۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

سوراخ





دنبال اون کلمه می گردم که مثل مسکن تمام کثافت داستان را می کشد در خودش و تمام! یادم نمی آید. چرا یادم نمی آید؟به خودم می آیم که به طرز مضحکی روی کیبرد خم شده، مانده ام،تمام عصر راتا شب  پوکر بازی کرده ام ،سیگار کشیده ام و آخرش با یک ساندویچ ارزان قیمت و سیگار آخر آمده ام خانه

_چته تو؟
_روحم یه سوراخ داره که هی گشادتر می شه
_خودت سوراخش کردی؟
_یه دختر
_خربزه و لرز و این حرفا!
_خانوم سوشیال فریند باز شده!منم که دندم پهنه...همه چی باز و همه چی کش بودم جز جاکش که شدم!هی تحویلش می گیرم باز!پریود که می شه می آد طرف من ....با یه عده دیگه می ره کافه ! کیرم تو هرچی کافه است که من یه روزی توشون بودم حالا دیگه ترس دارم قدم توشون بذارم ....
_تو خیلی عوضی هستی...اما...
_مرسی..
_شوخی نمی کنم ...تو...ازونایی هستی که کارای گنده می کنن و همه چی به تخمشونه...ازونایی که فرق دارن...تو قبولم نداری اما بالاخره یه چیزایی می فهممم...تعریف الکی نمی کنم،تو ساده نیستی....پس چرا این دختره انقد راحت داره عذابت می ده؟مگه همه چی تموم نشده؟خیلی وقته!
_اون عذاب نمی ده ...خودم می کشم...بالاخره منم آدمم، گیرم جاکش و عوضی اما دل دارم.
_بکشش بیرون
_سقط جنین؟با چنگگ؟عمرا!بذار اونجا بگنده...هرچی جای خودش...شاید یه هیولا از تو شکمم زد بیرون مادر همتونو گایید ...منم خندیدم به قبر پدر و مادرتون
_بی شعوری ذاتا!
_خودت که گفتی!نگفتی؟عوضیم....


یادم آمد ....تراژدی...کلمه ای که تو دنیای ما بی مصرفه!عمق ابتذال ما بیشتره...تراژدی جون سربراوردن نداره

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

تب که کشدار شود.


مصطفی گفته بود: (امین...جک با دخترا زیاد می پره؛ می کنه یا فقط لاس خشکه می زنه؟...می ترسم نکنه!...بش بگو خوب بکنه...بکنه تا از دستش در نیامده)خیلی وقت پیش اینو گفته بود؛کی بود دقیقا؟یادم نمی اد...اما تب داشتم که اینو گفته بود...ازون به بعد دیگه تب نکردم ! اصلا سرما نخوردم که تب کنم،لابد بس که تو سرما دویدم و قدم زدم ریه هام شدن خود سرما،شایدم سیگار گرمشون نگه می داره؟

ابان داره تموم می شه ،ابان بود که تب کردم،تب خوکی،تب خوکی انفولانزای خوکی...همون موقعی که دوشب تا صبح مثل روح تو خونه می گشتم،نه مثل روح!سنگین و لخ لخ کنان؛مثل جسد.همون موقعی که مصطفی گفته بود خوب می کنه یا نه؟و حالا انقدر کرده ام که جنده شده ام،ادم که فقط از دادن جنده نمی شه،از کردنم جنده می شه...اونم جنده ی مجانی ...تازه نازتم می خره...خونشم با خودشه! تبم نداره.اوموقع که تب داشتم نمی کردم ،اما تو فکر کردن بودم،شعر می خواندم،می رفتم شعرهایی که  برایم خوانده بود و نفهمیده بودم را پیدا می کردم که بخوانم و بفهم،گرچه نمی فهمید. همان موقع که عین لاشه می افتادم تو رختخواب...زادروزم بود!امدی در خانه و برایم هدیه تولد اوردی...که بیشتر تب کنم ....و تا صبح پای تلفن حرف زدی برایم....که توی تب بمانم...و توی تب بگندم که دیگر تب نکنم اما زندگیم بشود سراسر تب و هذیان!که انقدر ک.س شعر  سرهم کنم و به خورد ملت بدهم که خوششان بیاید و برایم ابراز علاقه کنند که کیفور شوم که بایم اینجا که هستم...که جنده شوم!

