۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

از بدنم خجالت می کشم که تو بر آورده کردن کوچکترین نیازهاش قاصرم.


  جمهوری اسلامی تو پیروز واقعی میادینی....همه میادین...خمینی تو کاری کردی که که 22 سال بعد از مرگت یه آدم بالغ و مستغل مثل سگ کشیک بکشد تا شاید گاهی ....مکانی......
بغض آوره

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

خرس بر لبه پرتگاه باریک (یک بار برای همیشه)



متوقف شد,نه اتفاق خاصی افتاده بود و نه چیزی تغییر کرده بود,زخم های تنش آرام بودند ؛هنوز انرژی برای ادامه راه داشت  و امیدهای پس زمینه ذهنش برای یافتن سرزمین موعود در آن طرف کوهستان باعث می شد پاهایش گرایش به ادامه مسیرِ سخت و طولانی دره داشته باشند .اما خرس متوقف شده بود و به هیچ وجه قصد ادامه نداشت.
 اولین گام را با پای راستش بالاتر از بدنش برداشت و برخلاف مسیری که آمده بود از دره بالا رفت.

پس از چند گام دور شدن و بالا رفتن, برگشت و در پشت سرش متوجه شد مه غلیظی که تمام هفته های پیش روی دره خوابیده بود و جلوی دید را می گرفت رقیق شده است و حالا می توانست چیزهایی را ببیند که حتی همین چند دقیقه  پیش برایش خیلی مهم بودند و حالا تنها می توانستند باعث شوند کمی چشمانش را تنگ کند:مسیر ورودیِ "کوهستانِ موعود" پیدا بود و مسافت زیادی تا اولین سنگ های جاده  نمانده بود .


خرس بیشتر و بیشتر بالا رفت و تمام مسیری که ماه ها طول کشیده بود تا طی کند را بازگشت و بازگشت و در مسیرش کسانی را دید که این مسیر را دیرتر از خودش شروع کرده بودند و حالا از او جلو می افتادند ؛ وقعی نگذاشت.
ماده خرس هایی را دید و در میانشان چهره هایی آشناتر
 بازگشت
...بازگشت
........بازگشت
..............و بازگشت
انکار و اصرار و شماتت شنید و بدون کوچکترین توقفی مسیری که امده بود را تمام و کمال بازگشت
خرس بازگشت و به نخستین مرحله  سفرش رسید  ....روی قله کوچکترین کوهِ کوهستان  "دوکا" ایستاد و از جنبش باد درر لابه لای موهایش خرسند شد,گرسنه ,زخمی و خسته بود . اهمیت نمی داد.

خرس پشیمان نشد ....خرس باید مسیری نو را آغاز میکرد که انکاری بود بر ذات و اثباتی بر خواسته  هایش.آخرین نگاه را به دره انداخت وسپس با آرامش در کمرکشِ  پوشیده از چمن رشته کوه قدم گذاشت و مسیری در خلاف جهت هم نوعانش را پیش گرفت ... 






برفی سنگین و آرام باریدن گرفت. 
 


۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خرس بر لبه باریک کاغذ...(تلاش طولانی برای اثبات یک تناقض:ترمیم و گریز)

نشسته ام در لابی طبقه دوم ساختمان آموزش کل دانشگاه . روی یکی از چند نیمکت خشک و خاک گرفته ارباب رجوع ؛که با توجه به در ورودی روبه رویش _ دفتر نهاد رهبری _آشکار است که صندلی ها به هیچ وجه برای نشستن هیچ ارباب رجوعی طراحی نشده اند . کسانی که گذرشان به این نهاد وادارات دیگر داخل این طبقه می اقتد یا آن هایی هستند که بدون معطلی پذیرفته و رسیدگی می شنود یا کسانی هستند که هیچ گاه راهی به داخل آن ها نمی یابند,پس نیمکت ارباب رجوع در این طبقه مانند مسئول پنچرگیری راه آهن است .

به جز دفتر نهاد در روبه رویم؛  دفترِ شورای مرکزی در سمت چپ, دفتر رئیس دانشگاه سمت چپِ روبه رو و دفتر اداره ی کل حراست دانشگاه در سمت راست روبه رویم کنار آبدارخانه کوچکِ طبقه وجود دارند.

این بار سومی هست که گذرم به این طبقه می افتد ,هر بار برای یک دلیل و این بار  با فردی کار دارم که بیشتر از بقیه و بنیادی تر از همه با من مشکل دارد.

در دنیای امروزی ساخته شده ما هرکس از ارکان قدرت به ارتفاع درجه و مقامش باید شغل ها و وظایف مختلف بیشتری را اشغال کند ,و طبق این قانون نانوشته جمهوری اسلامی ایران  رئیس دفتر نهاد رهبری دانشگاه هم استاد اخلاق است هم مدیر گروه اموزشی معارف دو دانشگاه مختلف و هم در شهر خودش( قم) دو رکن کلیدی دیگر را جلوس کرده .

این دیگر از شانس تخمی من است که باید تنها درس معارف دوران کارشناسی را با این آقا پاس کنم که مرا ببرد به سمت آخرین مشروطی قانونیم .منتظر نشسته ام و آقا مجتبی _منشی غاز قلنگ دفتر نهاد را نگاه می کنم که با شلوار پارچه ای و صندل مشکی , پیراهن و جوراب سفید و موی  یک وری شده ؛سلانه سلانه و خواب آلوده,حدود  ساعت 10 از اسانسورِ طبقه بیرون می آید و در دفتر را باز می کند و با آرامش و زیر لب دعا کنان سرو سامانی به دفتر می دهد. و پس از چند دقیقه به صرافت می افتد تا نیم نگاهی هم به  نیمکت های همیشه خالی ارباب رجوع بیاندازد که این بار یکیشان سنگین و ساکت  توسط فردی اشغال شده بود که نمی شد به راحتی از کنارش گذشت.

موهایم را که در چند وقت اخیر به خاطر اضطراب بی پایان کم پشت تر شده بودند یک وری کرده بودم و عینک فریم کائوچویی ام حالا در کنار پیراهن رسمی , موی مدل دولتی و ته ریش از یک نماد روشن فکر بازی تبدیل به وسیله ای  برای  متمایل کردن هویتم به یکی از خودشان شده بود (وقتی  ساعت  هشت صبح همراه اسانسور ساختمان به این طبقه می رسیدم در آینهِ آن اتاقک کوچک ازدیدن چهره خودم ترسیده بودم)چند سال بزرگ تر نشان می دادم و شبیه مادر قحبه ترین نوع افراد در راستای حکومت _بازرسان اطلاعات.

منشی,ترسیده و با شک و تردید مرا تحویل می گیرد و به داخل دفتر حاج آقا به صرف بیسکوییت,چایی و انتظار دعوت می کند اما ترجیح می دهم همانجا بمانم و شاهد رفت وآمد کارکنان آن طبقه بشوم.


ساعت10.59 متوجه بوی عطری تند و نامطبوع می شوم و به سرعت سرم را می چرخانم و مردی کوتاه  قامت ,چهارشانه با موهایی یک دست سفید را می بینم که در یک کت و شلوار قهوه ای _ که نه  به داغانی کت وشلوار بقیه کارمندان بود و در حد یک دست کت شلوار رسمی _ از کنارم رد می شود و چند قدم جلوتر, ناگهانی سرجایش می  ایستاد ,برمی گردد و زل می زند درون چشمانم _ به طور معمول تربیت ایرانی به قدری این کار را تقبیح می کند که افراد کمی قدرتش را دارند ,اما انگار این یکی از جنس بقیه نیست (یا دست کم یک گونه جهش یافته شان است) – مردِ سفید مو چهارشانه نگاهش را با سنگینی برمی دارد و راهش را به درون دفتر سمت ِ چپ روبه رویم _دفترریاست کل _دانشگاه  ادامه می دهد.

