببینم..
_کدوم دبیرستان؟
_تیزهوشان
_شما تیزهوشان بودید؟دبیرستان؟اما وضعیت تحصیلیتون با کسی که تو این مدرسه بوده سازگاری نداره ،شما سه ترم مشروطی دارید...این ترم اخریه که می تونید با این وضعیت بمونید و با این واحدهای تخصصی سختی که دارید بعیده ازین حالت در بیاید..
_اره بودم...دبیرستان و راهنمایی،به خاطر اینکه به رشتم علاقه ندارم...اما این ترم اخره،مساله خاصی وجود نداره که نذاره درس بخونم
_بگذریم...به هرحال من موظفم اینو به کمیته انظباطی گزارش بدم...
_چرا؟شما می خواید یه ادم بیچاره ای مث منو که کوچکترین خطایی نکرده به خاطر یه سوتفاهم ببرید کمیته؟
با پوزخند گفت :
_ادم بیچاره؟
_اره...اگه چندتا گردهمایی هم شرکت کردم برای بخشش بچه های تعلیقی بوده نه چیز دیگه ای..
_به هرحال من با برادرای نیروی انتظامی اشنایی دارم..
تا دیدم تنور داغه چسباندم:
_اگه اشنایی دارید که راحت می تونید بپرسید مساله چقد ساده حل شده!
خودشو جمع و جور کردو جواب  داد:
_نه...به طور قانونی
 و با پوزخندی ارام کشدار چاییش را از روی میز برداشت و ارام مز مزه کرد.




ماشین نیاورده ام،از در پشتی دانشکده ی واحد مرکز شهر می زنم توی پارک قدیمی نزدیک خانه مان،پارکی که دفینه ی هزاران
هزار خاطره و لحظه ی بد و خوب از کودکیم تا به حال است!از زمانی که چند تکه زمین کشاورزی پایین چند کوه بود تا حالا که شده یک پارک تمام عیار.سیگاری می گیرانم و پشت سرهم پک می زنم تا کمی منگی حاصل ازان چهره ی رئیس حراست را از ذهنم بیرون کند،چشم می دوزم به کوه های پارک،پیست اسکیت متروکه،استخر و قایق ها و اشکی که شاید از سرما توی چشم هایم جمع شده اند را پاک می کنم.
کودکی نرسیده،جوانی سوخته و حالا چه می خواهد بشود با تمام کارهایی که کرده ام؟اگر پرونده ی باغی مسائل به دانشگاه کشیده بشود چه؟و ایا اصلا اخراج شدن بهتر نیست؟

کلاه سویشرت را می کشم روی سرم و با گرمای سیگار قدم زنان به سمت خانه ی پدری می روم_تنها مامن امن این روزها ،و شاید همیشه.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کوچکتر که بودم با صدای ماشین پدر می دویدم دم در تا پاکت های میوه نوبر را از دستش بگیرم،فرز همه را می بردم در اشپزخانه تا نشسته از هر پاکت چندتا بچپانم توی حلقم که کیفور شوم.
امروز هم صدای ماشین پدر کشاندم طبقه ی پایین جلوی در،اما به جای اینکه بدوم کارتون سنگین انار را از دستش بگیرم زل زده بودم به بکس سیگار توی دست چپش،با تعجب از کنارم گذشت و رد شد و رفت و مرا با حسرت یک نخ سیگار به جا گذاشت؛هیچ پاکت بازی برای کش رفتن سیگار در کار نبود!
کتف راستم تیر می کشد و حالم از نهار چرب مزخرفی که تنها خورده ام از قبل بدتر است،افتاده بودم روی کاناپه قدیمی یکی از اتاق های سرد طبقه ی اول و با دور تند ماساژور سعی می کردم یکم دردم را التیام ببخشم که پدر امد.مدتیست مطمئن شده من سیگار می کشم و حالش خیلی بد است….
_اخوند منو پند می داد خودش می رفت …می داد!
اینو با زهرخندی  کشدار گفت، دیروز که نشسته بوم کنارش،همان موقع که دوباره حرف سیگار را کشید کنار و گفت :هیچ وقت  نمی بخشمت اگه بخوای ادامه بدی…و من که هیچی در جوابش نگفتم لابد مطمئن تر از قبل شد.
اما چرا حالا بعداز این همه سال باید بفهمد؟ من چیزی را پنهان نکردم هیچ وقت! دو پسر دیگرش هم کشیدند ،حالا گیرم که یکیشان دله بود عاشق دوست دختر ان یکی شد و سیگارش را ترک کرد!اما ….

