۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

به مناسبت زادروزم




دستانت را بیاور
برای اخرین "توقعم"چشمانم را ببند و به خواب ابدی رهایم کن
تا در خیال سهمم را از تو فریاد کشم…
نه لبخند و نه چشمان و نه حتی کلمه ای از زیباییت!

پر نیازتر از گذشته ام
خاطراتت و عطرت به علاوه ی همه ی بی حوصلگی ها و متلک ها،متزین به ادبیات،از گذشته تا با امروز

تا در ابد هرروز در نثری غرقه و در شعری نجات یابم.

به مناسبت  زادروزم و همه ی کسانی که در خلا توجه" یک دوست" محبت ورزیدند و تنهایی ام را بیشتر کردند.
برای همان دوست.

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تکرار "شدن " در توهم "کردن"و...ادامه

با این که توی اتاقم سیگار می کشم هنوز انقدر لات نشده ام که در خانه ی پدری زیر سیگاری رسمی داشته باشم و جاعینکی های قدیمی ام را تبدیل کرده ام به زیر سیگاری! و چند وقت یک بارخالی میکنمشان  درون توالت و سیفون را می کشم !

بار اول اکثرشان در گرداب کوچک کاسه توالت می پیچند و پایین می روند ؛جز چند کبریت نیمه سوخته و ته سیگار .  بار دوم هم باز چند تایی می مانند و بار سوم و بار چهارم ، و همیشه چندتایی هستند که اصلا پایین نروند...هر چقدر هم که سیفون را بکشی روی اب می ماندد ودور خودشان می چرخند تا  مجبور شوم با دست و اکراه چندش از روی اب برشان دارم و بگذارمشان سر جای اولشان.

رنگشان بعد از یک بار خیس شدن و خشک شدن زرد می شود و می شود درمیان باقی ته سیگارها تشخیصشان داد ...می مانند برای دفعه ی بعد ...و گاهی ..دو دفعه ی بعد ...و دیروز نظرم جلب شد به ته سیگاری که برای چند ماه در جا عینکی مانده ....
مثل ما ادم ها که دوربرمان هی خالی می شود...و باز خالی می شود ...و همه می روند و به طرز مبتذلی می مانیم تا عذاب بکشیم...تا تکرار مکررات بیهودگی و" صرف بیحال" فعل کردن در  حال "شدن" باشیم!

با بغض برش داشتم و با احترام سوزاندمش...کاش کسی بود که گاهی  درین "گاه ها" بگیرتت و با احترام بسوزاندت

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

پناه در دلخوشی های کوچک



باشگاه نرفته ام.بست نشسته ام در خانه ، پای کامپیوتر و دارم وبلاگ می خوانم و حالا هم کمی می نویسم،بهانه اش ساده بود ؛ از خواب که بلند شدم و بی حوصله داشتم می رفتم به سمت کمد لباس و لوازم ورزشی متوجه شدم که کوله پشتی ام را با تمام وسایل سنگنوردی  جاگذاشته ام روی صندلی عقب ماشین دوستم!

به جایش خودم رو سپردم به دست هوس و بعد از مدت ها که ادمی شکمویی مثل من_با سابقه ی شکم پرستی خانوداگی_دیگر چندان از غذا خوردن لذت نمی برد برای خودم بیسکوییت و چای حاضر کردم و خوردم و حالا که جلوی پنجره نشسته ام تنها چیزی که می تواند خدشه ای به حال و روز خوبم وارد بکند فقدان یک نخ سیگار درست و حسابی است!پدرم خانه نیست که ازش کش بروم خودم هم چند روز است که نخریده ام و فقط یک پاکت سیگار مور اشغال خشک شده دارم که با ان طعم گهش ادم نکشد سنگین تر است!

مدتیست که اینگونه شده ام و بعد از این هفت هشت ماه دردعاشقی و ورزش و ریاضت که تهش ختم شد به بی احترامی هایی سنگین از جانب  تنها دختر مورد علاقه ام ، حالا حالم به طرز غریبی خوب است. از صبح که بلند شده ام به جای هرکار درست و حسابی دیگری چسبیده ام به خواندن جلد شش مجمومه کتاب های "نبرد با شیاطین دارن شان"کتابی که احتمالا باید در 14 سالگی می خواندم نه حالا در دهه ی سوم زندگیم!

همه چیزم همینگونه است؛کمی رخوت در کارهایم است و وظایف معمول روزانه ام را هم حتی به راحتی عقب می اندازم و حوصله مرتب کردن ارشیو فیلم ها را ندارم ....و البته انقدرهاهم بی خیال هم نیستم:ساعاتی چند از روز را فکر می کنم به معشوقم و اشتباهات دوسال گذشته ام و این که حالا کجاست و اینده چی می شود؟

و ساعات دیگری را صرف جمع کردن قیمت بنزین روزانه ی ماشن،کرایه تاکسی،کتاب ،سیگار ،بیسکوییت ساقه طلایی......و هزار یک خورده خرج بی مزه ی دیگر درون روزم و مقایسه ی ان با حقوق کارگری تمام وقت که در حال حاضر احتمالا شغل دیگری به جز ان نمی توانم داشته باشم!