این همان مادر قحبه ای است که در یک سال گذشته آرامش  ساخته شده توسط رئیس قبلی را به هم ریخته بود ,نه مانند رئیس قبلی بومی بود و نه ترس و احترام سنتی رئیس قبلی به اساتید و نظام اموزشی را وقعی می گذاشت.
از وقتی آمده بود شروع کرده بود به تغییر اساسی همه چیز و همه کس؛تغییرات در جهت جداسازی جنسیتی دانشگاه,و اقدام جدی برای  از بین بردن کلیه نهادهای سیاسی منتقد  دانشگاه,وبه جریان انداختن پرونده دانشجویانی که رئیس قبلی با اقداماتی سرسرانه از کنار خطاهای سیاسیشان می گذشت.

ساعت 11.11 دقیقه.  رئیس اداره حراست _ مردی میانسال ,کوتاه, چاق با پیراهنی روی شلوار و صندل و جوراب های معمولِ افراد هم صنفش_چایی به دست و خمیازه کشان از دفتر حراست کل بیرون می آید و نگاهش میخکوب می شد روی من. این همان کسی بود که نوید  اخراج مرا داده بود.

ساعت 11.13 دقیقه منشی دفتر ریاست وارد سالن عمومی طبقه می شود و همراه نگاهی طولانی به من به دفترش باز می گردد .

همان مرد, ده دقیقه بعد می آید و ازمن راجع نوع کارم در این طبقه می پرسد.

انگارکه ارباب رجوع سمج تمام نظم این  سیاره همیشه آرام را به هم ریخته است تا ساعت 11.58 دقیقه که آخوندی بلند قد و چهارشانه با ریشی نسبتا کوسه و صورتی که انگار از خشمی همیشگی  مچاله شده و با لبخندی اجباری باز شده  ازآسانسور خارج می شود و پشت سرش چند جوجه بسیجی و دو دختر چادری حرف زنان از پله ها بالا می دوند و او انگار که خدای آن هاست عبایش را با تبختر در هوا باد می دهد و بدون توجه به ارباب رجوع روی نیمکت ها وارد دفترش می شود.

می خواهد  از دفترش خارج شود که از جایم بلند می شوم, و جلو می روم ,از حرکت ناگهانی نگاهش روی بعضی لباس هایم می فهمم که متوجه نوع خاص لباس پوشیدنم شده است:هیچ حزب الله ای توی ساعت اداری روز کفش تراکینگ حرفه ای نمی پوشد که بیاید دانشگاه,وقفه ای کوتاه در راه رفتنش ایجاد می کند و می ایستد.

حرف هایی راجع نمره می زنم و این که یک نمره بیشتر ایشان من را از مشروطی و اخراج نجات می دهد.

می گوید: حتما می شود,و بعد از دقتی طولانی در چهره ام ادامه می دهد اقای ....؟
جواب می دهم :خودم هستم.
پوزخندی می زند و می گوید: نمی دهم.



این بار از پله ها پایین می آیم ,و خالی از ترس و استرس  سیگاری روشن می کنم ؛ وارد دنیای خودمان می شوم , پارک کنار دانشگاه,تا از کنار کسانی که پیشنهاد حشیش می دهند قدم زنان به دنبال سرنوشتم بروم.


ما ازموده ام در این شهر بخت خویش           بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

خرس بر لبه باریک کاغذ (قانون)


برای یک خرس بالغ ,جثه بزرگ ,قلمرو امن و گسترده, ماده های بیشتر  برای جفتگیری و بقای نسل به هر قیمتی  
مهمترین هاست.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

خرس برلبه باریک کاغذ.....(زمانی نامعلوم)


خرسِ جوان کرخت و کند  روی لبه ی خاک آلود دره پیش می رفت,نه تخته سنگ محکمی برای استراحت و اطمینان از وضعیتش موجود بود و نه گیاهی که بشود به آن آویزان شد.
خرس نیروی چندانی در دست و پاهایش نداشت.
خرس رژیم غذایی معمول آبا و اجداداش _ ترکیبی از گیاه و گوشت _را مدت ها بود که اصلا رعایت نکرده بود و گیاه خواری مداوم او را به شدت چاق و سست کرده بود ,خرس بیناییش را تا حد استیصال یک خرس از دست داده بود,خرس توان دویدن با سرعت یک اسب قبراق _کمترین سرعت طبیعیش_را فراموش کرده بود و مهمتر ازآن ؛ خرس مدت ها بود که دیگر کلیه دلایل مستحکم,غریزی و منطقیش برای دویدن را از دست داده بود .


خاک ,خاک و خاک بود  روی شیبِ تند دره ای که در مه فرو رفته بود.همه جا در بخار غلیظ و سردِ آب  فرو رفته بود ...نه دیدی به بالای سرش داشت و نه تصویر مشخصی  از زیر  پایش,تنها از روی اجبار و ترسی آغشته به امیدی که خودش هم آن را غریبه می پنداشت عرق ریزان و با قدم هایی نامستحکم و ترس زده روی مسیرهای " بز رو"حرکت می کرد,غافل ازاینکه مسیر حرکت بزها روی شیب خاکی یک دره, خرسی با آن جثه بزرگ  را فقط برای لاشخورهای تیزبین و صبور جذاب می کرد.

امیدی لابه لای گوشت و استخوانش,گرچه ترس زده ...طعم شیر گرم مادرش و آب های سرد و بلندی های بادگیر را به یادش می آورد و طعمِ آن همه چیزهایی که نچشیده بود.

 کمی درنگ کرد ...و بازهم با نگاهی به اطراف سعی کرد بی توجه به صداهای گوناگونی که از لابه لای مه بیرون می آمدند  به مسیرش ادامه دهد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

خرس برلبه باریک کاغذ.....(روز اول)

بین ساعتِ شش و سی دقیقه تا هفت و سی دقیقه صبح ِ فردا مورخ بیست و چهارم شهریور هزارو سیصد ونود  چند مرد متفاوت در قسمت های مختلف شهر بلند می شوند و سعی می کنند انزجار درونیشان از بیداری و کار را با "زیرلب دعا کردن"   یا زدن اب سرد به صورتشان رفع کنند تا کت و شلوارهای بنجل و بدریختشان را بپوشند و عطری _ به صلاح کار_هرچه بدبوتر به خود بزنند و روانه ساختمان قدیمی اداری دانشگاه شوند و دور یک میز بنشینند و در هفدهمین تصمیم قطعی روزشان سرنوشت مرا رقم بزنند.

و من خشته و کوفته و بی خواب سعی می کنم براورد کنم چند بسته از بار ارسالی را باید در یک کارتون جابدهم تا نه اصراف شودونه کارتون ها بد شکل شوند.

2.13دقیقه صبح ...کره زمین به طرز غریبی در مدار خودش پایدار و گردان است.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

زندگی شرقی



هيچ روز مهمي نبود؛ اتفاق خاصي  نيافتاده بود و قرارهم نبود كه بيافتد؛ من بودم كه خاكي و خسته از سنگنوردی  زنگ زده بودم  به تو:
ـ جزوه ي آزمايشگاه سيستماتيك  گیاهیِ دو را  مي خواهي برايت بياورم ؟
که تو جواب بدهی :
ـ  آره ....ندارمش ؛
 سريع دختري كه همراهمان امده بود تمرين را رساندم  و امدم در خانه ات كه با عشوه بياي بنشيني درون ماشينِ خسته تر از خودم.

چند روز مانده بود به امتحان ها و طبق معمول، من هيچ درس نخوانده بودم و با اين كه مي دانستم تو درس هايت را خوب مي خواني ،تحقيقت را خودم دست گرفتم،و جزوه هم برايت اوردم.....براي خود شيرني؟ براي اينكه گذشته را جبران کنم؟براي اينكه بيشتر ببينمت؟ يا براي تعديل عذاب وجدانِ عميق به جا مانده از همه ي اتفاق هاي افتاده؟......

