۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه


چندان دخیل مبند

که بخشکانیم
 

   از شرم ناتوانی خویش



درخت معجزه نیستم
تنها
یک درختم
نوجی در ابکندی

و جزاینم هنری نیست


که اشیان تو باشم؛


                  تختت

                                تابوتت


_حالیت شد؟!

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سرمای بدون برف


چند مدت پیش شروع کردم به نوشتن پستی به نام:رستگاری جک موریسون!که قرار بود نمودی باشد از اخرین دستاوردهای تثبیت کننده روند زندگیم؛و البته چیزی که گرچه برخلاف پست های دیگر نوشتنش خیلی وقت نگرفت ودر  نیم ساعت نوشته شد؛اما به طرز غریبی به سرنوشت چندین پست دیگر ماند در پوشه بایگانی وبلاگ!

شاید هم یک روز بالاخره منتشرش کردم ،اما انگار وبلاگ هم مانند دنیای واقعی قواعدی ناشناخته برای خودش دارد!قواعدی که باعث می شود خیلی چیزها منتشر شوند و باقی نه!اسمش را شاید باید گذاشت :حرکت انتخابی نپختگی گریز!
این را ازین بابت می گویم که در بایگانی پست دیگری هم هست در مورد وضعیت کنونی اقتصادی و یک پست دیگر در مورد دلایل اینکه چرا انسانی مانند من ازادیش را باید بفروشد به کالایی ناشناخته و خطرناک به نام عشق!
و حالا که نشسته ام در سرمای مطبوع اتاقم می نویسم و از بی پولی به جای مارلبرو یی که بیرون خانه می کشم بهمن دود می کنم از این وضعیت راضیم ،طبق عادت مالوف قدیمیم از امتحان ظهر که برگشته ام دقیقا "افتاب دم غروب" _وقتی که قدیمی ها می گفتند خوابیدن شگون ندارد_ خوابیده ام ،تا بلند شوم و تا صبح بیدار بمانم و درس بخوانم برای امتحان فردا 8 صبحم.

و مثل همیشه شب های امتحان مغز باز می شود برای فکر کردن :در این چند ترمی که در دانشگاه درس خوانده ام سه ترمش را مشروط شده ام و معدل کلم هم زیر نمره مشروطی است،چیز نگران کننده ای نیست مخصوصا برای من که انقدر از جامعه اکادمیک و پراگماتیگ  رشته خودم متنفرم ؛ و به هیچ وجه _حتی در بدترین شرایط _ قصد ادامه تحصیل در این رشته را ندارم ،اما حالا تصمیم گرفته ام که دست کم لیسانسم را بگیرم و در این مدت اقدامات اساسی خودم را برای مهاجرت انجام دهم .

اما سختی های مهاجرت،بی پولی فعلیم ،پرونده داخلیم و همه و همه به یک کنار و تصمیم اساسی که باید موتور محرکه ی زندگیم باشد کناری دیگر...

چند تن از دوستانم لطف دارند و می گویند اینجا ماندنت تلف شدنت است! اما واقعا ان ور رفتن به کجا می انجامد؟در بهترین حالت قرار است نویسنده ای موفق شوم ؛ اما ایا زندگی و تاثیر بزرگترین نویسندگان فارسی زبان انطرف ،_ الگوهای زنده من _می تواند جاذب باشد؟ مخصوصا که ایمان پیدا کرده ام که اگر می توانم "بنویسم"فقط فارسی می نویسم و هیچ گاه من،یک ایرانی ،قدرت نوشتن خلاقانه به زبانی دیگر را پیدا نمی کند.این دیگر چیزی است که شاید همه مان به ان ایمان اورده باشیم.

عصری در محوطه  دانشکده با یکی از پسرهای عمران سیگار می کشیدم،هردواز اوضاع وخیم واحدهایمان می نالیدیم اما اون انگار براش مساله ای نبود ؛گفت:من اوضام روشنه،واحدا خودشون پاس می شن،بعدش سربازی ،بعدشم یه کار خوب!اما اون ازوناس که زندگیش محدوده به کار،لباس ،سکس و تفریحات پسرونه ...

اما جای من کجاست؟نه ربط چندانی به هنرمند مسلکان دارم نه به بقیه،انچنان یک مساله می تواند در ذهنم حقیر جلوه کند که از راه ،تمام و عیار بیافتم!مدت ها پیش تصمیم گرفتم بچسبم به زندگی شخصیم و لذت خصوصی بودن را ببرم اما انگار ان را هم باد از سرنوشتم بیرون کشیده ...