19 می روم جنگل؛از شهمیرزاد به بهشر را از میان جنگل می رویم،پنج شنبه ی این هفته هم مهمانی دوستانه دارم،حالم به ظاهر خوب است و مثل اسکل ها رمان نوجوانان می خوانم....به گذشته و اینده فکر می کنم ...روی مرزهای جنون لی لی می کنم و می پرم در اغوش دل خوشی های کوچک،اما در کدام طرف مرز؟

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

اخرین های متزین به یک شاید



دیروز 7.30 صبح باید می رفتم دنبال چهارتا دختر فیس و افاده ای که سوارشان کنم ببرمشان درون دره ای کوهستانی با یک عده پسر قدم بزنیم و برویم بنشینیم جایی و صبحانه های خودمان را بخوریم و برگردیم و کلی حرف بشنوم و خسته بیایم ، بخوابم …رفتم …برگشتیم اما شاید این اخرین بار بود برای منی که یک عمر بنیاد این کارها بودم.

پنج شنبه ی اخر این هفته باید خانه مان را اماده کنم برای دوستانم که بیایند و مشروب بخورند و برقصند و شام بخورند و کادو بدهند برای تولد بیست و چند سالگیم و بروند و شاید این اخرین جشن اینگونه باشد،برای منی که عاشق این جشن ها بودم.

بهار همین امسال یک عده جمع کردند رفتیم تور دانشجویی جایی خوش اب و هوا که بزنند و برقصند چرت و پرت بگویند و زهر مارم شد،اون هم شاید اخرین بار بود،ان هم برای منی که در تمام برنامه ها بدون خستگی سرپا بودم.

و این شایدها هیچ کدام از روی شکم و احساس نیست،تاریخ مصرف خیلی چیزها کم کم به سر می اید و باید دل کند و تمامشان کرد.روزها که به سر می رسند بر نموداری از گذشت زمان و اشتباهات خودمان و دیگران نوع تفریحات کم کم عوض می شوند ...نوع کارها و زندگی هم همینطور و ا ن وقت است که با لذتی رخوت اور می توان نشست و فکر کرد به یک سال پیش خودت در همین زمان،دوسال پیش خودت در همین زمان و هر سال گذشته در همین زمان و بهار سالهای من همیشه در ابان اتفاق می افتد وقتی که زادروزم است و هوا بدجوری می چسبد به تن جانت برای به خود امدن و یافتن چیزی جدید در زندگی...


و البته همه چیز رها کردنی و گذشتنی نیست، خبرگیت در این مسیر همان است که از میان هزاران ، چندتایی که نباید از دست بدهی را شناسایی کنی و وای به حال و روزت که اگر مثل من به "سندروم جک"مبطلا بشوی و  چیزی را از دست بدهی که حسرتش چون داغی برای همیشه بر پیشانیت بماند و تا ابد هرگاه در اینه بروی نتوانی دیگر غرور را تجربه کنی...


حالا دیگر بیشتر وقتم را به خواندن و نوشتن و تحصیل می گذرانم ،شب ها گاهی می روم بیلیارد یا کافه،دو روز در هفته سالن و گاهی هم طبیعت برای سنگنوردی و کوه!به جز چند دوست محدود فوق العاده رابطه تلفنی دیگری ندارم و به علت فقدان معشوقه هیچ کافی شاپ و قهوه خانه ای مرا طلب نمی کند!

این ازان برنامه ها نیست که نشسته باشم و با مشورت دیگران برای خودم روی کاغذ نوشته باشم تاخودم را مجبور کنم به انجامش؛نه این مثل تکامل میلیون ساله ی بشری یک جور هماهنگ سازی اخلاقی منصفانه بین خودم ،محیط اطرافم و گذشته و اینده می باشد،و حالا می توانم کمتر سیگار بشکم که درد ریه از پا درم نیاورد و پول بیشتری از صرفه جویی تلفن و سیگار را خرج کتاب و فیلم بکنم.

نه کاری دارم ،نه دوست دختری! شده ام" سایه ای از همه ی زمانها"متزین به تعداد زیادی "شاید اخرین بار" و با انکه می خواسته ام بشوم خیلی فرق دارم ...در نتیجه تصمیمی نمی گیرم که چه می خواهم بشوم که دیگر اینطور گره نخورم در همدیگر....شاید همه چیز عوض شد،شاید کارم دوباره برگشت و اوهم برگشت ،شاید از سیگار زیاد مردم ،شاید  هم نه... شاید میل جنسیم مثل گذشته گرگوار بالا زد افتادم به جان نسوان اطرافم...شاید هم نه...