گفته بودی نرويم خانه ؛ برويم دور دور كنيم . بنزين نداشتم ،وقت نداشتم،اعصاب نداشتم ...هيچ چيز خاصي نداشتم ؛اما خب .... رفتيم و در شهر چرخيديم  بعد از تكثير جزوها و كپي كردن عكس هاي آزمايشگاه روي لپ تاپت و بعدش هم حرف زديم ،از همه جا و همه كس . از انسان هايي كه در اخر همه نا اميدت مي كنند و از وجه اشتراك طنزالودمان كه چقدر هردو در عين روشن فكر بازي و روابط عمومي ، انسان هايي ٱمل هستيم  كه نمي توانيم از روابط بقيه سر در بياوريم . از پاكت مارلبروی رویِ داشبورد ، دو نخ بيرون اوردي و روشن كردي و يكيش را گذاشتي بینِ لب هاي من و يكيش را خودت همان طور كه كج به شيشه نيمه باز تكيه داده بودي ارام ارام دود كردي ! و  ابي و داريوش هاي قديمي گوش داديم ـ انواعی از موسیقی که بی طرفانه باید بگویم تحمیل این رابطه به روانم بود و اگر در گذشته در کنار دوستان دیگرم گوش می کردم حالا دیگر اصلا نمی توانم گوش کنم و مجبورم به بهانه ی همیشگی سیگار بزنم بیرون...حالا هرجا که می خواهد باشد.

شايد نياز نباشد  هميشه براي همه ي ماجراهاي اتفاق افتاده در زندگي اينگونه پايان بندي ذهني درست كرد؛اما من يكي ترجيح مي دهم دست كم براي اتفاقاتي مهم از قبيل دوران كاری و تحصيلي،سفرها،و روابط پيچيده يك آغاز و يك پايان ذهني داشته باشم كه صرفا اين آغاز يا پايان اولين لحظه شروع آن اتفاق يا آخرين لحظه نيست ؛چون همانطور كه همه ي ماها مي دانيم  نياز نيست يك چيز به طور كامل پايان يابد تا تمام شده فرض شود(مثل همه ي كساني كه امروز دفن مي شوند و سال ها پيش در اوج قدرت مرده اند)و گاهي هم يك چيز قبل از شروعش آغاز شده . اميدوارم درك مشتركي از اين "پندار خاص" باعث شود حرف هاي پاراگراف اخيرم  بازي با كلمات نباشند .

و اين بار هم براي من آخرين بار بود،خالي از بغض و كينه و نفرتی که در طول رابطه از عدم ِ تطابق زمانی احساسات و "مجموع دیر رسیدن ها " به وجود امد،و مارا در یک "هرگزنرسیدن "ِ بزرگ جا گذاشت ...همانطور که می ترسیدی فرایِ خوب و بد بودن این تفکر که به دنبال هم بودن عاشقانه تر از باهم بودن است تو چند ثانیه،چند ساعت،چند روز و سال ها به دنبال من ماندی و من هم  لحظه ای ،گاهی و ... شاید عمری  به دنبال تو .


در دَوَران عدم درکِ خودخواسته یا ناخواسته بشر و این تاریکی بی سروته، نوری تابید و همدیگر را دیدیم ،من حرف نزدم و تو شنیدی و لحظاتی هم بود که می دیدی دارم احساساتت را بو می کشم. من با کباده یِ  یک عمر بی اعتقادی و تنفر از دین و خدایت ، وقتِ نماز را گوشزد کردم و تو لب های الکلی ِ مرا بوسیدی و گاهی هم هردومی خندیدیم به پوچی هستی.

مثل برف های سنگین  دی ماه  که شهررا در زیبایی محض فرو می برن عشق هم طوری همه ی گودال ها و کثیفی ها و خرابی هارو می پوشاند که همه چیز در هاله توهم زیباییش فرو می رود؛ حرف زدنت خوب بود،خندیدنت ،فحش دادنت و تکذیب و تایید و تعریف و تحقیر و همه و همه ...مثل شات پشت شات  تکیلا ادم را مدام مست و مست تر می کرد  ...
کم نبود،بی نهایت بود؛بی نهایتی که در ترکیب تناقضات درونی من و بی نهایت نبودن صبر تو ذوب شد.
و بدترین شباهت ِ عشق به  برف این است که متاثراز نخستین افتابِ جدی، شهر کثیف تر و داغان تر از گذشته به نظر می رسد...همان شهر گذشته است،اماهمانطور که بودا می گفت:ان چه ازان توست ،مال تونیست.

آری عزیز از دست رفته ام ... باید رخت از آن ورطه برمی بستیم، هردو و جدا جدا تا سرنوشت را در جایی دیگر بیابیم و تفکرات و اشعار و غزلیات را در چند دفتر قدیمی جا بگذاریم.  مانند همان سفری که اوایل اشنایی مان داشتم برایش برنامه ریزی می کردم، همان موقع که سعی می کردم از دست تو فرار کنم،از تو و از یک جا ماندن،از این شهر، از دانشگاه ،از سرنوشت و خودم و خودم وخودم ...و حالا به طرز احمقانه ای در آن سفر قرار گرفته ام . نه آنطور که فکرش رو می کردم و البته نه با  دید گذشته نسبت به آدم ها و بزرگی دنیا،اخراج شده از دانشگاه ،بدون حتی یک موفقیت ِتحصیلی،کاری و اجتماعی وهمراه با پرونده ای ضخیم و ثبت  شده از گناهان ضد قانونی که در دستان پدرانم نوشته شد.

لابد توهم یک گوشه ی  داغ از پایتخت دنبال قسمتی از باقی مانده رویاهات می گردی ،روزه دار،(هر وقت آدم های روزه دار رو می بینم به حماقت و بلاهتت می خندم و فکر می کنم همون قدر که ابلهانه من را دوست داشتی خدایت رو هم دوست داری) و  خسته از جماعت هول زده و دروغ مالیده ی هم وطن...به دنبال چه می گردی ؟
من دیگر دنبال هیچ نیستم  ،اما در نخستین پیامدِ ذوب شدن برف ها،خوشبختانه زودتر از همه جا شهرِ خودم را دیدم،من، انسانی هستم  دروغ گو و دروغ زده،صفر و صدی،پشت گوش انداز،تنبل و رویا پرداز که برای تحقق کوچیکترین خواسته هایش  قدم از قدم بر نداشته است و در تیشه زدن به ریشه داشته هایش دست بلندی دارد...و حالا توی این سفر بزرگ ...هیچی برای گفتن ندارم.


از تمام ِ تاریخ کثیف و خونبار ادیان ، خدایان و پیامبران دروغینی که تو برایشان سر به خاک می ساییدی تنها دلم به نوح  می کشد . ـ افسانه شیرین نوح‌ ـ من هم  کشتی ای بزرگ می خواهم که جا برای همه کسانم داشته باشد ،که من با آرامش همه شان را درآن جا دهم و خودم بنشینم سیگار بکشم.همه آن هایی که حالا به ترکیبی ناموزون از انزجار و ترحم نگاهشان می کنم و دونخ زندگی و مرگم افتاده دستشان.