سال بلوای معروفی را شروع کرده ام به خواندن،مدت هاست هیچ فیلمی ندیده ام  و …و …امروز بعد از چند روز که حالم خوب بود بازم یاد گذشته را کرده ام!اما کمرنگ تر….انگار همه چیز را باد می برد …و شاشیدم به این زندگی تخمی گه!گه بگیر به همش …که یه نخ سیگار و یه سکس ادمو ازین رو به اون رو می کنه!خاک تو سر من با این زندگیم …

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

خفه شو و سرویست رو بده ج.نده

عقب ... جلو... تنم داغ است. نه از شهوت و هیجان،از جلو عقب رفتن مداوم . نگاه می کنم به پوستر های دیوار اتاق و دوباره سرم را پایین می آورم و چشم می دوزم به آرایش غلیظ صورتش که با بوسه های تهوع برانگیز من مالیده به همدیگر ...عقب ...جلو..
چشمانم سیاهی می رود ،عرق سردی روی تنم نشسته ،خودم را روی دست هایم بالا نگه داشته ام که رویش نباشم..                          _ببین عزیزم... زیاد به سینه هام فشار نیار...پروتزش هنوز خوب نشده...باشه گلم؟مرسی 

چشمانم را می بندم و سعی می کنم بروم در رویا،رویایی از گذشته که شیشه های ماشینم بخار می کرد و داریوش  می خواند و سرم را می فشردی به سینه ات و آرام در گوشم زمزمه می کردی...آروم باش...نلرز...اخراجت نمی کنن...نترس...

نوجوان که بودم مقاله های زیادی راجع به زود انزالی و روش های جلوگیریش خوانده بودم...و حالا مثل سگ  پشیمانم که چرا کاندوم تاخیری استفاده کرده ام...زیر لب می گویم:
_بیا دیگه...
چشمانش را باز می کند و در میان فریادها و آه های جگر سوزش بریده بریده می گوید چی گ...فتی ...ع..زی ..زم؟
خودم را محکمتر عقب و جلو می کنم که زودتر تمام شود،چشم هایش را می بندد و بلندتر آه می کشد،لابد اوهم در رویایی فرو رفته است؛ اولین بار در حجله ،وقتی که که یک دختر چاق ، بور و کم تجربه بود و روزی سه ساعت ایروبیک کار نمی کرد و دو طلاقه نبود  و هزینه ی جراحی های زیبایی اش از نرخ خون من بالاتر نبود. البته آن موقع که رویایی نبوده است ...حتما طرف با درد فرو کرده داخل وبیرون کشیده و خوابیده . و او مانده و یک عمر آرزو و درد و حسرت. شاید هم پسر همسایه ای،شاید هم رویایی از مردی روی جلد مجله ای رنگ و رو رفته..
موبایلش زنگ می زند،دستش را بلند می کند و مرا هل می دهد کنار .صدایش را صاف می کند و خیلی با عشوه و تو دماغی می گوید:
_بله...فرمایید ...آره خودمم..تویی؟...
حرف زنان وارد حمام می شود و در را می بندد،حال ندارم که حتی حالم از خودم به هم بخورد. لُخت تر ازآن حرف هام! پتو را می پیچم دور خودم و سیگاری می گیرانم و در تاریکی اتاق دودش را فوت می کنم به سمت پرده. چشم هایم را می بندم. جمله های پراکنده ای تو کاسه ی سرم می گردند : ... منو از زندگیت حذف نکن سهراب ...هرجا لازم بود خودم خودم رو حذف می کنم...