نکند همش تب داشتم و هذیان می گفتم و فقط همان موقع بود که تب نداشتم؟  نیما می گفت: _ک.س نگو حاجی!خالی می بندی قد کله خودت...اخه مگه می شه یکی...سرکوه... بیافته لای یه مشت الوات!اونم با یه دختر و بعدش در بره؟یا خالی می بندی یا در نرفتی...دست کم سالم  درنرفتی....) در رفتم ...خالی هم نمی بستم اما انقدر کارم ک.س خلی بود که بیشتر شبیه چاخان بود ...یا شایدم نیما راست می گفت! شاید سالم در نرفته بودم؟شاد همان اراذل ادم فضایی بودند همان جا مخم را با پهن پر کرده بودند و ولم کرده بودند که بیایم اینجا و جنده شوم؟یا شاید دختره را جلوی من انقدر گ.اییده بودند که برای گذراندن فاجعه مغزم همه را فراموش کند!اه...مغز من را ادم فضایی ها پر کرده بودند پِهِن! اصلا کدام فاجعه؟ان دخترک اشغال که ارزشی نداشت!اگر می گ.اییدندش من هم می خندیدم....پس چرا ک.س گفتم؟

حالا هم لابد تب ادامه دارم و هذیان می گویم از کابوس هایم! پس منفی در منفی می شود مثبت؛یعنی از کابوس که هذیان بگویی واقعی می شود...یعنی ان موقع تب نداشتم و حالا تب دارم ....تب چهل درجه که انزیم ها همه بروند جکوزی و بیخیال من بشوند که کارشان را سیگار بکند که ول بشوم پایین و همه بخندند....بخندید به پدرو مادرتان!


۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!...و ادامه



_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات
_نه خب اولش که سوتفاهم جدی بود...
_اما به نظر ما سو تفاهم نبوده ...تا جایی که ما می دونیم شما عقیده سیاسی دارید...
_من؟عقیده سیاسی؟جک می گید اقای مرادی؟من خیلی خودمو فشار بدم برم دانشگاهو بیام واحدمو نیافتم!
_شما مدام با انجمن اسلامی دانشگاه رفت و امد داشتید...و منظم رفتید و اومدید(درین حین از پرونده قطوری روی پاش برگه هایی را ورق می زد_شاید می خواست حرفاش مستند جلوه بشن)
_مگه هر کی تو انجمن اسلامی باشه عقیده سیاسی داره؟من می رفتم اونجا تا یک سری از دوستای دبیرستانمو ببینم..
_کدوم دبیرستان؟
_تیزهوشان
_شما تیزهوشان بودید؟دبیرستان؟اما وضعیت تحصیلیتون با کسی که تو این مدرسه بوده سازگاری نداره ،شما سه ترم مشروطی دارید...این ترم اخریه که می تونید با این وضعیت بمونید و با این واحدهای تخصصی سختی که دارید بعیده ازین حالت در بیاید..
_اره بودم...دبیرستان و راهنمایی،به خاطر اینکه به رشتم علاقه ندارم...اما این ترم اخره،مساله خاصی وجود نداره که نذاره درس بخونم
_بگذریم...به هرحال من موظفم اینو به کمیته انظباطی گزارش بدم...
_چرا؟شما می خواید یه ادم بیچاره ای مث منو که کوچکترین خطایی نکرده به خاطر یه سوتفاهم ببرید کمیته؟
با پوزخند گفت :
_ادم بیچاره؟
_اره...اگه چندتا گردهمایی هم شرکت کردم برای بخشش بچه های تعلیقی بوده نه چیز دیگه ای..
_به هرحال من با برادرای نیروی انتظامی اشنایی دارم..
تا دیدم تنور داغه چسباندم:
_اگه اشنایی دارید که راحت می تونید بپرسید مساله چقد ساده حل شده!
خودشو جمع و جور کردو جواب  داد:
_نه...به طور قانونی
 و با پوزخندی ارام کشدار چاییش را از روی میز برداشت و ارام مز مزه کرد.