اما خب؛خودمانیم ،من  و نوح اختلافی فاحش داریم ، و من ترجیح می دهم حالا که از آن پایانِ لعنتی پرت شده ام در این آغازِ گنگ و گل الود ، گاهی فکر کنم که آیا دُرست دست و پا می زنم یا نه؟ آیا من دارم بر سطح ژرفای اقیانوس ،شنا می کنم یا در مایعی تا غوزک پایم مضحکانه شلپ شولوپ می کنم؟....گور پدر همه ی این سوال و جواب ها ....می خواهم سر بگذارم روی سینه ی قدرت ظریفی که روزهایم را تکه تکه  می جود و خوراکم می کند، که آنقدر سنگین و بزرگ در گلویم گیر نکنند وچشم ببندم. می خواهم تن به تنش بسپرم و در زیبایی چشمان گل الودش فرق و شباهتِ یک خواسته و یک سرنوشت  را جستجو کنم.


فقط کاش ته دلم به پاراگراف های این متن آنقدر ایمان داشتم که گستره ی اتفاقاتِ بی قانون مرا وادار نمی کرد که فکر کنم به تمام نشدن و شروع نشدن ...واین که معمولا مرغ های طوفان  در ارام ترین آب ها  تراژدی می آفرینند.

یک تراژدی مضحکِ بی پایان

زندگیِ شرقی

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

زیبایی های باقی مانده ذهن


همشیه برای هر طرفدار پرو پاقرص سینما ،شاهکارهایی هستند که به دلایل مختلف ـ اغلب برا اساس شانس محض ـ از دیدنشان محروم مانده ؛حتی با اینکه حول و حوش فیلم را به خوبی می داند و چه لحظه ی شگفت انگیزیسیت وقتی یکی از ان ها را می بینی.

امروز "ذهن زیبا" ی ران هاوارد رو دیدم و بدون تملق باید بگویم بعد از مدت ها یاس و دلمردگی نسبت به هنر واقعا سرشار شدم از بازی های دیوانه کننده راسل کرو،جنیفر کانلی و اد هریس در پیچ و خم داراماتیک و قدرتمند داشتان و اجرای بی نظیر دیالوگ هایشان. محصور فیلم نامه،تصویر برداری ،گریم و صحنه پردازی شدم .

و بیشتر از ان در شرایط به هم ریخته زندگی و روحیه ام مبارزه ی فرسایشی  دکتر نش با روحیه بی انتهایش توانست درگیرم کند ؛این که چگونه توانست بین زندگی عادی و روزمره و تخیل و هوش بی نهایتش مساوات برقرار کند و زنده بماند ،کاری که کمتر کسی قدرتش را دارد.


پ ن : از سبک پست نوشتنم حالم به هم می خوره .

 

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

مختصات امروز

 

 
هفت و سی و پنج دقیقه عصرِ سه شنبه بیست و پنجم مردادِ هزارو سیصد‌و‌نود، معادل شانزده اگوست دوهزارو یازده ،

من ،جک موریسون، خودم را جمع و جور می کنم  تا شروع به نوشتن در یک فایلِ  وُرد ،در بابِ مکان و زمان قرار گرفته در آن بکنم.نه به درستی می دانم کجای این دنیا قرار گرفته  و نه اصلا می دانم در چه تاریخ دقیقی هستم و هیچ ایمانی به این تاریخِ مصنوع و قراردادی بشر ـ با مبدا مرتبط به دو مرد تاریخی ِ به اصطلاح  اصلاح گر و نوید بخش معنویت، که در طول همین تاریخ در مسیرشان بیشتر از هرکس و هرچیز دیگری جنایت و ظلم و جور روا شده ـ ندارم.

و مهمتر ازان،تاریخ یک مرد  با مختصات زمان و مکانی ارزوها و ایده ها در محور توانا ییهایش سنجیده می شود ،نه در راستای تخمِ مقدس گذشتگان

بله،در کنار همه ی ان چیزهای دیگری که اینجانب تن به قبول کردنشان می دهم بلندتر ازهمه باید داد بکشم :

من گمشده ام.

نه بیشتر و نه کمتر

نه در میانِ نیرنگ و ریای شیطان و نیروهای اهریمنی و نه در تمدنِ درون باتلاقِ‌تکنولوژری فرو رفته و معنویت گریز غرب!من در خط تکراری تاریخ پدرانم و مبنای زندگی "خوب" و همه ی انچه بلاهات وحماقت شخصی خودم طلب می کند گمشده ام.

من خودم ،در خودم و در ضریبِ ارتباطات از دست رفته ام گمشده ام،و این گمشدن انچانان عینیت دارد که انکارش می شود تیغ به جان همان منطقی که نگذاشته تا به حال مرگ شوم .

و این ترس اینجا مرد افکن می شود که می فهمم گمشدن هم توان می گیرد و گمشدن من در توانِ هزار هزار شخصیت داستان هایم  طوری قدرت گرفته که باید برای درک هرقسمتش یک شخصیت  را به دنیا اورم،بزرگ کنم،تیرو کمان به دستش دهم،عاشقش کنم....و خودم هر لحظه را با او طی کنم...و پیر شوم ...و پیر شویم ..که قهرمان پیر نمی شود و در تراژدی محض می می میرد و من نه . و من باز و باز و باز پیر می شوم ؛حتی اگر شخصیت ها نشنوند،حتی اگر پیرِ فرزانه جاودانه شود قهرمان جوان مرگ و دخترک در دل یخ ها مدفون !!!

گفته بودی که روزی به خود می ایی می بینی شده ای قهرمان داستان ،کجایی ببینی من شده ام شخصیت همه ی داستان هایم !؟و در پی گم نشدن ،پیر می شوم.پیر می شوم.پیر می شوم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

مو مَن نیستُم!

می دونی داستان بعضی روابطِ من چیه؟


داستان همون روستاییِ که رفت شهر و بعد یه مدت که برگشت و در زد ؛نَنَش ازون ور در گفت کیه؟داداشمون هم گفت مُنُم!           ننش شاکی شد و گفت تو که رفتی شهر....سواد دار شدی...ادم دیدی.... دیگه باید بگی مَنَم....نه مُنُم
پسره هم نه گذاشت و نه برداشت جواب داد:ننه جون ... قربونت برم ...چه فایده داری بگم: مَنَم،بعدش تو درو باز کنی ببینی مُنُم؟


  واقعا چه فایده داره من تولد بعضی از دوستان رو حفظ کنم و بهشون تبریک بگم در صورتی که گاهی وجودشون رو یادم می ره؟؟؟

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

دیروز ظهر که خوابیده بودم....



اینگلیسی زبان ها همراه با زبانشان(ابزار تفکرشان) یا رویا (dream)می بینند یا کابوس (nightmare)و من خوشحالم که در این زبان تخمی و دربه داغانمان همیشه مجبور نیستیم  یاوه هایی که در خواب دیده ایم را رویا یا کابوس بنامیم ،ما فارسی زبان ها خواب می بینیم .من خواب می بینم .
نه چیزهایی که زیبایی یک رویا را در خود دارند، همراه با تصاویر و حس های روشن و شیرین و نه  کابوس هایی سیاه ، مملو از قتل و غارت و خون ...من خواب می بینم ،خواب هایی که انقدر در زندگی روزمره مان پیچیده شده اند که نه هویت یک کابوس را دارند و نه شیرنی یک رویا و این اولین بار است در طرز زندگی ای که همیشه همه چیز ان باید به خوب و بد،زشت و زیبا،الهی و شیطانی تقسیم  شود یک چیز است که تقسیم نشده و گنگ باقی مانده است .
و در هویت ایرانی ها که با صبر آمدنِ یک عطسه، و باز کردن یک کتاب و خواب هایی با تعابیری به کلفتی هزاران کتاب پرفروش پشت شیشه های خاک گرفته کتاب فروشی ها  بزرگترین تصمیمات زندگیشان رقم می خورد شاید این خیلی هم خوب نباشد ...
هویت ایرانی ها و دسته بندی نشدن این یک قلم به تخمم ،دیروز ظهر که خوابیده بودم،خواب دیدم  به حمام طبقه خودم وارد شدم و متوجه پرواز سوسکی به بزرگی یه کبوتر درون فضای حمام  شدم  و ....و...خواب هم از ان خواب ها بود که تصمیم چرخاندن جهت نگاه  اول شخص و تصمیم برای ادامه ان دست خودم بود.
در خواب دمپایی بزرگی را برداشتم و سوسک را گیج کردم و در گوشه ای انقدر با ترس و خشونت رویش کوبیدم که  دیگر تکان جدی ای نخورد و بعد از ان که مطمئن شدم مرده با شادی پیروزیِ بدون زیانم، از نزدیک نگاهش کردم ؛ یک سوسک نبود یک سوسک مادر بود که یک سوسک کوچکتر را در اغوش گرفته بود و چهره شان اصلا مانند جانوران بی احساس و خشن نبود ،هردو سرهایشان بالا گرفتند و در چشمانم زل زدند ،از جایم جهیدم ،دو دستم را دوطرف توالت فرنگی گذاشتم و در آن بالا اوردم ،انقدر عق زدم که بوی گه حس کردم و از ته معده ام گه بالا اوردم ؛گه قهوه ای سفت ِ تکه تکه که در اسیدِ زردرنگ معده ام  شناور بود.
حس کردم گه گیر کرده در گلویم و بیشتر بالا نمی اید ...سعی کردم بقیه اش را بالا بیاورم یا قورت دهم اما ...