_باشه عزیزم....باهات تماس می گیرم...مواظب خودت باش....خوابیدی جوجو؟پاشو من تازه داشتم گرم می شدم...پاشو جیگرم
...چشمامو باز نمی کنم ...سیگارمو از دستم بیرون می کشه و با چندتا پک عمیق تمومش می کنه و با نیرویی که از ضعف من تغذیه می شه می کشدم به بازی یک طرفه اش. موهای بلوندش یاد عروسک های بنجل  کهنه می اندازدم، بوی تک تک لوازم آرایشی ای که استفاده کرده را جدا جدا درون دماغم هل می دهد که بیشتر و بیشتر له شوم. بیشتر دچار خاطراتی از کثافت و لجن ... دستش رامی کشد روی سینه ام که موهایش را کاملا تراشیده ام و با صدای خفه اش می گوید :جون ..قربون اون هیکلت برم من.....
دلم برای مظلومیت جثه ام دربرابر هژمونی ابتذالش می سوزد و فکر می کنم نتیجه ی ان همه ورزش باید نصیب این لحظه شود...  ازروی خودم به زیر می کشمش تا اوضاع به حالت اول در بیاید و در ظاهر دست کم من فاعل باشم.

 اما بوی دهان خودم روی پوستش  دارد حالم را به هم می زند،فکر می کنم به پروسه ای که انجامیده به جایی که سگ داغی مث من آنقدر "اینجا" هم فکر می کند،نبض دست راستم را جلوی بینیم می گیرم و بو می کشم،غرق می شوم در بوی عطر عزیز از دست رفته ام و باز بغض می کنم و اسمش را صدا می زنم...در میان اه هایش که کم کم جیغ شده اند بریده بریده می گوید:
_چی..؟
بلندتر جواب می دهم:
_با خودم بودم...به خودم گفتم : ...خفه شو ...و  سرویسِ خانم رو بده جنده! 

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

هیولای طلوع


هر بار که شب فرامی رسد و اسطوره و افسانه تمام هیولاهارا فرامی خوانند تا در قالب گرگینه ، دیو و اژدها سورچرانی کنند ؛تک شوالیه ی خسته ای هم از من سر بر می کشد …به بی عرضگی دون کیشوت و بلاهت سیاوش! که بنشیند بر مزار گم شده هایم و اشک بریزد…تباه شود…قسم بخورد و به خواب رود…

تا با طلوع خورشید قهرمان ها ، هیولایی زاده شود برای جواب دادن به کابوس های شب،برای فرار،برای پیروزی ،برای  لبخندی بی دلیل زیر افتاب پاییز!

هربار اسمی بر می گزیند…یک مدت فرمانده یک مدت بکت…و حالا شده جک…

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

انگار که دستانم می لرزند....توراست می گویی ممل!


_تو چرا اینجوری ای؟چه کارت کنیم خوب بشی؟
با چشم های مهربانش ذل زده تو چشم هام که خیره خیره و لخت نشسته ام ونگاهش می کنم،دعوتش کرده ام بیاید خانه مان با هم دیگر نهار بخوریم.پشت تلفن پرسیده بود : نهار چی داری؟ بیارم برات؟ با بی خیالی جواب داده بودم نه سالاد ماکارونی دارم! اما وقتی رفتم و بقیه اجزای سالاد رو به همراه سوسیس و یه پاکت مارلبرو بخرم  و امدم و قاطیشان کردم متوجه شدم قارچ ها گندیده اند و تمام سالاد رو خالی کردم تو سطل اشغال.که حالا تیکه داده ام به صندلی و سیگار می کشم و با نان باگت های بیات سوسیسی که سرخ کرده است را می خورم.می خندم:
_هیچی...خوبم
_نه یه چیزیت هست...چرا دستت می لرزه؟
_وقتی بهت می گم خوبم...لابد خوبم دیگه...ببین این اصلا واقعیته من..الان انقدر بات راحتم که اینجوری  بی خیال و ارومم...می خوای برات ک.س شعر بگم بپرم بلا و پایین ادا دربیارم؟
_نه عزیزم...راحت باش