مثل این که فعلا وقت انتخاب نیست،انگار باید بیشتر و بیشتر صبر و استقامت نشان دهم و مانند یک "گربه سیاه"دراین سرمای بی پایانِ بی برف ،بدون حرکت،کمین کنم برای شکاری که هنوز دیده نشده. لبه ی یک تیغم ،من نه قدرت دلگی و بی خیال زندگی کردن را دارم و نه می توانم رویاهای پوچ در سرم بپرورانم،نه حیزم و هرجایی و نه توانستم زندگی خصوصیم را حفظ کنم ...حالا ،من ،جک موریسون مانده ام و یک پاکت سیگار بهمن و امتحانی که تا صبح باید برایش بیدار بمانم.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه


زمانی می رسه که هیچی نمی تونه از از حالت رخوت ،اضطراب و گندیدگی بیرونت بیاره؛زمانی که موسیقی از هر شکلش در ذهنت رنگ ابتذال می گیرد ،حنجره ات از سیگار ملتهب می شود،،سینما تمام می شود و هنر محدود می شود به خاطرات... و چیزهایی که باید در کنارت باشند انچنان دورند و داغان که فقط خودت می مانی و خودت...

نه بی کس،نه تنها اما در اوج تنهایی ، فقط یک چیز است که می تواند از این حالت  در بیاوردت:
.
.
.
.
 صدای انگشتانت روی کلید های صفحه کلید.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

سویه شناسی نیروی انتظامی







1_ سرباز قندعلی ها :
 از عهد رضا شاه فقید تا به حال در هر ساعت و هر لحظه ای این سویه در کسوت همان بچه روستایی  که  یا گماشته ی سرهنگ  یا راننده ستفان های لگوری ست بدون وقفه عرض اندام کرده است. با این فرق که حالا این سرباز ها در شغل رانندگی ماشین های پلیس و دستیار های افراد درجه بالاتر ، بریز بپاش و فراخ بازی های معمول کلانتری ها چاق شده اند و به غایت پررو ودر تقابل با سویه ی "سرباز ارتش"_که معمولا فردی لاغر است که بدبختی از سررویش می بارد_بهشتی زندگی می کنند. این افراد از بعد از حوادث اخیر_موسوم به فتنه_خرشان بدجور می رود و بهشان بگویی : پخ! خود سرلشگر می اید احوال مادرت را می پرسد.معمولا لهجه ی روستاهای اطراف استان های جنوبی،مشهد،مرکزی و همدان را دارند.




2_ استوار یکم های ریزه :

این افراد با فیزیک چهره خاصشان سریعا قابل تشخیصند : قد کوتاه،دماغ درشت،چشمان ریز نگران و پس کله تخت.....
همیشه در حال چایی ریختن برای بقیه اند،مدام با لهجه معمولا شمالیشان ور می زنند و سعی می کنند ملیتشان را پنهان کنند.یک همسر سلیطه قد بلندتر از خودشان و دو دختر دم بخت دارند که پول جهازشان جور نیست،و همیشه دامادهایشان یا دزد از اب در می ایند یا  فعالان سیاسی! این تیپ در 30 ساگی 40 ساله به نظر می رسد و در کل همیشه ترحم انسان را بر می انگیزد! در هرصورت در هرجایی از چیزی خبردار نمی شوند،از رشوه هایی که بقیه گیرشان می اد چیزی نصیب این ها نمی شود و در اخر می شود گفت نه عرضه خدمت دارند و نه جرات خیانت!






3_ ستفا ن های خوشتیپ :

متوسط القامه ، چهارشانه و عضلانیند،این ها  کسانی هستند که به عشق "کلاه سبز "شدن وارد مدرسه نظام شده اند و حالا که به مرز سی و پنج سالگی رسیده اند از همه چیز و همه کس کارشان نفرت پیدا کرده اند،بیشتر از همه از خودشان!
پنهانی پک های عمیق به سیگار می زنند و هنوز عاشقانه دوست دختر دوران جوانیشان را که باهاش ازدواج کرده اند را می پرستند ،معمولا در عین بی خیالی انقدر زرنگ هستند که سهم عمده ای از رشوه ها و افتابه دزدی های همکاران جاکششان را ببرند.