دقایق و ثانیه هایی متعفن از شکست و گمگشتگی را با ترکیبی از عادات روزمره و امید و لذت هایی های کوچک می دوزم به یکدیگر که خیلی به چشم نیایند؛در میان خیل مردمان گاییده شده از روزگار سختی که سپری  می کنیم احساس تنفر و تنهایی می کنم . مردمی که خیلی هاشان در سیل حوادث گمشده و یک دیگر را چنگ می زنند برای پیدا کردن از دست داده هایشان؛آن هایی که همدیگر را لو می دهند برای یافتن امنیت و ان هایی که برادرشان را غارت می کنند برای کسب اصالت مالی... مردمی که نیستند و هستیشان را در فاضلابِ مذهبِ قانون شده  جستجو می کنند .


و من ،جک موریسون ،موجودی  تنبل،مغرور ، پشت گوش انداز و دقیقه نودی هستم که انچنان در دروغ گفتن قهار شده ام که می توانم حتی در مورد دروغ گفتن به خودم هم به خودم دروغ بگویم ؛انسانی که هنوز هیچ گهی نخورده و در این سن تازه در ابتدای مز مزه کردن طعم شکست و ضعف است.


من دراین میان  ،هنوز که هنوز است  غبطه اشتباهات گذشته ام را می خورم و سعی می کنم انقدر به ضعف و کاستی هایم اعتراف کنم تا بتوانم قدمی از قدم برای ترکشان بردارم و خوشحالم که امروز، ناگهانی سایه ای  سبک و ظریف از محبتی انسانی را کنار دارم که تعلیقِ بی مانندش مرا به یاد امید های مرده ام می اندازد.



همه ی مشکل من سر کشتن یا نکشتن آن سوسک است .

کسی متوجه منظورم نمی شود .

خودم باید بشوم.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

LOSER TIME!




در سبک هولدم، در بازی پوکر پس از سه تایمِ  متوالیِ بازی اصلی بزرگترین بازنده میز می تواند درخواست یک تایم با ماکزیمم وقت ِ پارت های اصلی بکند.برای بازگرداندنِ پولش همراه با مقادیرِ زیادی پرهیز ـ که سنت قدیمی قمار است . هیچ کدام از برنده ها نمی تواند از زیر زمان آخر  ـ  LOOSER TIME ـ شانه خالی کنند .

تخم ندارم برم تو سایت دانشگاه،شماره دانشجوییم رو وارد کنم،رمزی رو که یک شماره تلفن قدیمیست وارد کنم و نمره های نهایی و ثبت شده ی این ترمم رو ببینم .
تخم نمی کنم .
مثل سگ می ترسم .
این بار چهارمی است که دارم مشروط می شوم.

و هیچ گونه نمی توان از زیر بار این جمله شانه خالی کرد که دررشته جانور شناسی،ان هم در دورهِ کارشناسی خیلی بلاهت لازم است که طی شش ترم، سه بار مشروط بشوی و یک بار مردود علمی !سه سال دانشگاه به علاوه شصت و هشت واحدِ پاس شده و معدل زیر دوازده و اخراجی مثل این می ماند که سه پارت بازی کرده باشی و همه چیزت را باخته باشی ،پوکر رو می گویم.


صبح تا شبم با گرمای لزج تابستان می گذرد و ناامیدی و گم گشتگی عظیمی که از کودکی تابه حال همراهیم کرده که حالا مثل  عشقه همه ی تنم را بپوشاند و کلفت ترین شاخه اش را بی خیال و شل دور گردنم بیاندازد، دور رگ گردنم  همانجا که باید خدا نشسته باشد ،خدایی  که بعد از یک عمر بی خیالی و تکذیب حالا نمی توانم به رحمتش امید  نداشته باشم ،رحمتی که شاید بیاید و نشانم دهد که عشقه و عشق و دیگر بازی ها انقدر ها هم قدرتمند نیستند .که باز بروم بنشینم و تو یه تیکه کاغذ با یه ته مداد یاد داشت کنم ....؟چی باید یاد داشت می کردم؟؟؟


کرختی صبح ها را با شیر قهوه تبدیل می کنم به بوی گند شیر که خودم از دهان خودم  حس می کنم و با یک نخ مالبرو قرمز می کنمش سردردِ ظهر ،سر درد ظهر را با فیس بوک پرت می کنم به هزار درد و مرض ذهنی قدیمی و همه ی این را ختم می کنم به فریاد مادرم که از میان درهای همیشه بسته خانه ی من ،مرا برای نهار صدا می زند ....نهار معده را پر می کند و سردرد را نمی گیرد ؛سر درد از یاد اوری این که پولِ روزانه سیگارت را نداری خوب نمی شود ،و سر درد همچنین یک مشکل فیزیلوژیک انسانی است که با یاد اوری اخراج از دانشگاه و بیکاری خوب نمی شود.سردرد با قرص خوب نمی شود ...سردرد با دردهای بزرگتر فقط  پنهان می شود .

دردِ دردِ دردِ درد!دردِ مرضِ!مرض بی خانمانی .... ِ ذهن که به جایی چنگ نمی ندازه ، ادم بی خانمانه ...تو بزرگترین قصرم که باشه بازم بی خانمانه وقتی یه لحظه اروم نگیره ...وقتی کثافت خودشو و بقیه از حلقومش بزنه بیرون .....وقتی زرداب پس بده .

....درد ادم را می کشاند به تایم اول قمار که هرچی داری بکنی ژتون و همراه ِخنده های ابلهانه  بریزی تو جیب اون مادر قحبه ای که  مقابلت از تو شرتش ورق رو می کنه و ناموسش رو سفره می کنه واسه مدرک تقلب نکردنش ....

درد ...دردِ...خوب و بد نداره ...درد ....
درد ....



HEY BLENDER…GIVE JETON BY ALL OF THESE MONEY!
I wanna fuck my rest live in a just one part….no more than ..

I AM TIREDE  …. damn  tired .
اون جمله لعنتی....باید بنویسمش رو کاغذ......


۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

روز های اول تابستان

روز های اول تابستان گه ترین روزهای سال هستند که هوای دم کرده و گرم آنچان کرخت ، غمگین و داغانت می کند که بار تمام بدبختی ها و خاطرات بیمار و یتیم می اید می نشیند روی دوشت.