راست می گفت ...خودمم راست می گویم،یک چیزیم هست ...دستم فقط نمی لرزد،مدت هاست که دیگر دلم هم می لزرد ،و روی دیواره که می خواهم صعود کنم یک دفعه همه جایم سر می شود و دردهای قدیمی سر باز می کنند ،دست که قبلا تاندونش جر خورده بود..پاها سرو ریه هایم از هژمونی سیگار!تصویر وبوی  دختری که رفت تو ی ذهنم فوران می کند و با فریاد دیوید گیلمور ...سقوط می کنم تا به طرز مبتذلی روی طناب سنگنوردی پاندولی بدهم و سقوط نکنم ونمیرم و مجبور باشم که ادامه بدهم....

به ادامه ی زندگی ای که تباهی اش از دورنم تامین می شود و رنجش از بیرون! قلبم را درون سینه ام حس می کنم که انگار مثل گوشت روی سیخک قصابی از چند طرف جورخورده_ان هم با گزلیک دسته استخوانی قصاب سرکوچه که تازه ازرا خریده برای پسرش.

خس خس سینه ام را خفه می کنم و به "حمایت چی" می گویم:
_بده پایین

باید بگوید:نه.تا هشت تا پاندولی ندهی نمی دهم پایین...اما چشمش که می افتد به کاسه ی تو رفته ی چشم هایم و پوستم که مثل جسد سفید شده ...می دهد پایین.کودکی من همه اش ترس بود،هراس،انقدر هراس که راه رفتنت هم ریسک تعریف شود،از جبرهای اجتماعی تا قوانین جنسی و موهومات روحی ؛ ان چنان به میخ کشیده بودندم که مجالی برای تکان ساده ای نبود!
نوجوان که شدم عصیان کردم و ترس ها را شکستم و مغرور شدم ...انچنان مغرور شدم که دوباره همه چیزم را به اتش کشیدم و دوباره افتادم در دامن ترس ها! انگار که قرار نیست زندگی بیضه های مرا لحظه ای رها کند .انگار که بازی می خورم در دستان چیزی بزرگتر و خشن تر...انگار که ان چیز هیولایی در درون خودم هست ...انگار که ازو بیشتر می ترسم...انگار که  دستانم می لرزند ممل...تو راست می گویی.



۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

فرار کن جک....فرار کن




فرار کن جک…حالا دیگه هیچ پلی برای بازگشت نمونده،فرار کن و پشت سرت را نگاه نکن .از شهدخت دژ هیچی نمونده،اون فقط یه غول که می تونه تورو به کشتن بده  پس بغضت را قورت بده هرچه سریع تر فرار کن …تمام این بهشت حالا زیر پای غول داره از بین می ره ،اون رحم نداره ….اون دیگه شهدخت رویاها نیست…

می دونم سخته که ازش بگذری،می دونم زخمی شدی،می دونم له شدی اما باید فرار کنی تا بیشتر ازین له نشی …تا ساقه ی لوبیا چیزی نمونده!تندرتر بدو و گریه نکن …بغضت رو بزار برای هزار سال اینده …تا با نفرین خاطرات و وجدانی کثیف از خیانتی که به خودت کردی در ثروت چنگ و تخم های طلا زندگی کنی!