همیشه نقش راننده  الگانس را به طور داوطلبانه به عهده می گیرند که در سکوت کمتر بخواهند به مردم گیر بدهند و شب ها کابوس پسرو دخترهایی که تابه حال زندگیشان را به فنا داده اند را می بینند؛این ها محکومند به پیر شدن در سکوت....البته شاید هم یک روز استعفا دادند و در چوب بری پدرزنشان در بابل مشغول به کار شدند!
4_سروان های جاکش :

قد دیلاق،موهای به هم ریخته ،لبخند کثیف با دندان های ریخته مشخصه ی اصلی این سویه در حال ازدیاد است!ان  ها همانا بد دهن ترین افراد این شغلند که معمولا به شوخی های بی مزه و جک های چرکشان معروفند،معمولا بقیه را در اداره جلوی جمع گه روی یخ می کنند و خودشان سعی می کنند سوگلی بالادست ها باشند! اصلی ترین عنصر خورده رشوه گرفتن ها و افتابه دزدی ها اینانند و معمولا یک عمر توسط ستفان های خوشتیپ تحمل می شوند!  انسانیت در این سویه معنا ندارد.

5_
سروان های مادر به خطا :
ان ها را با شکم بزرگ  و کلاهی که نوک سرشان مانده می توان همیشه در کنار خیابان های اصلی و کوچه های عشاق و خلوت دید ،برای این که خودشان را صرفه جو و خدمت گزار جلوه بدهند لباس هایی که از اول هم به قامتشان نمی خورده را انقدر می پوشند تا هرکس ببیند از میزان شلختگیشان بالا بیاورد!  لبخند تخمیِ ملیحی روی لبشان است و قطعا هیچ کدامشان نمی توانند صد متر را در کمتر از 50ثانیه بدوند!بهترین همکاری را با لباس شخصی ها دارندو البته از میزان مادر قحبگیشان همین بس که همیشه برای امر به معروف و نهی از منکر و ارشاد و انتقال استفاده می شوند.
6_

فاطی کماندوها :
 به طرز غریبی میزان ترشیده ها در این جمعیت زیاد است!و البته این هیچ ربطی به بوی گندی که از 2 متریشان به مشام می رسد ندارد_این بو به خاطر نا اشنایی با حمام ، دئودورانت و پد روزانه بانوان و همچنین عشق و علاقه ی ذاتی به عطرهای در حرمی است. تنهاکاربرد منطقیشان ایستادن کنار خیابان و گیر دادن با جیغ و ویغ وحالت  ترسیده و بدون اعتماد به نفس به دختران است!و این که بیشتر به دختران زیبا و خوشتیپ گیر می دهند تا دختران به قول خودشان بدحجاب، به طور کاملا ناگهانی حس ترحم و طنز رهگذران را به کار می گیرد.

معمولا کمترین حقوق و مزایای اداره را دارند که باعث افت حقوق بقیه کارمندان و عصبانیت و نفرتشان می شود.

7_سرتیپ های تلویزیونی:

لباس خوب می پوشند ،ریششان را شانه می زنند و با موهای یک وری کرده مانند سگ در رسانه ملی دروغ می گویند!این ها همانا اساتید سفسطه و مغلته اند!انچنان که با ان لبخند ملیح و جای مهر روی پیشانیشان می توانند هر ببیننده ای را مجاب کنند که راست می گویند!معمولا با مجله های خانوادگی مانند خانواده سبز مصاحبه دوستانه می کنند و عکس خانوادگی می گیرند.
به صلاح کار، هر چند وقت یکبار کاملا از گردونه خارج می شوند.

8_سر لشکر های  بزرگ :

کمتر شناخته شده اند،چون احتمالا زیاد بلد نیستند حرف بزنند که بخواهند مصاحبه کنند؛معمولا سخنگو دارند. و هرکسی را به این فکر وامی دارند که دلیل انتخابشان میزان طول و عرضشان است!خشونت و ضعف در ذاتشان نهادینه شده،ان ها را می توان سویه جهش یافته و تکامل پیداکرده سروان های مادر به خطا دانست!مخصوصا با ان کلاه هایشان!