ماشین نیاورده ام،از در پشتی دانشکده ی واحد مرکز شهر می زنم توی پارک قدیمی نزدیک خانه مان،پارکی که دفینه ی هزاران
هزار خاطره و لحظه ی بد و خوب از کودکیم تا به حال است!از زمانی که چند تکه زمین کشاورزی پایین چند کوه بود تا حالا که شده یک پارک تمام عیار.سیگاری می گیرانم و پشت سرهم پک می زنم تا کمی منگی حاصل ازان چهره ی رئیس حراست را از ذهنم بیرون کند،چشم می دوزم به کوه های پارک،پیست اسکیت متروکه،استخر و قایق ها و اشکی که شاید از سرما توی چشم هایم جمع شده اند را پاک می کنم.
کودکی نرسیده،جوانی سوخته و حالا چه می خواهد بشود با تمام کارهایی که کرده ام؟اگر پرونده ی باغی مسائل به دانشگاه کشیده بشود چه؟و ایا اصلا اخراج شدن بهتر نیست؟

کلاه سویشرت را می کشم روی سرم و با گرمای سیگار قدم زنان به سمت خانه ی پدری می روم_تنها مامن امن این روزها ،و شاید همیشه.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کوچکتر که بودم با صدای ماشین پدر می دویدم دم در تا پاکت های میوه نوبر را از دستش بگیرم،فرز همه را می بردم در اشپزخانه تا نشسته از هر پاکت چندتا بچپانم توی حلقم که کیفور شوم.
امروز هم صدای ماشین پدر کشاندم طبقه ی پایین جلوی در،اما به جای اینکه بدوم کارتون سنگین انار را از دستش بگیرم زل زده بودم به بکس سیگار توی دست چپش،با تعجب از کنارم گذشت و رد شد و رفت و مرا با حسرت یک نخ سیگار به جا گذاشت؛هیچ پاکت بازی برای کش رفتن سیگار در کار نبود!
کتف راستم تیر می کشد و حالم از نهار چرب مزخرفی که تنها خورده ام از قبل بدتر است،افتاده بودم روی کاناپه قدیمی یکی از اتاق های سرد طبقه ی اول و با دور تند ماساژور سعی می کردم یکم دردم را التیام ببخشم که پدر امد.مدتیست مطمئن شده من سیگار می کشم و حالش خیلی بد است….
_اخوند منو پند می داد خودش می رفت …می داد!
اینو با زهرخندی  کشدار گفت، دیروز که نشسته بوم کنارش،همان موقع که دوباره حرف سیگار را کشید کنار و گفت :هیچ وقت  نمی بخشمت اگه بخوای ادامه بدی…و من که هیچی در جوابش نگفتم لابد مطمئن تر از قبل شد.
اما چرا حالا بعداز این همه سال باید بفهمد؟ من چیزی را پنهان نکردم هیچ وقت! دو پسر دیگرش هم کشیدند ،حالا گیرم که یکیشان دله بود عاشق دوست دختر ان یکی شد و سیگارش را ترک کرد!اما ….

سال بلوای معروفی را شروع کرده ام به خواندن،مدت هاست هیچ فیلمی ندیده ام  و …و …امروز بعد از چند روز که حالم خوب بود بازم یاد گذشته را کرده ام!اما کمرنگ تر….انگار همه چیز را باد می برد …و شاشیدم به این زندگی تخمی گه!گه بگیر به همش …که یه نخ سیگار و یه سکس ادمو ازین رو به اون رو می کنه!خاک تو سر من با این زندگیم …