پشیمانی فایده و خاصیتش را بخشید به درختان و محیطی که زیر پای غول داره خورد می شه،می دونم که تقصیر تو نبود و تمام حرص طمع و ازت را از هزاران نسل پیشینیان دروغگو و گنده گوزت" مرده ریگ "وام داشتی…می دونم مث سگ پشیمونی …اما حالا فقط فرار کن.




۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

اندر مزایای خود ارضایی

یکی از بزرگترین مزیت های خود ارضایی مال وقتی که حس های "زنگ زده "ی ادم می زنه بالا! با یه بار انجام این کار دست کم به هر ننه قمری زنگ نمی زنی برای قضای حاجت!

پ ن : دوستان متعهد و متاهل ازین حرفای من ناراحت نشن....ما هم یه زمانی ادم بودیم ،از بد روزگارتنها شدیم و به این روز افتادیم!

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!



در شیشه ای را پشت سرم رها می کنم و خیره می شوم به راهرو تاریک  ساختمان سترون و گندیده ی اموزش کل،راهی که امده ام را گم کرده ام_ان هم در یک ساختمان به این کوچکی _و پشت سرهم درها را امتحان می کنم تا اینکه مستخدم پیر  ساختمان انگار که دلش برایم سوخته باشد خروجی _که از ابتدا جلوی چشم هایم بود_ را نشانم می دهد،حرف های رئیس حراست و ان هیکل نافرم و قیافه ی درب و داغانش از جلوی نظرم کنار نمی رود:

_اقای ... برای ما از مراجع انتظامی اطلاع رسانی شده که شما یک مورد دستگیری داشتین...
فوری دوزاریم می افته که چی رو می گه اما خودم را به اون راه می زنم که انگار اتفاق مهمی نبوده:
_کدوم دستگیری؟
_مگه دستگیری دیگه ای هم بوده؟
_...تابستون 4 سال پیش به خاطر اسکیت  تو خیابون گرفتنم.
_نه...این مال تاریخ...سیهم برج چهار همین امسال...
_اهان متوجه شدم چی می گید(دوباره سعی می کنم موضوع را عادی جلوه بدم)دستگیری؟برای اون موضوع؟نه بابا بذارید کامل براتون توضیح بدم چی شده...اون به خاطر عکاسیه...
_عکاسی؟
_اره داشتم عصر تو خیابون راه می رفتم و به خاطر علاقه شخصی از درو دیوار عکس می گرفتم...اخه کلا عکاسی خیابونی رو برای تفریح خودم دوس دارم...که همون جا تجمع پلیس بود ...سوتفاهم شد منم دستگیر کردند...بعد حل شد...
با پوزخند عاقل اندر سفیهی می گه:
_همین؟
_همین
البته همین همین که نبود ....فردای شبی بود که حامد از کانادا برگشته بود و رفتیم "ویلای عقیل"هممون بودیم...شب عالی ای بود...یه تیچرز گرفتیم با یه بطر عرق سگی(البته جفتشو خیلی گرون بهمون انداختن چون سریع می خواستیم) و جوجه کباب!وای مزش دوباره اومد زیر زبونم....تاخرخره خوردیم و ساز زدیم .به حامد گفته بودیم عرق نخوره...اما ساقی که من بودم مست کردم و برای همه انقدر ریختم که تا صب تو استخر از بدمستی اربده می کشیدیم.

البته اینارو برای رئیس حراست تعریف نکردم،فقط گفتم :نه خب ...اصلا بذارید همشو براتون بگم(در این بین از فکر تعریف کردن کل ماجرا براش خندم گرفت)سریع تشر زد:
_خنده داره؟
_خب اره ...برای اینکه خیلی سوتفاهم بی موردی بود...عصر داشتم از باغ ملی رد می شدم که خواستم عکس بگیرم...اصلا از طرح پلیس امنیت اجتماعی خبردار نبودم(این یکی را راست گفتم)یه دفعه یه نفر جلومو گرفت گفت کار شناسایی.منم دادم....