پارسال به این موقع روزی دو پاکت سیگار می کشیدم ،یعنی هر روز 40 نخ ،هر نخ مارلبرو 8 دقیقه طول می کشد تا پایان یابد و من 320 دقیقه در روز سیگار می کشیدم، یعنی بیشتر از 5ساعت از 24 ساعت شبانه روز را مثل کندهِ اتش زده ی درخت دود می کردم،کندهِ هنوز زنده و نیمه  تر  که نه گُر می گیرد و نه خاموش می شود؛آرام آرام دود می کند و ذغال می شود.

همه فکر می کردند از عاشقی است!نصیحت می کردند که طرف لیاقت تورا ندارد و هزار تا بهتر ازاو برای توو پیدا می شود من همچنان که سیگار می کشیدم پوزخند می زدم بهشان که نمی فهمند درد من پنهان ، بیمار و کشدار از درون داستان هایی که در طول عمرم توی کاسه ی سرم تاب می خوردند بیرون می زند .

حس مجید سوته دل را داشتم؛خود مجید سوته دل بودم،کله ام به قائده یه خربزه جیرفت باد نکرده بود و بیرون نزده بود اما همان سرگشتی بی پایان ؛ پوششِ روزمرگی انسان هایِ خوشبخت را برداشته بود و برهنه و خاردار زده بود بیرون!

عاشق هم بودم ، خراباتی...اونقد که به گارفتم ،اونقد که فنا شدم و خودم رو فراموش کردم ....اما درست شدم ...اما فراموش کردم...اما رفتم تو جلد ...رفتم تو نقش...رفتم توی پالتو و چکمه ...

اما بازم اینجام..از دنیا و ادماش بریده..و بیشتر از تمام این سه نقطه های بی کس و مبتذل و بقیه ادما به فکر ادما.

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

کثافت هایی که دیگر خوشمزه نیستند.







دوشنبه  چهارم فروردین 1387

خانواده رفته اند  خِزِر شهر . ..امروزعصر سهراب آمد خانه مان ، می خواست به زور بهم  تجاوز کنه و تو خونه دنبالم می دوید که خوردیم به هفت سینِ مادرم و ولو شدیم زمین...
شیشه  ظرف سمنو شکست و  انگشتم را برید .خونش چکید روی پیراهن سفید رنگ سهراب که تازه برایش خریده ام؛به جای اینکه ناراحت شود وحشیانه شروع کرد به  میک زدن خون انگشتم ...داشت حالم را به هم می زد ... هرچه قدر تلاش کردم نتونستم انگشتم را پس بگیرم...تنم گر گرفته بود ؛کنار هفت سین شکسته مادرم...همونجا  منو کرد...


پنج شنبه   پنجم تیر 1387

سهراب می داند من از هر حشره ای متنفرم ....اُه...چندشم می شود از همه چیزشان ....اما او مدام با آن ها ور می رود .
 رفته بودیم کوه امروز ـ خودمان دوتایی ـ حدود ظهر که خسته و کثیف رسیدیم به "چشمه  انگور‌" و چادر زدیم  دوباره خل بازیهایش گل کرد و با یک سوسکِ گندهِ سیاهِ چندش دنبالم کرد و سوسک را  انداخت تو یقه ام ...انقد از ترس جیغ زدم که تند تند لباسامو از تنم در اورد و آخرش که فقط سوتین به تنم بود دیدم سوسک  از اول توی دستش بوده و فقط مرا ترسانده ،حمله کردم بهش که بزنمش ...منو حل داد توی چادر و خوابید روم....فک کنم همه لباسام داغون شدن ...همونجا منو کرد...


یک شنبه  شانزدهم  شهریور 1387

سهراب حتی توی خیابان هم هنوز  پیراهنی که من برایش خریده ام را می پوشد ،بدون ان که لکه خونم از رویش پاک شود ....می گوید این نشان لذت هایمان است ...قربونش برم ...بچم یک کثیفِ روانی است!

برای اولین بار ماشن بابام را بردم بیرون،رفتیم بیرون شهر....توی ماشین نشسته بودیم و آهنگ گوش می دادیم...همونجا منو کرد....


شنبه  سوم مهر 1387

پدر بزرگم برای عمل چشمش یک هفته ای هست که با مادربزرگم رفته اند  کُلن . به بهانه آب دادن گلدان ها کلید خانه افتاده دست من!
 من و سهراب صبح تا شب پلاسیم توی خانه یِ بزرگ و قدیمیشان و همش در حال دنبال هم دویدنیم .اگر مادر بزرگِ وسواسیِ عوضیم بفهمد ، هردومان را سر می برد و داخل خمره های بزرگ ته انباری ترشی می اندازد برای مهمان های مخصوصش!
سهراب امروز با یک شیشه عسل آمد ...اولش نفهمیدم چه می خواهد بکند ...اما بعد متوجه شدم دارد عسل گرانقیمت  و طبیعی مادر بزرگم را با یک شیشه ازین عسل هایِ آب قندی عوض می کند و همراه این کار هار هار می خندد!
 عسل را مالید روی سینه هام  و همه اش را لیس زد ،تنم بدجوری آتیش گرفته بود ، بیچاره جک ...همه تنشو گاز گرفتمو و چنگ زدم ...بمیرم براش...اخه نزدیک پریودم و بود و درد داشتم ...اما به زور توی اشپزخونه مادر  بزرگم....همونجا  منو کرد...



 دوشنبه  بیست و پنجم اذر 1387

برف سنگینی باریده که همه جا رو یک دست سفید کرده....

امروز بعد از ظهر سهراب آمد سر کوچمون و زیر برف تا خونشون دویدیم و برف بازی کردیم ..آنقدر برف شدید بود که گشت  ما را نمی دید احتمالا!
پدر و مادرش رفته بودن ختم عمویش...وقتی رسیدیم خانه  همه تنمان خیس برف و عرق بود ...می خواستم دوش بگیرم اما سهراب منو انداخت روی کولش و پرتم کرد روی تخت مامان و باباش....
اصلا دلم نمی خواست با آن شرایط  کُسَم را بخورد ، شرتم خیس عرق بود و ....اوق....خودم هم دلم نمی خواست حتی به کُسَم  دست بزنم   ...سهراب به زور شلوارم رو از پایم در آورد و کسم را خورد....فدای اون داغ بودنش بشم من...عوضیِ آلوده!

همونجا  منو کرد...



هیچ وقت نفهمید روز قبل از پروازش به برلن که با ماشین پدرش آمد ازم خداحافظی کند؛ وقتی داشت چس ناله می کرد دفترچه خاطرات قفل دارش،تنها ناموسش را یواشکی ازش کش رفتم...

این ها فقط قسمت های خاصی ازین دفتر بود به علاوه سانسور های خودم! این آخرین دوست دختری بود که قبل از آویخته شدنم به دار عشق داشتم...دختر زیبایی بود ...البته در ظاهرآنقدر جسارت وعلاقه به سکس نداشت!همیشه غر غر می کرد راجع این موضوع . اما من می دانستم ته دلش از کثافت کاری های من خوشش می آید...حتی بیشتر از چیزی که اینجا بیان کرده...زن ها حتی با خودشان توی تنهایی هم روراست نیستند!

دیشب یاد به کار بردن واژه کثافت تو این دفتر افتادم و رفتم پیداش کردم و این هارواز رویش تایپ کردم...آخر دیشب هم کثافت برایم معنا گرفته بود ...اما نه معنای آزادی و شیطنت های دوران گذشته را؛

روی تخت خوابم افتاده بودم و بوی باروت و مرداب از داخل معده ام حس می کردم...سینوس هایم طعم چرک هل می داد توی مشامم و هق هقِ رنج دیده کل عمرم دور می زد هول این تنهایی عظیم...