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

خفه شو و سرویست رو بده ج.نده

عقب ... جلو... تنم داغ است. نه از شهوت و هیجان،از جلو عقب رفتن مداوم . نگاه می کنم به پوستر های دیوار اتاق و دوباره سرم را پایین می آورم و چشم می دوزم به آرایش غلیظ صورتش که با بوسه های تهوع برانگیز من مالیده به همدیگر ...عقب ...جلو..
چشمانم سیاهی می رود ،عرق سردی روی تنم نشسته ،خودم را روی دست هایم بالا نگه داشته ام که رویش نباشم..                          _ببین عزیزم... زیاد به سینه هام فشار نیار...پروتزش هنوز خوب نشده...باشه گلم؟مرسی 

چشمانم را می بندم و سعی می کنم بروم در رویا،رویایی از گذشته که شیشه های ماشینم بخار می کرد و داریوش  می خواند و سرم را می فشردی به سینه ات و آرام در گوشم زمزمه می کردی...آروم باش...نلرز...اخراجت نمی کنن...نترس...

نوجوان که بودم مقاله های زیادی راجع به زود انزالی و روش های جلوگیریش خوانده بودم...و حالا مثل سگ  پشیمانم که چرا کاندوم تاخیری استفاده کرده ام...زیر لب می گویم:
_بیا دیگه...
چشمانش را باز می کند و در میان فریادها و آه های جگر سوزش بریده بریده می گوید چی گ...فتی ...ع..زی ..زم؟
خودم را محکمتر عقب و جلو می کنم که زودتر تمام شود،چشم هایش را می بندد و بلندتر آه می کشد،لابد اوهم در رویایی فرو رفته است؛ اولین بار در حجله ،وقتی که که یک دختر چاق ، بور و کم تجربه بود و روزی سه ساعت ایروبیک کار نمی کرد و دو طلاقه نبود  و هزینه ی جراحی های زیبایی اش از نرخ خون من بالاتر نبود. البته آن موقع که رویایی نبوده است ...حتما طرف با درد فرو کرده داخل وبیرون کشیده و خوابیده . و او مانده و یک عمر آرزو و درد و حسرت. شاید هم پسر همسایه ای،شاید هم رویایی از مردی روی جلد مجله ای رنگ و رو رفته..
موبایلش زنگ می زند،دستش را بلند می کند و مرا هل می دهد کنار .صدایش را صاف می کند و خیلی با عشوه و تو دماغی می گوید:
_بله...فرمایید ...آره خودمم..تویی؟...
حرف زنان وارد حمام می شود و در را می بندد،حال ندارم که حتی حالم از خودم به هم بخورد. لُخت تر ازآن حرف هام! پتو را می پیچم دور خودم و سیگاری می گیرانم و در تاریکی اتاق دودش را فوت می کنم به سمت پرده. چشم هایم را می بندم. جمله های پراکنده ای تو کاسه ی سرم می گردند : ... منو از زندگیت حذف نکن سهراب ...هرجا لازم بود خودم خودم رو حذف می کنم...

_باشه عزیزم....باهات تماس می گیرم...مواظب خودت باش....خوابیدی جوجو؟پاشو من تازه داشتم گرم می شدم...پاشو جیگرم
...چشمامو باز نمی کنم ...سیگارمو از دستم بیرون می کشه و با چندتا پک عمیق تمومش می کنه و با نیرویی که از ضعف من تغذیه می شه می کشدم به بازی یک طرفه اش. موهای بلوندش یاد عروسک های بنجل  کهنه می اندازدم، بوی تک تک لوازم آرایشی ای که استفاده کرده را جدا جدا درون دماغم هل می دهد که بیشتر و بیشتر له شوم. بیشتر دچار خاطراتی از کثافت و لجن ... دستش رامی کشد روی سینه ام که موهایش را کاملا تراشیده ام و با صدای خفه اش می گوید :جون ..قربون اون هیکلت برم من.....
دلم برای مظلومیت جثه ام دربرابر هژمونی ابتذالش می سوزد و فکر می کنم نتیجه ی ان همه ورزش باید نصیب این لحظه شود...  ازروی خودم به زیر می کشمش تا اوضاع به حالت اول در بیاید و در ظاهر دست کم من فاعل باشم.