حامد عرق سگی را با پک های تقریبا پر من بالا می رفت در حالی که سرخ شده بود داد می زد؟این بود عرق سگیتون؟این بود؟دم دمای صب وقتی تگری می زد و جوجه کباب اغشته به میوه و شیرنی رو بالا می اورد بچه ها دورش جمع شد بود ن می گفتن:اره این بود عرق سگیمون!
_...منم دادم بهش کارت شناساییمو..
_به چی می خندید؟
از یاد حامد دوباره خندم گرفته بود....ادم شجاعی نیستم و می تونم این جور جاها خودمو جمع و جور کنم ،اما خنده لامذهب خودش می اد!تو دفتر  پلیس امنیت وقتی یه سرهنگ پیر داشت برام سنگین سخنرانی می کرد وقتی گفت :شماها می رید کار سیاسی می کنید ،می رید بی بی سی می کنید ...هم نتونستم خودمو نگه دارم و  پقی زدم زیر خنده ...خنده همانا و سرباز کنار سرهنگ با لگد تو شکم ما امدن همانا!نیافتادم!سربازافتاد زمین و سریع بلند شد و خودشو درست کرد و سرهنگ به نصیحتش ادامه داد،فقط جای پوتین سرباز روی تیشرت قرمز رنگم...

_به چیزی نمی خندم...بعدش بردنمون پلیس اطلاعات...
صبح ساعت یازده تو ویلا از خواب بلند شدیم...هنگ اور نبودم حال نسبتا خوبی _ وابسته به الکل دیشب_ تو تنم بود!رفتیم تو حیاط ویلا همه مایو پوشیدیم،سیگارمون تموم شده بود ،فقط بیسکوییت می خوردیم شنا می کردیم افتاب می گرفتیم.لذت عجیبی داشت...
_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات؟
_نه خب....


  ادامه دارد....


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

به مناسبت زادروزم




دستانت را بیاور
برای اخرین "توقعم"چشمانم را ببند و به خواب ابدی رهایم کن
تا در خیال سهمم را از تو فریاد کشم…
نه لبخند و نه چشمان و نه حتی کلمه ای از زیباییت!

پر نیازتر از گذشته ام
خاطراتت و عطرت به علاوه ی همه ی بی حوصلگی ها و متلک ها،متزین به ادبیات،از گذشته تا با امروز

تا در ابد هرروز در نثری غرقه و در شعری نجات یابم.

به مناسبت  زادروزم و همه ی کسانی که در خلا توجه" یک دوست" محبت ورزیدند و تنهایی ام را بیشتر کردند.
برای همان دوست.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تکرار "شدن " در توهم "کردن"و...ادامه

با این که توی اتاقم سیگار می کشم هنوز انقدر لات نشده ام که در خانه ی پدری زیر سیگاری رسمی داشته باشم و جاعینکی های قدیمی ام را تبدیل کرده ام به زیر سیگاری! و چند وقت یک بارخالی میکنمشان  درون توالت و سیفون را می کشم !

بار اول اکثرشان در گرداب کوچک کاسه توالت می پیچند و پایین می روند ؛جز چند کبریت نیمه سوخته و ته سیگار .  بار دوم هم باز چند تایی می مانند و بار سوم و بار چهارم ، و همیشه چندتایی هستند که اصلا پایین نروند...هر چقدر هم که سیفون را بکشی روی اب می ماندد ودور خودشان می چرخند تا  مجبور شوم با دست و اکراه چندش از روی اب برشان دارم و بگذارمشان سر جای اولشان.

رنگشان بعد از یک بار خیس شدن و خشک شدن زرد می شود و می شود درمیان باقی ته سیگارها تشخیصشان داد ...می مانند برای دفعه ی بعد ...و گاهی ..دو دفعه ی بعد ...و دیروز نظرم جلب شد به ته سیگاری که برای چند ماه در جا عینکی مانده ....
مثل ما ادم ها که دوربرمان هی خالی می شود...و باز خالی می شود ...و همه می روند و به طرز مبتذلی می مانیم تا عذاب بکشیم...تا تکرار مکررات بیهودگی و" صرف بیحال" فعل کردن در  حال "شدن" باشیم!