از چهارده سالگی تابه حال ان قدر به جرم های مسخره و بی دلیل و سپس با دلیل با جماعتی که باید حافظمان می شد درگیر شدم که حالا می توانم از دور برایت بگویم که طرف شب روی کدام دستش می خوابد!خوب نیست.....چندش اور است....و وقتی چند شب پیش تمام جیبم را خالی کردم توی حلقوم چندتاشان تا ولمان کنند،خیلی دلم گرفت ،مخصوصا که دوست دختر گرامیم در کنار سکوت و ارامش و شوخی های من فکر کرد با التماس  و قسم های او رهیده ایم!

خنده دار نیست،ترحم برانگیز ...

   بغض عمیقی به حنجره حقنه می شود.باشد روزی که تغییر کنیم....   

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

به امنیتت




روباهِ سرخ  مویِ زیبا چشم ؛

رمیده از سگانِ  شکارچی

ارمیده در عمقِ  تاریکِ  لانه ات، زیر ریشه یِ  پیر  افرا

من؛
رشک می ورزم به امنیتت

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

کارناوال عزاداران،ترحمی به تاریخ یک ملت







اصلاح کرده بودم ، می خواستم لباس درست و حسابی بپوشم و کم کم حاضرشوم  برای مراسم" شام غریبان" بروم خیابان  و قدم بزنم در لابه لای جمیعت، دوستان قدیمی را ببینم، بلند بلند بخندیم،سیگار بکشیم دخترکانی که برای باز شدن بختشان ارایش کرده اند و امده اند  خیابان را دید بزنیم و بعدش بروم خانه ی دوست عزیزی که پدر مادرش نیستند و می شود تا صبح باهاش فیلم دید گپ زد و ورق بازی کرد!

که در وبلاگ دوست عزیزی برخوردم به مطلبی بغض الود و لینک ارجاع داده شده اش به وبلاگ دیگری برای ضدیت با محرم! یک جورایی در عین همدردی با جفتشان دلم خواست من هم بنویسم،نه از این مذهب و از مردمی که کارشان به اینجا کشیده ...


بر خلاف ماه  مبارک رمضان که همیشه به خاطر حجم عظیم تزویر عمومی اش برایم به طرز باور نکردنی ای چندش اور و غیر قبل تحمل است از بچگی چندان از محرم بدم نمی اد! گرچه این یکی دیگر سلطان ایامی بود که در تقویم ملیمان مثل نقل و نبات ریخته اند برای تعطیلی،چس ناله،زنجموره و زنج ناله اما خب فرق هایی عمده هم داشت! دهه ی اول محرم  تنها زمان و مکانی بود که از بعد از اسلام و کشته شدن تمامی رسوم و شادی ها و غم های ملی، ایرانیان می توانستند بخزند به زیر پوستش تا هنرهایشان تا حدودی زنده بماند !درست مثل نقاشی و مجسمه سازی ایرانی که همه اش اب شد و چکید توی کاشی کاری و خطاطی مساجد!  حماسه ی نه چندان قابل باور و غریب عاشورا هم دلیلی شد که مردمان که تا دیروز غم ملیشان "سوگ سیاوش"و  نمایش زیباش بود حالا بیایند و تعزیه راه بیندازند ،گرچه کاراکترهای زن شدند مردانی سبیل کلفت با صداهای نکره و زیر چادر و اشعارو دیالوگ های زیبا شدند چس ناله ها و اربده های حسین و یارانش وپسرعموهای دشمن شده اش اما وجه ظریف و زندگی بخش ماجرا اینجاست که تئاتر ملی هنوز زنده است!گرچه به خفت و خاری!

ولیمه های بزرگ پارسیان برای جشن و سرور دوری از چشم زخم شور نظران گریخت در لباس نذری امام حسین و قیمه هایی با سیب زمینی سرخ کرده هایی به اندازه هویج درسته!  دسته های عزاداری در فقدان نظم قدیم مراسم ملی شاهنشاهی نظم نوینی از جنس خشونت و خود زنی گرفت و در هر برهه زمان چیزی نمایشی و موسیقی وار جدید را به خود جذب کرد و همان مردم ....حالا رفته اند در لباس سیاه حسینی که به راحتی می شود یک کودتاچی در یک دعوای قدرت فامیلی فرضش کرد!


















اشتباه نکنید! من نه ضد دینم نه طرفدار ان!من در خانواده ای بزرگ شدم که ساز هایشان را شکسته بودند و من باید اولین بار از طریق هیئت های عزاداری با موسقی زنده اشنا می شدم،گرچه یک مشت ساز ارتشی با نوازنده های ناشی!من کودیکم در روستای پدری شب های عاشورا انقدر با هم سن و سال هایم می توانستیم ازادنه بخندیم و چیزهای جدید بینیم که حالا باور دارم این مراسم روحی داغان وخراب از گذشته بهتر ازینمان است.