 اما بوی دهان خودم روی پوستش  دارد حالم را به هم می زند،فکر می کنم به پروسه ای که انجامیده به جایی که سگ داغی مث من آنقدر "اینجا" هم فکر می کند،نبض دست راستم را جلوی بینیم می گیرم و بو می کشم،غرق می شوم در بوی عطر عزیز از دست رفته ام و باز بغض می کنم و اسمش را صدا می زنم...در میان اه هایش که کم کم جیغ شده اند بریده بریده می گوید:
_چی..؟
بلندتر جواب می دهم:
_با خودم بودم...به خودم گفتم : ...خفه شو ...و  سرویسِ خانم رو بده جنده! 

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

هیولای طلوع


هر بار که شب فرامی رسد و اسطوره و افسانه تمام هیولاهارا فرامی خوانند تا در قالب گرگینه ، دیو و اژدها سورچرانی کنند ؛تک شوالیه ی خسته ای هم از من سر بر می کشد …به بی عرضگی دون کیشوت و بلاهت سیاوش! که بنشیند بر مزار گم شده هایم و اشک بریزد…تباه شود…قسم بخورد و به خواب رود…

تا با طلوع خورشید قهرمان ها ، هیولایی زاده شود برای جواب دادن به کابوس های شب،برای فرار،برای پیروزی ،برای  لبخندی بی دلیل زیر افتاب پاییز!

هربار اسمی بر می گزیند…یک مدت فرمانده یک مدت بکت…و حالا شده جک…

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

انگار که دستانم می لرزند....توراست می گویی ممل!


_تو چرا اینجوری ای؟چه کارت کنیم خوب بشی؟
با چشم های مهربانش ذل زده تو چشم هام که خیره خیره و لخت نشسته ام ونگاهش می کنم،دعوتش کرده ام بیاید خانه مان با هم دیگر نهار بخوریم.پشت تلفن پرسیده بود : نهار چی داری؟ بیارم برات؟ با بی خیالی جواب داده بودم نه سالاد ماکارونی دارم! اما وقتی رفتم و بقیه اجزای سالاد رو به همراه سوسیس و یه پاکت مارلبرو بخرم  و امدم و قاطیشان کردم متوجه شدم قارچ ها گندیده اند و تمام سالاد رو خالی کردم تو سطل اشغال.که حالا تیکه داده ام به صندلی و سیگار می کشم و با نان باگت های بیات سوسیسی که سرخ کرده است را می خورم.می خندم:
_هیچی...خوبم
_نه یه چیزیت هست...چرا دستت می لرزه؟
_وقتی بهت می گم خوبم...لابد خوبم دیگه...ببین این اصلا واقعیته من..الان انقدر بات راحتم که اینجوری  بی خیال و ارومم...می خوای برات ک.س شعر بگم بپرم بلا و پایین ادا دربیارم؟
_نه عزیزم...راحت باش

راست می گفت ...خودمم راست می گویم،یک چیزیم هست ...دستم فقط نمی لرزد،مدت هاست که دیگر دلم هم می لزرد ،و روی دیواره که می خواهم صعود کنم یک دفعه همه جایم سر می شود و دردهای قدیمی سر باز می کنند ،دست که قبلا تاندونش جر خورده بود..پاها سرو ریه هایم از هژمونی سیگار!تصویر وبوی  دختری که رفت تو ی ذهنم فوران می کند و با فریاد دیوید گیلمور ...سقوط می کنم تا به طرز مبتذلی روی طناب سنگنوردی پاندولی بدهم و سقوط نکنم ونمیرم و مجبور باشم که ادامه بدهم....

به ادامه ی زندگی ای که تباهی اش از دورنم تامین می شود و رنجش از بیرون! قلبم را درون سینه ام حس می کنم که انگار مثل گوشت روی سیخک قصابی از چند طرف جورخورده_ان هم با گزلیک دسته استخوانی قصاب سرکوچه که تازه ازرا خریده برای پسرش.