با بغض برش داشتم و با احترام سوزاندمش...کاش کسی بود که گاهی  درین "گاه ها" بگیرتت و با احترام بسوزاندت

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

پناه در دلخوشی های کوچک



باشگاه نرفته ام.بست نشسته ام در خانه ، پای کامپیوتر و دارم وبلاگ می خوانم و حالا هم کمی می نویسم،بهانه اش ساده بود ؛ از خواب که بلند شدم و بی حوصله داشتم می رفتم به سمت کمد لباس و لوازم ورزشی متوجه شدم که کوله پشتی ام را با تمام وسایل سنگنوردی  جاگذاشته ام روی صندلی عقب ماشین دوستم!

به جایش خودم رو سپردم به دست هوس و بعد از مدت ها که ادمی شکمویی مثل من_با سابقه ی شکم پرستی خانوداگی_دیگر چندان از غذا خوردن لذت نمی برد برای خودم بیسکوییت و چای حاضر کردم و خوردم و حالا که جلوی پنجره نشسته ام تنها چیزی که می تواند خدشه ای به حال و روز خوبم وارد بکند فقدان یک نخ سیگار درست و حسابی است!پدرم خانه نیست که ازش کش بروم خودم هم چند روز است که نخریده ام و فقط یک پاکت سیگار مور اشغال خشک شده دارم که با ان طعم گهش ادم نکشد سنگین تر است!

مدتیست که اینگونه شده ام و بعد از این هفت هشت ماه دردعاشقی و ورزش و ریاضت که تهش ختم شد به بی احترامی هایی سنگین از جانب  تنها دختر مورد علاقه ام ، حالا حالم به طرز غریبی خوب است. از صبح که بلند شده ام به جای هرکار درست و حسابی دیگری چسبیده ام به خواندن جلد شش مجمومه کتاب های "نبرد با شیاطین دارن شان"کتابی که احتمالا باید در 14 سالگی می خواندم نه حالا در دهه ی سوم زندگیم!

همه چیزم همینگونه است؛کمی رخوت در کارهایم است و وظایف معمول روزانه ام را هم حتی به راحتی عقب می اندازم و حوصله مرتب کردن ارشیو فیلم ها را ندارم ....و البته انقدرهاهم بی خیال هم نیستم:ساعاتی چند از روز را فکر می کنم به معشوقم و اشتباهات دوسال گذشته ام و این که حالا کجاست و اینده چی می شود؟

و ساعات دیگری را صرف جمع کردن قیمت بنزین روزانه ی ماشن،کرایه تاکسی،کتاب ،سیگار ،بیسکوییت ساقه طلایی......و هزار یک خورده خرج بی مزه ی دیگر درون روزم و مقایسه ی ان با حقوق کارگری تمام وقت که در حال حاضر احتمالا شغل دیگری به جز ان نمی توانم داشته باشم!

19 می روم جنگل؛از شهمیرزاد به بهشر را از میان جنگل می رویم،پنج شنبه ی این هفته هم مهمانی دوستانه دارم،حالم به ظاهر خوب است و مثل اسکل ها رمان نوجوانان می خوانم....به گذشته و اینده فکر می کنم ...روی مرزهای جنون لی لی می کنم و می پرم در اغوش دل خوشی های کوچک،اما در کدام طرف مرز؟

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

اخرین های متزین به یک شاید



دیروز 7.30 صبح باید می رفتم دنبال چهارتا دختر فیس و افاده ای که سوارشان کنم ببرمشان درون دره ای کوهستانی با یک عده پسر قدم بزنیم و برویم بنشینیم جایی و صبحانه های خودمان را بخوریم و برگردیم و کلی حرف بشنوم و خسته بیایم ، بخوابم …رفتم …برگشتیم اما شاید این اخرین بار بود برای منی که یک عمر بنیاد این کارها بودم.