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

داستان جک





جک پسربچه  بخت برگشته  فقیر روستا نشینی بود که توفیر عمده اش با هم قطارانش همان عقب ماندگی معمول خودمان بود؛ که اسمش را گاه به گاه می گذاریم:گوشه گیری،هوش،ذکاوت،جسارت ! همانی که باعث شد تنها ماده گاوی که شیرش هم خشک شده بود بفروشد به چند دانه لوبیا، به جای چند سکه ی طلا....همان قیمت خوب ،همان رشته ی دانشگاهی با بازکار عالی همان موقعیت طلایی خورده بورژوا شدن!

بقیه داستان را که تقریبا و کم و بیش همه شنیده ایم، و فصل مشترکش با چند داستان دیگر حالا نقب زده به زندگی من،منی که اسم خودم را گذاشتم  ام جک و از چند وبلاگ و صفحه ی اینترنتی و زندگی واقعی امده ام گریخته ام به بطن داستان و حادثه .

همان داستانی که در زندگیم تکرار شد!داستان غاز تخم طلا و چنگ سحر امیزو همسر مهربان غول و جک "متفاوت"از بقیه...جکی که  دعوا گیر نبودو  بیشتر کتک می خورد و گرچه فقیر،اما سعی می کرد مثل دیگران رفتار نکند . جکی که در روز به جای کار  بیشتر خیالبافی می کرد و گاوش را فروخت به چند دانه لوبیا ...نه چند سکه ی طلا و وقتی که از انتخاب خودش مثل سگ پشیمان شد !تازه متوجه درخت عظیمی شد که از حیاط خانه ی محقرشان به فلک سر کشیده بود  . و او که تا به حال کار عادی روزانه اش را به زور انجام می داد _با اراده ای از جنس دیوانگی تمام_ لوبیای عظیم را چندین و چند روز بالا رفت و بالا رفت، بدون تفکر به جایی که قرار است به ان برسد، فقط با انرژی رویا جلو رفت تا برسد به سرزمین بالایی،باغ ممنوعه،غار مقدس و معبد چراغ!

این جایش را در داستان های دیگر هم دیده ایم ،خیلی داستان های کهن و بی نام نشان دیگر!پس احتمالا این همذات پنداری های من تاریخی به عظمت زندگی رنگین بشر دارد؛در هزار یک شب هم وقتی علی بابا یک بار به غار چهل دزد می زند همین است،درست مانند وقتی که علاالدین می رود درون معبد مقدس..درست ماندد هوا در بهشت برین محدود شده ی خداوند!


جک از سرزمین زیبایی می گذرد که می شود هزاران و هزار سال درونش زیست،بدون دغدغه های  معمول دنیای قدیم،اما جک ان همه زیبایی بی قیمت را رها می کند و صاف می رود به سمت چیزی از جنس خواسته های بدوی و عقده های درونیش،می رود به سمت کاخ عظیم سرزمین و وقتی واردش می شود بازهم هوایی از مادیات زمینی عطشش برای کشف بیشتر و بیشتر قصر را دامن می زند  تا برسد به شاهدخت رویایی  کاخ که بر اساس گفته های خودش سال هاست اسیر چنگال غول بی شاخ دم سرزمین است که فقط به ثروتش اهمیت می دهد و خوردن!... اینجاست که بلاهت جک به اوج خودش می رسد و سعی می کند با سوال پیچ کردن ساده انگارانه ی دلیل انجا ماندن شاهدخت را به دست اورد،و در این میانه تازه چشمش می افتد به ففسه های بی سروته  تخم های طلا ی غول و در کمال پستی نشان می دهد که دهقان زاده ای بیش نیست و با کیسه ای از تخم ها در جلوی چشمان حقارت زده ی بانو که تا حدودی عشقی نسبت به خاص بودن جک پیدا کرده بود فرار می کند!و شهدخت را با تعجب و اندوهی عمیق از پست بودن نژاد انسان در عین دوست داشتنی بودن ترک می کند...

علاالدین جیب بر فقیری بود که در باغ جادویی یا معبد ممنوعه حق استفاده از تمام گنجینه ها و زیبایی هارو داشت ولی باز هم انسانیت پستشو به رخ کشیدو رفت سراغ چراغ و برای همیشه در باغ  شهروند شد ! مثل جک که برگشت و همه ی تخم ها رو با فخر فروشی داد به مادر پیر و تقریبا بی نیازش؛تا ثروتی به هم بزند برای به رخ کشیدن ادم بودنش به هم قطارانش!

جک برگشت به اسمان و رفت سراغ قصر!بانو اورا پذیرفت_برای بار دوم،به امید تغییری در جک_ اما بیم دادش از غولی که موقع فرار جک با چنگ و غاز تخم طلا از راه رسید....