می ترسم...نسبت به دوسال گذشته قدرتمند شدم دوباره و دارم از داخل جوانه می زنم باز....اما من ...بدون او نمی توانم ....کاش هنوز جسارت جلو رفتن داشتم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

آهای آلبرت؟ چه خبرا؟


البرت اینشتین (1879ـ1955) سازنده نهاییِ بمب اتمی  به کار رفته در پایانِ جنگ جهانی دوم نبود ؛اما پس از گذشتِ مدتی از فاجعه  مردم کم کم متوجه شدند که در پروسه یِ ساخت بمب او کسی بود که نامه قدرتمند و توجیه ای اصلی را برای فرانکلین روزولت رئیس جمهور وقت آمریکایِ در گیر جنگ نوشت .



شاید اگر این نامه بین این دو پیرمرد ردو بدل نمی شد تا مدت ها بعد هم بودجه کافی برای ادامه برنامه هسته ای جنگ طلبانه بشر مد نظر قرار نمی گرفت ...اما تاریخ انجام شد و نامه کارساز شد

چنین شد که دولتمردان امریکا برای پیشدستی برآلمان پروژه مانهتن را  راه انداختند و از "انریکو فرمی" دعوت به عمل اوردند تا مقدمات ساخت بمب اتمی را فراهم سازد . سه سال بعد در دوم دسامبر 1942 در ساعت 3 بعد از ظهر نخستین راکتور اتمی دنیا در دانشگاه شیکاگو امریکا ساخته شد. سپس در 16 ژوئیه 1945 نخستین ازمایش بمب اتمی در صحرای الامو گرودو نیو مکزیکو انجام شد.سه هفته بعد هیروشیما درساعت 8:15 صبح در تاریخ 6 اگوست 1945 بوسیله  بمب اورانیمی پسر کوچک  بمباران گردیید و ناکازاکی در 9 اگوست سال 1945 توسط بمب دوم"مرد چاق" بمباران شد که طی ان صدها هزار نفر فورا جان باختند.




جی آر اوپنهایمر(J.Robert Oppenheimer) معروف به پدر بمب هسته ای است.
فیزیکدان نابغه ای بود که در سال 1904 به دنیا آمد و در سال 1967درگذشت.او با اینکه سازنده اصلی بمب اتم شناخته می شود اماوقتی که خبر استفاده ازسلاح اتمی را در ژاپن به او دادند بیمار شد و بعدها به علت مخالفتش با گسترش سلاح های اتمی از پروژه ساخت بمب های اتمی توسط دولت آمریکا کنار گذاشته شد.

اما اگر واقعا نامه اینشتین نبود اتفاقی می افتاد؟ یا اصلا اتفاقی به این حالت ممکن بود روی دهد؟البرت تا 10 سال پس از ماجرای هیروـ ناکا درژاپن؛  زنده ماند و شاهد دست یابی اتحاد جماهیر شوروی به فناوری سلاح اتمی از طریق جاسوس هایش در امریکا بود .البته البرت نماند و اتمی شدن پاکستان،هند،برزیل و پخش شدن کلاهک های هسته ای گم شده در اقمار شوروی پس از جنگ سرد را ندید ...اما همان ده سال و جنگ رسانه ای پس از ماجرای ژاپن  چه بلایی سرش اورد؟

یک یهودی بیسار بسیار مستعد و باهوش که از ابتدا مانند غریبه با او رفتار شده بود و رنج  تحقیر ،تبعیض و فرار از کشورش را چشیده بود چگونه می توانست با عکس های مرسوله از مردم دفورمه شده(و هنوز زنده)کشوری دیگر کنار بیاید؟



اثر پروانه ای را در ذهنم مرور می کنم ،و اشتباهات دیوانه  واری که در دوسال اخیر در حق خودم و اطرافیانم انجام دادم و به این فکر می کنم که ایا بیشتر از بلایی که سر بقیه اوردم رنج می برم یا گهی که مالیده ام در سرتاسر زندگی خودم؟. . . یا البرت اگر تاثیر هسته ای شدن  جمهوری اسلامی ایران در دنیای نوین پر از نفرت و خشونتِ قومی و مذهبی را می دید، یا اسیبی ازین ماجرا به زندگی شخصی خودش می رسید، می توانست باز هم با آن آرامش جملات قصار راجع حماقت بشر بگوید؟

 پ ن : بهانه ی اصلی اینشتین برای گرفتن بودجه برای پروژه ی منهتن  در نامه به روزولت پیشرفت سریع آلمان در فناوری اتمی زیر نظر بزرگ دانشمندانی همچون هایزنبرگ بود ؛بعد از شکست نهایی آلمان هایزنبرگ در جواب سوال موذیانه یکی از بازجویان امریکایی درمورد میزان یورانیوم مورد نیاز برای یک بمب هسته ای در حد بمب  "پسر کوچک" با قدرت جواب داد: قطعا چند صد کیلو!!!!



۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

من اقامم


 
من اقامم.حالا که نشستم روی مبل قدیمی چوب گردو و با همان عادت های قدیم سیگار می کشم، زن دارم و چهارتا بچه ، که دوتایشان ازدواج کرده اند رفته اند پی کار و زندگیشان . اما چرا همین الان  داشتم رمان نوجوانان می خواندم ؟ ان هم در بیست و یک سالگی؟ نه من متولد 1330 شمسی ام و اقامم، بیست و یک سالم نیست! معلم تاریخ بودم و یک زمانی دوست داشتم  حقوق بخوانم که پدرم(پدر بزرگم)گفت :قضاوت کار علیه! پس روانشناسی دانشگاه اصفهان خواندم بد نبودم یه مدت مشاوره کردم و  بعدش شدم انقلابی دو اتیشه!پس چرا حالا دوباره دارم تو دانشگاه اراک جانور شناسی می خوانم و نگرانم که نکند ملاهای عزیزمان دندان تیز کرده برای "رشته های وارداتی علوم انسانی" را فرو کنند توی ارزوهایم  و نتوانم دیگر جامعه شناسی بخوانم؟ اصلا جانور شناسی چه ربطی دارد به جامعه شناسی ؟ ان هم برای من که اقامم  و 1350 لیسانس روانشناسی ان دوران را خوانده ام که دیپلمه ها هم کم بودند؟

و دیروز که داشتم توئک توئک ، خسته کوفته انگور پیچیده لای ترمه ی قدیمی را جدا می کردم و می خوردم نکند اقا بزرگم بودم ؟هادی خان! همان که تمام زمین هایش را در انقلاب سفید کشیدند بالا و زورش امد برود پولش را بگیرد.همان که روی اسب_چابک سوار_می رفت رعیت هایش سرکشی می کرد...همان که بعد از ظهر توی باشگاه  سنگنوردی یک لحظه  احساس کرد انگشتانش از جان تهی اند؛ باید گیره ها را ول کند و پاندولی بدهد. من زن دارم ،یک زمانی خیلی جیگر بود حالا هم به همه سر است!دختر کم کسی نبود که! باید با هزار جور نازگوز خانواده ابلهش می ساختم تا به دستش اورم ...اره من زن دارم ...پس چرا دوست دخترم،عشقم،همان دختر بلند بالای باریک دوست داشتنی که عاشقم شد  مرا ول کرد و رفت و شب ها گاهی به غمش چشم تر می کنم...نکند من با گه کاری هایم کفترم را از روی بامم پراندم ؟زن من که بلند بالا نبود؛ زن هادی خان با ان ابهت و قدو بالایش ،یک زن کوتاه بود،اصیل زاده ای زیبا بود ،اما کوتاه ، و گند زد توی ژنتیک خاندانم و نوه  هایم از قدو بالای من هیچ ارث نبردند!من که ....من؟من که کوتاهم!اما  وقتی در ابادیم راه می روم انقدر بلندم که از دور می گویند واحد خان امده! عصا زنان  و با ابروهایی گره کرده و چشمانی سرخ ده را طی می کنم و فکر می کنم پسرم هادی باید وام  بگیرد زمین بیشتر بخرد..چون معتقدم زمین اصالت دارد و ابهت...اما چرا زمینم را فروختم و خرج عروسی پسر اولم را دادم ،پس ان مرتیکه ای که قضاوت کارش بود کدام گوری رفته که بیاید ببیند  مسلمون جماعتش شدن خار به چشم دنیا ؟