پنج شنبه ی اخر این هفته باید خانه مان را اماده کنم برای دوستانم که بیایند و مشروب بخورند و برقصند و شام بخورند و کادو بدهند برای تولد بیست و چند سالگیم و بروند و شاید این اخرین جشن اینگونه باشد،برای منی که عاشق این جشن ها بودم.

بهار همین امسال یک عده جمع کردند رفتیم تور دانشجویی جایی خوش اب و هوا که بزنند و برقصند چرت و پرت بگویند و زهر مارم شد،اون هم شاید اخرین بار بود،ان هم برای منی که در تمام برنامه ها بدون خستگی سرپا بودم.

و این شایدها هیچ کدام از روی شکم و احساس نیست،تاریخ مصرف خیلی چیزها کم کم به سر می اید و باید دل کند و تمامشان کرد.روزها که به سر می رسند بر نموداری از گذشت زمان و اشتباهات خودمان و دیگران نوع تفریحات کم کم عوض می شوند ...نوع کارها و زندگی هم همینطور و ا ن وقت است که با لذتی رخوت اور می توان نشست و فکر کرد به یک سال پیش خودت در همین زمان،دوسال پیش خودت در همین زمان و هر سال گذشته در همین زمان و بهار سالهای من همیشه در ابان اتفاق می افتد وقتی که زادروزم است و هوا بدجوری می چسبد به تن جانت برای به خود امدن و یافتن چیزی جدید در زندگی...


و البته همه چیز رها کردنی و گذشتنی نیست، خبرگیت در این مسیر همان است که از میان هزاران ، چندتایی که نباید از دست بدهی را شناسایی کنی و وای به حال و روزت که اگر مثل من به "سندروم جک"مبطلا بشوی و  چیزی را از دست بدهی که حسرتش چون داغی برای همیشه بر پیشانیت بماند و تا ابد هرگاه در اینه بروی نتوانی دیگر غرور را تجربه کنی...


حالا دیگر بیشتر وقتم را به خواندن و نوشتن و تحصیل می گذرانم ،شب ها گاهی می روم بیلیارد یا کافه،دو روز در هفته سالن و گاهی هم طبیعت برای سنگنوردی و کوه!به جز چند دوست محدود فوق العاده رابطه تلفنی دیگری ندارم و به علت فقدان معشوقه هیچ کافی شاپ و قهوه خانه ای مرا طلب نمی کند!

این ازان برنامه ها نیست که نشسته باشم و با مشورت دیگران برای خودم روی کاغذ نوشته باشم تاخودم را مجبور کنم به انجامش؛نه این مثل تکامل میلیون ساله ی بشری یک جور هماهنگ سازی اخلاقی منصفانه بین خودم ،محیط اطرافم و گذشته و اینده می باشد،و حالا می توانم کمتر سیگار بشکم که درد ریه از پا درم نیاورد و پول بیشتری از صرفه جویی تلفن و سیگار را خرج کتاب و فیلم بکنم.

نه کاری دارم ،نه دوست دختری! شده ام" سایه ای از همه ی زمانها"متزین به تعداد زیادی "شاید اخرین بار" و با انکه می خواسته ام بشوم خیلی فرق دارم ...در نتیجه تصمیمی نمی گیرم که چه می خواهم بشوم که دیگر اینطور گره نخورم در همدیگر....شاید همه چیز عوض شد،شاید کارم دوباره برگشت و اوهم برگشت ،شاید از سیگار زیاد مردم ،شاید  هم نه... شاید میل جنسیم مثل گذشته گرگوار بالا زد افتادم به جان نسوان اطرافم...شاید هم نه...