داستان سرا ها در طی قرون و اعصار در قهوه خانه های سرد و یخ زده و در مواجهه با رهگذران بدبخت نخواستند واقعیت را بر زبان بیاورند و داستان ها تغییر کردند ! علاالدین با استفاده از انگشتر جادویی یادگار پدرش از معبد فرار کرد و علی بابا چهل دزد را توی  بشکه های اب جوش اب پز کرد؛و جک داستان با شهدخت و غاز و چنگ از ساقه لوبیا پایین ا مد و ساقه رو برید و غول برای همیشه نابود شد ، او عروسش و مادرش برای همیشه با خوبی خوشی به زندگی ادامه دادند ...راویان پیر سرمازده برای لقمه ای نان داستان را تغییر داند اما می دانستند که غول در واقع قسمتی از وجود همان شهدخت است که در برابر از و پستی زمینی جک بیدار می شود و برای همیشه او را درون قصر زندانی می کند...و علی بابا توسط چهل دزد کشته می شود و علاالدین در حسرت دنیای بیرون تا ابد با چراغ بی حاصل زندگی می کند.همانطور که ادم دست اخر به تحریک هوا میوه ممنوعه را چید و به زمین تبعید شد...


داستان من هم مانند هزاران هزار ازمند باهوش دیگر همین بود ...وقتی دوبار شهدخت رویاهارو با از و حرص زمینی رنجاندم تبعید شدم به زندانی در دورنم که تازه هفت ماه از دورانم را گذرانده ام در ان....

و حالا این وبلاگ شرحی بر وقایع گذشته ،حال و اینده من_جک نوعی_برای درمیان گذشتن تجربه و دانسته هایم است.

red armchair




برهنه لم داده ام روی کاناپه ی سرخ رنگ اتاقم و سیگار می کشم،تمام دارایی ام از لباس زیر و جوراب و شلوارک دارد توی ماشین لباس شویی سطلی قدیمی ام دور خود می چرخد و مثل اژدها اربده می کشد.دومین روزیست که کلاس ها را دو در می کنم و نمی روم دانشگاه ...ادای مریض ها در اورده ام...دیگر لازم نیست خودت را بزنی به مریضی که مادرت باور کند...کافیست به خودت دروغ بگویی که انگار این بار از محدود اوقاتیست که به خودم راست گفته ام.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

لابد می دانی!


می دانی؟روال این روزگار_یا شاید هم به طور کلی،همه ی این دنیا_به طرز بسیار بسیار جدی ای مسخره است!  این ازان جمله های ابکی درپیت نیست که از چهارتا سریال دست دوم  تلویزیونی یاد گرفته باشم,نتیجه ی تئوریک زندگی این جانب فلان فلانی ملقب به "جک"می باشد!
که همین نگفتن  اسم فامیل هم انچنان از شخصیت ی چون من بعید است که اگر می شناختید سریعا و بدون تفکر اضافه همین جمله را می دادید _حالا با اب هرچه_قاب بگیرند بکوبند سر در اتاقتان!

ان را مبسوط توضیح می دهم چون به هرحال وبلاگ جدید وراجی زیاد می خواهد برای راه افتادنش اما جمله ی کذا انگونه معنی می یابد که اگر پنجره بسته باشد گرم است و اگر پنجره را باز کنی صدای کمپرسور شهرداری و پشه های مادر به خطا دهانت را سرویس می کنند!پس بهتر است پنجره را ببندی و بنشینی منتظر گشاشی در چیزی!نه اشتباه نکنید و جمله ام را سوفستایی یا کلبی مسلکانه تفسیر نکنید،اخر برای شما زود است بفهمید که من چه می گویم!

این فقط یک مثال بود و ماکتی از زندگی امروزه ام،روزگاری بود که بنده سعی می کردم فقط "بکنم"و کردن هم در معنی خاص و هم در معنی عام ان برایم صادق بود و حس می کردم خدایی کوچک هستم که انچنان قدرتمند است که می تواند هر چیزی را به هرچیزی دلش بخواهد پیوند دهد و هرچیزی را از هرچیزی که دلش می خواهد بکند و الی اخر!و اب هم از اب تکان نخورد …
ولی روزگار انچنان چرخید که حالا دست پا بسته و مغموم با این ادبیات ناقص و مبتذل همت گمارم به نوگشایی وبلاگی دیگر!ان هم وقتی که وبلاگ های قبلی ان چنان ضربه هایی مهلک زدند….

اگر خودم بودم که با خواندن اولین پست یک وبلاگ_اگر تا ته می خواندم_چننان بور و از خود بی خود می شدم که تا چند روز اصلا لاگی نخوانمو ننویسم…اما چه کنم …بهتر از ترشیدن در این کشور سرکه مسلک است!