من،واحد خان،که خمس و زکات می دهم "نتیجه  پسریم " سیگار می کشد و بحث کافرانه می کند درباره خواص جادویی این دنیا! مرد باید اخرتش را بچسبد!اما من مرد نیستم تازه بیست و یک سالم هست اما 30 سال تاریخ و ادبیات تدریس کرده ام البته با ان که روانشناسی خوانده ام! نکند من واحد خانم و هادی خان و اقام و خودم نیستم اگر اینهایم پس چرا عصری برای خودم تنبک می زدم؟اقام و اقاش و اقا بزرگش دیابت داشتند،قندی اند ،مث بز بز قندی اما من دیابت ندارم،مرض دارم و از دیوار خدا می کشم  بالا و وبلاگ می نویسم .... چرا نتوانستم عشقم را از" سگ دله بازی هایم" جدا کنم و از دستش ندهم؟ اگه خودمم پس چرا اقامم؟چرا اقامم اقاشهو  اقاش شده  اقاش؟چرا مخم گوزیده؟ چرا عشقم ولم کرده؟چرا نمی دانم چه گهی باید بخورم؟
_خانم زیرسیگاری من را خالی کن می خوام بعد از فکر کردن به دوست دخترم بروم  خانه ی پسر ارشدم و از انجا هم با اسبم  بروم سالن سنگنوردی ...سر راه هم با خراج کشاورزان امسال رمان نوجوانان بخرم.


۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

black berry



  کلا
چرای دقیقش را نمی دانم اما هنوز هم که هنوز است  اولین گوشی موبایلی که خریده ام را نگه داشته ام .در دوان خودش از مدل های پر طرفدار بود اما طراحان محترم سونی ـ اریکسون به طرز احمقانه ای برای این گوشی پسورد امنیتی تعبیه نکرده اند و سال هاست که ان را می چسبانم به خودم از چشم حسودان بدنظر و عنودان بدگهر.
دیروز
به رفیقم گفتم :اگر مجبور بشم این گوشی را از فرسودگی عوض کنم ، امکان ندارد تن به این تاچ های سوسولی بدهم ، یک چیزی  می گیرم که اگر لازم شد بتوان داخل جیبم هم  شماره ننه ات را بگیرم....گفتم: بلک بری می گیرم. گوشی خود اوباما...مادر امینت

امروز
در صحنه ای از فیلمی مرد گوشیش را که زنگ می خورد  پرت می کند به سمت زنش که دارد به خرید می رود و با خواب الودگی می گوید :اینم با خودت ببر...
نمی دانم چرا با دیدن این صحنه دلم قنج زد ...غش رفت...پیچ خورد و رشک بردم به کسانی که می توانند تمام رازهایشان را با کسی شریک بشوند . . . و هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس نیست که بتوانم با او اینگونه باشم.

پ ن : مدت هاست بک گراند گوشیم عکس چشم همسر قبلیم است ...همان گوشی  ای که وقتی بود ابزار اصلی خیانت هایم می شد . . . بی خیال...بلک بری را بچسب رویاها برای سرزمین غروب اند.

پ پ ن: حالا توانایی یکی شدن را دارم ...اما او دیگر نیست!

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

بوی برنج سوخته ،طبق قانون نانوشته ای که باید هر بویی که در این خانه منتشر می شود نخست راه به اتاق من گشاید ارام ارام پا می گذارد در دماغم. و صد البته متوجه  هستم که بوی برنج .....


رفتم طبقه پایین خانه پدری همراه با پدر و مادرم نهار خوردم،سه نخ از سیگار های بابام رو از بی سیگاری کش رفتم .
یک نخ کشیدم...حالم از نهار خوردن در این هوای گرم خوب نیست ...سیگار باعث شده بدتر بشم...روی تنم یک لایه عرق سرد نشسته
انگار از دنیا منزجرم ...انگار از عالم و ادم دورم ...انگار یه تیکه گه تو افتابم که که ابش داره تبخیر می شه و کم کم بیشتر و بیشتر بو می گره

انگار باید به زور ازین حس بیرون اومد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

قاون




یه چیزی:

یا یه آدم معمولی خیلی معمولی قوی باش
یا......

یک دیوانه دیوانه دیوانه

اونایی  که این وسطن بازنده ان



۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه


92!


سال 92 دقیقا به همین موقع ...زیر چنارهای بلند  انتهای خیابان عباس آباد قدم می زنم، نه عینکی بر چشم دارم و نه لنزی درچشم..به جایش چند  برگ کاعذ دستم است: مدرک فارغ التحصیلی از دوره کارشناسی،کارت معافی از خدمت،مدرک قبولی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران...و ...کارم هم انقدر سروسامان گرفته که خیال راحت سیگار بکشم و فکر کنم به همه چیز...

این ها که شد قاب ماجرا...در این مدت چه بخوانم و چه بنویسم مهم است!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

خمار شکن


قهوه درست کرده ام و با یک نخ پالمال اشغال دارم می خورمش...
باید   بنویسم ،نه برای وبلاگ ،برای خودم که بفهمم کجام،چه کاره ام و کیم؟طبق معمول فردای همه ی مهمانی ها و جمعه ها صبح اثرات الکل توی خونم رخوت،پشیمانی و تفکر  را پمپاژ می کند به سمت مغزم که سرم درد بگیرم،گنده دماغ شوم و بروم بنشینم یک گوشه سیگار دود کنم و فکر کنم .

اما حالا قرار نیست اینگونه باشد،با اینکه دلم مثل سیر وسرکه می جوشد و اضطراب از همه جایم سر بیرون می اورد...با قهوه و شکلات خمار شکن درست می کنم و سعی می کنم "نظم"عنصر تکمیلی  انارشیسم وجودیم را با استکباری تمام حاکم کنم.

در حالی که فکر می کنم و می نویسم ؛ کارهای عقب مانده ی مدت ها را ردیف می کنم و انجام می دهم که مبادا این فکر به ذهنم چیره شود که من انسان گشادیم.

من ،جک موریسون ،همان پسر بچه ی بلند پرواز گذشته ام...پیری روی من اثر ندارد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه




یه جایی می رسه تو زندگی که حس می کنی انگار تموم شدی ، پیر شدی و تاریخ مصرفت گذشته ؛نه با معیار عموم ؛ بلکه با درک شخصی "خودت" ـ کسی بیشتر از هرکس دیگه ای خودت را می شناسه . اونجاست که باید به خیلی از چیزهای زندگی گذشته پشت کنی و خودت را بسپاری به تغییر...

باید مثل یک خزنده یک گوشه بری و تو تنهایی کاملا پوست بندازی تا بتونی به رشدت ادامه بدی ...شایدم نخوای...شایدم دلت بخواد خود گندیده و افکار یخ زدتو ساعتها،روزها،ماه ها و سال ها ادامه بدی و مدام روی خودت استفراغ کنی.


یک نگاه به اطراف می تونه تا دلت بخواد از این ادم ها جلوت بذاره : اساتید دانشگاه، غالب اهالی سینما،تولید کننده ها و بازاری هایی که علاوه بر خودشان همه چیز را به رخوت و سکون می کشانند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه





ـ می دونی آدم کی سیگاری می شه؟وقتی دیگه سیگار کشیدن بهش حال نده...
 نچ...اونوقت سیگاری شدی که کبریت بکشی و تازه یادت بیاد سیگارات تموم شده ـ