خس خس سینه ام را خفه می کنم و به "حمایت چی" می گویم:
_بده پایین

باید بگوید:نه.تا هشت تا پاندولی ندهی نمی دهم پایین...اما چشمش که می افتد به کاسه ی تو رفته ی چشم هایم و پوستم که مثل جسد سفید شده ...می دهد پایین.کودکی من همه اش ترس بود،هراس،انقدر هراس که راه رفتنت هم ریسک تعریف شود،از جبرهای اجتماعی تا قوانین جنسی و موهومات روحی ؛ ان چنان به میخ کشیده بودندم که مجالی برای تکان ساده ای نبود!
نوجوان که شدم عصیان کردم و ترس ها را شکستم و مغرور شدم ...انچنان مغرور شدم که دوباره همه چیزم را به اتش کشیدم و دوباره افتادم در دامن ترس ها! انگار که قرار نیست زندگی بیضه های مرا لحظه ای رها کند .انگار که بازی می خورم در دستان چیزی بزرگتر و خشن تر...انگار که ان چیز هیولایی در درون خودم هست ...انگار که ازو بیشتر می ترسم...انگار که  دستانم می لرزند ممل...تو راست می گویی.



۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

فرار کن جک....فرار کن




فرار کن جک…حالا دیگه هیچ پلی برای بازگشت نمونده،فرار کن و پشت سرت را نگاه نکن .از شهدخت دژ هیچی نمونده،اون فقط یه غول که می تونه تورو به کشتن بده  پس بغضت را قورت بده هرچه سریع تر فرار کن …تمام این بهشت حالا زیر پای غول داره از بین می ره ،اون رحم نداره ….اون دیگه شهدخت رویاها نیست…

می دونم سخته که ازش بگذری،می دونم زخمی شدی،می دونم له شدی اما باید فرار کنی تا بیشتر ازین له نشی …تا ساقه ی لوبیا چیزی نمونده!تندرتر بدو و گریه نکن …بغضت رو بزار برای هزار سال اینده …تا با نفرین خاطرات و وجدانی کثیف از خیانتی که به خودت کردی در ثروت چنگ و تخم های طلا زندگی کنی!

پشیمانی فایده و خاصیتش را بخشید به درختان و محیطی که زیر پای غول داره خورد می شه،می دونم که تقصیر تو نبود و تمام حرص طمع و ازت را از هزاران نسل پیشینیان دروغگو و گنده گوزت" مرده ریگ "وام داشتی…می دونم مث سگ پشیمونی …اما حالا فقط فرار کن.




۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

اندر مزایای خود ارضایی

یکی از بزرگترین مزیت های خود ارضایی مال وقتی که حس های "زنگ زده "ی ادم می زنه بالا! با یه بار انجام این کار دست کم به هر ننه قمری زنگ نمی زنی برای قضای حاجت!

پ ن : دوستان متعهد و متاهل ازین حرفای من ناراحت نشن....ما هم یه زمانی ادم بودیم ،از بد روزگارتنها شدیم و به این روز افتادیم!

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!



در شیشه ای را پشت سرم رها می کنم و خیره می شوم به راهرو تاریک  ساختمان سترون و گندیده ی اموزش کل،راهی که امده ام را گم کرده ام_ان هم در یک ساختمان به این کوچکی _و پشت سرهم درها را امتحان می کنم تا اینکه مستخدم پیر  ساختمان انگار که دلش برایم سوخته باشد خروجی _که از ابتدا جلوی چشم هایم بود_ را نشانم می دهد،حرف های رئیس حراست و ان هیکل نافرم و قیافه ی درب و داغانش از جلوی نظرم کنار نمی رود:

_اقای ... برای ما از مراجع انتظامی اطلاع رسانی شده که شما یک مورد دستگیری داشتین...
فوری دوزاریم می افته که چی رو می گه اما خودم را به اون راه می زنم که انگار اتفاق مهمی نبوده:
_کدوم دستگیری؟
_مگه دستگیری دیگه ای هم بوده؟
_...تابستون 4 سال پیش به خاطر اسکیت  تو خیابون گرفتنم.
_نه...این مال تاریخ...سیهم برج چهار همین امسال...
_اهان متوجه شدم چی می گید(دوباره سعی می کنم موضوع را عادی جلوه بدم)دستگیری؟برای اون موضوع؟نه بابا بذارید کامل براتون توضیح بدم چی شده...اون به خاطر عکاسیه...
_عکاسی؟
_اره داشتم عصر تو خیابون راه می رفتم و به خاطر علاقه شخصی از درو دیوار عکس می گرفتم...اخه کلا عکاسی خیابونی رو برای تفریح خودم دوس دارم...که همون جا تجمع پلیس بود ...سوتفاهم شد منم دستگیر کردند...بعد حل شد...
با پوزخند عاقل اندر سفیهی می گه:
_همین؟
_همین
البته همین همین که نبود ....فردای شبی بود که حامد از کانادا برگشته بود و رفتیم "ویلای عقیل"هممون بودیم...شب عالی ای بود...یه تیچرز گرفتیم با یه بطر عرق سگی(البته جفتشو خیلی گرون بهمون انداختن چون سریع می خواستیم) و جوجه کباب!وای مزش دوباره اومد زیر زبونم....تاخرخره خوردیم و ساز زدیم .به حامد گفته بودیم عرق نخوره...اما ساقی که من بودم مست کردم و برای همه انقدر ریختم که تا صب تو استخر از بدمستی اربده می کشیدیم.

البته اینارو برای رئیس حراست تعریف نکردم،فقط گفتم :نه خب ...اصلا بذارید همشو براتون بگم(در این بین از فکر تعریف کردن کل ماجرا براش خندم گرفت)سریع تشر زد:
_خنده داره؟
_خب اره ...برای اینکه خیلی سوتفاهم بی موردی بود...عصر داشتم از باغ ملی رد می شدم که خواستم عکس بگیرم...اصلا از طرح پلیس امنیت اجتماعی خبردار نبودم(این یکی را راست گفتم)یه دفعه یه نفر جلومو گرفت گفت کار شناسایی.منم دادم....


حامد عرق سگی را با پک های تقریبا پر من بالا می رفت در حالی که سرخ شده بود داد می زد؟این بود عرق سگیتون؟این بود؟دم دمای صب وقتی تگری می زد و جوجه کباب اغشته به میوه و شیرنی رو بالا می اورد بچه ها دورش جمع شد بود ن می گفتن:اره این بود عرق سگیمون!
_...منم دادم بهش کارت شناساییمو..
_به چی می خندید؟
از یاد حامد دوباره خندم گرفته بود....ادم شجاعی نیستم و می تونم این جور جاها خودمو جمع و جور کنم ،اما خنده لامذهب خودش می اد!تو دفتر  پلیس امنیت وقتی یه سرهنگ پیر داشت برام سنگین سخنرانی می کرد وقتی گفت :شماها می رید کار سیاسی می کنید ،می رید بی بی سی می کنید ...هم نتونستم خودمو نگه دارم و  پقی زدم زیر خنده ...خنده همانا و سرباز کنار سرهنگ با لگد تو شکم ما امدن همانا!نیافتادم!سربازافتاد زمین و سریع بلند شد و خودشو درست کرد و سرهنگ به نصیحتش ادامه داد،فقط جای پوتین سرباز روی تیشرت قرمز رنگم...

_به چیزی نمی خندم...بعدش بردنمون پلیس اطلاعات...
صبح ساعت یازده تو ویلا از خواب بلند شدیم...هنگ اور نبودم حال نسبتا خوبی _ وابسته به الکل دیشب_ تو تنم بود!رفتیم تو حیاط ویلا همه مایو پوشیدیم،سیگارمون تموم شده بود ،فقط بیسکوییت می خوردیم شنا می کردیم افتاب می گرفتیم.لذت عجیبی داشت...
_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات؟
_نه خب....


  ادامه دارد....