این چند روز حالا تنها وقتی است که ادم هایی که عقده اسپرت کردن ماشین ها  و نوشتن رویشان ازترس نیروی انتظامی به دلشان مانده  بیایند گل مالی کنند و بنوسند مثلا یا حسین! تنها وقتی است مثل مردم انطرف که در ماهواره می بینمشان می توانیم در خیابان هایمان کارناوال داشته باشیم  و در جلوی چشم جنس ظریف پسران قدرت نمایی می کنند ،تنها وقتیست که صدای ماشینت را بی خیال تا ته زیاد می کنی و بدون ترس خودتو خالی می کنی !گرچه نوحه ی انکر الصوات حاج حسین کریمی!تنها وقتیست که مردم ولیمه می دهند و همه کنار هم  پایکوبی را در شکل دیگری اجرا می کنند و تئاتر رسمی در میدان شهر بازی می کنند و حتی  با تغییر کلمه ی " یا حسین" به "میر حسین " حقوق سیاسی پایمال شده شان را طلب می کنند!

این مراسم بیشتر از هر وقت  دیگری ایرانی ها و بدبختی هزارساله شان را به رخ می کشد برای ترحم!

ضدیت با دین اشتباه محض است،رها کردن این دوران به حال خودش و روشنگری کلی در قالب علم و ادبیات تنها راه نجات و بهبود ما مردمانی است که کلمات"جهان سوم"،"تروریست"و"بنیاد گرا"حتی دارد باور خودمان هم می شود!

ما مردمی هستیم که نیاز به هم دلی و فکر داریم و صبر........................
............................................................................................. که شاید هیچ گاه به بار ننشیند.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

الهام




برای منی که همیشه در هر جمعی از دوستان هنرمند و روشنفکرم سنگ هالیوود را به سینه زده ام و گفته ام سینمای هنری(مستقل) اگر وجودی دارد از کناره های  فیلم ها ی  بدنه  اب می خورد و سینمای تجاری در کمترین حالتش برای همگان گردبادی از ایده های متفاوت را به بار می نشاند و چرخ هنر قدیمی را در جلوی رسانه های مدرن به چرخش در می ارود؛ دیدن دیر هنگام  فیلم الهام(inception) دقیقا مثل یک شکست تمام عیار می ماند.


اگرچه در طول دیدن فیلم  به شدت هیجان زده از غرق شدن در بازخورد های تخیلی ،حرکات اهسته تصویر و واید شات های شگفت انگیز دوربین  شدم اما در پایان وقتی که از جادوی سینمای پخته تیم کریستوفر نولان بیرون امدم تازه متوجه پسرفت عمیق خود کارگردان نسبت به اثار قبلیش شدم.

 نولان کسی است که اگر اثار قدرتمند دیگرش همچون:پرستیژ،شوالیه تاریکی و....را در ژانرههای دیگر در نظر نگیریم دست کم باهمین مضمون اثری مانند ممنتو را خلق کرده است که خالی از هرگونه تمهید مرزبندی شده و قاعده ی خاصی،فیلمیست که تنها تکیه به مضمون اصلیش می کند:فردی که حافظه اش از نقطه ای در زندگیش  ب به چند دقیقه تقلیل یافته است! کاری که به جرات می توان همراه با بازی های عالی،ساختار منسجم و پایان بندی نا متداولش  غیرقابل قیاس نام گذاریش کرد و حالا وقتی که مضمونی قوی تر از ممنتو را در اختیار داشته انچنان درگیر کلیشه های اکشن قدیمی هالیوود  و "نگران"برای جذب مخاطب عام ؛ فیلم را عنوان و پیان بندی کرده که جز جنازه ای نحیف از فکر اولیه فرویدی فیلم باقی نمی ماند .

گرچه سبک بصری اثر بی نقص است اما به جز جوزف گوردون بازی درخشان دیگری در ان دیده نمی شود و دیکاپریو که به شخصه بازیگر مورد علاقه ام محسوب می شود چیزی فراتر از میانگین اثار قبلیش عرضه نمی کند ،ترکیب بندی شخصیت ها کار را به شدت شبیه مجموعه های عملیاتی مانند  مجموعه اوشن ها کرده ، the dream is real… شعار فیلم (که همیشه از مهمترین نکات تبلیغاتی سینماست)ضعیف و بی ربط به مضمون درامده،گویی می خواهد از روی پستر داد کند که بیاید و صحنه های اکشن مارا باور کنید،فیلم نامه گرچه در ایجاد استرس و هیجان موفق اما انقدر خود را موظف به رستگاری شخصیت ها دانسته که از میانه ی فیلم،نجات تمامشان از مخمصه را به راحتی می توان پیش بینی کرد . و پس از پایان بندی ، انچه تیر نهایی برای معمولی بودن فیلم را می زند قطع تصویر  روی تصویر شی کوچکی(توتم تعیین بیداری یا رویا)است که  برای ایجاد ابهام نهایی خواب یا بیدار بودن هنوز در حال حرکت است!مثل تخم گودزیلایی  که بعد از کشته شدن همه شان باقی می ماند یا دریچه ای که از دنیای دیگر باز امدن هیولاهارا در فیلم های  تخیلی دست دوم تضمین می کند.

الهام را باید دید!حتی برای ان دوساعتی که روی هوا می مانی تا پایانش ،اما همینطور باید قبول کرد که اصلا قابل مقایسه با اثار تخیلی_تفکری دیگری مانند 2001 ادوسه فضایی و ماتریکس ها نیست.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

شانه به شانه بهیموت و کریووف




در تمام جریان های ادبی و هنری و در طول اتفاقات و تغییر مسیرها و الگو گیری های اثار ثبت شده ی ادبیات همیشه اثاری بوده اند که مانند نورونی عصبی انچنان ظریف و دقیق  از همه ابعاد دوره ی زمانی و مکانی استفاده شده درونشان به انواع و اقسام سبک ها و جریان های ادبی نقب زده اند که  تعیین سبک و سیاقشان  از دشوار به ناممکن سیر می کند.

اثاری که اگر به سبیل عقاید روزانه و کفگیر نقد های ادبی مجله های زرد کنار گذاشته نشوند یا جریان ساز و صاحب سبکی پیرو میشوند یا همیشه چون نگینی متفاوت ذهن خوانددگان قرون بعدی را درگیر می کنند.

 گرچه مرشد و مارگاریتا از زمان چاپش به بعد بیشتر از صد جزوه ، مقاله، توضیح و نقد توسط نویسندگان دیگر و منتقدان بزرگ دریافت کرد و به پیچیدگی هایش انگشت گذاشته شد اما در وهله اول و در مطالعه ساده اثریست برای "خواندن". متنی که انچنان با شخصیت های پررنگ و کار شده و طنز ظریفش زندگی خورده بورژوازی و محتاطانه ی نه تنها شوروی به ظاهر" بورژوا گریز"بلکه تمامی جوامع امروزی را به سخره می گیرد که می تواند پناهگاهی بی نهایت امن و سرزنده برای پناه اوردن باشد.

حمله ی بی رحمانه ابلیس و یارانش به بدنه ی اصلی اجتماع  گرچه در ابتدا کمی هراسناک اما ارزوی ازدل برامده ی هر خواننده ی می تواندا  باشد.مخصوصا که هر کدام از شخصیت ها و یاران ابلیس و ظاهر های دلقک مابشان  قسمتی از شخصیت سرکوب شده ی درون ماهاست.بهیموت ،گربه ی عظیم الجثه با نمکی که در تمام طول کتاب به وراجی و شوخی های با نمک می پردازد،عزازیل همراه با خشونت و ابهت دوست داشتنی اش و کریووف(رهبر کر سابق)کسی که هرکاری از دستش ساخته است!


بدون شک اگر بولگاکف (نویسنده) در پایان گرفتار همان زنجیر هایی که خودش در ابتدا جامعه بشری را برای داشتن ان ها به سخره می گیرد نمی شد و انقدر مقدس مابانه شخصیت ها را به رستگاری  و جزای اعمال نمی رساند_انطور ساده که خودش از انکار داستان یسوعای ناصری(یک ماجرای ساده اعتقادی_تاریخی) بیم می دهد_ شاید این شاهکار کم نظیر تر می شد،اما قطعا این دلیلی برای شانه به شانه نشدن با بهیموت و کریووف و شوخی های خرکیشان نیست،در این روزهای بارانی نیست!