۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

زندگی شرقی



هيچ روز مهمي نبود؛ اتفاق خاصي  نيافتاده بود و قرارهم نبود كه بيافتد؛ من بودم كه خاكي و خسته از سنگنوردی  زنگ زده بودم  به تو:
ـ جزوه ي آزمايشگاه سيستماتيك  گیاهیِ دو را  مي خواهي برايت بياورم ؟
که تو جواب بدهی :
ـ  آره ....ندارمش ؛
 سريع دختري كه همراهمان امده بود تمرين را رساندم  و امدم در خانه ات كه با عشوه بياي بنشيني درون ماشينِ خسته تر از خودم.

چند روز مانده بود به امتحان ها و طبق معمول، من هيچ درس نخوانده بودم و با اين كه مي دانستم تو درس هايت را خوب مي خواني ،تحقيقت را خودم دست گرفتم،و جزوه هم برايت اوردم.....براي خود شيرني؟ براي اينكه گذشته را جبران کنم؟براي اينكه بيشتر ببينمت؟ يا براي تعديل عذاب وجدانِ عميق به جا مانده از همه ي اتفاق هاي افتاده؟......

گفته بودی نرويم خانه ؛ برويم دور دور كنيم . بنزين نداشتم ،وقت نداشتم،اعصاب نداشتم ...هيچ چيز خاصي نداشتم ؛اما خب .... رفتيم و در شهر چرخيديم  بعد از تكثير جزوها و كپي كردن عكس هاي آزمايشگاه روي لپ تاپت و بعدش هم حرف زديم ،از همه جا و همه كس . از انسان هايي كه در اخر همه نا اميدت مي كنند و از وجه اشتراك طنزالودمان كه چقدر هردو در عين روشن فكر بازي و روابط عمومي ، انسان هايي ٱمل هستيم  كه نمي توانيم از روابط بقيه سر در بياوريم . از پاكت مارلبروی رویِ داشبورد ، دو نخ بيرون اوردي و روشن كردي و يكيش را گذاشتي بینِ لب هاي من و يكيش را خودت همان طور كه كج به شيشه نيمه باز تكيه داده بودي ارام ارام دود كردي ! و  ابي و داريوش هاي قديمي گوش داديم ـ انواعی از موسیقی که بی طرفانه باید بگویم تحمیل این رابطه به روانم بود و اگر در گذشته در کنار دوستان دیگرم گوش می کردم حالا دیگر اصلا نمی توانم گوش کنم و مجبورم به بهانه ی همیشگی سیگار بزنم بیرون...حالا هرجا که می خواهد باشد.

شايد نياز نباشد  هميشه براي همه ي ماجراهاي اتفاق افتاده در زندگي اينگونه پايان بندي ذهني درست كرد؛اما من يكي ترجيح مي دهم دست كم براي اتفاقاتي مهم از قبيل دوران كاری و تحصيلي،سفرها،و روابط پيچيده يك آغاز و يك پايان ذهني داشته باشم كه صرفا اين آغاز يا پايان اولين لحظه شروع آن اتفاق يا آخرين لحظه نيست ؛چون همانطور كه همه ي ماها مي دانيم  نياز نيست يك چيز به طور كامل پايان يابد تا تمام شده فرض شود(مثل همه ي كساني كه امروز دفن مي شوند و سال ها پيش در اوج قدرت مرده اند)و گاهي هم يك چيز قبل از شروعش آغاز شده . اميدوارم درك مشتركي از اين "پندار خاص" باعث شود حرف هاي پاراگراف اخيرم  بازي با كلمات نباشند .

و اين بار هم براي من آخرين بار بود،خالي از بغض و كينه و نفرتی که در طول رابطه از عدم ِ تطابق زمانی احساسات و "مجموع دیر رسیدن ها " به وجود امد،و مارا در یک "هرگزنرسیدن "ِ بزرگ جا گذاشت ...همانطور که می ترسیدی فرایِ خوب و بد بودن این تفکر که به دنبال هم بودن عاشقانه تر از باهم بودن است تو چند ثانیه،چند ساعت،چند روز و سال ها به دنبال من ماندی و من هم  لحظه ای ،گاهی و ... شاید عمری  به دنبال تو .


در دَوَران عدم درکِ خودخواسته یا ناخواسته بشر و این تاریکی بی سروته، نوری تابید و همدیگر را دیدیم ،من حرف نزدم و تو شنیدی و لحظاتی هم بود که می دیدی دارم احساساتت را بو می کشم. من با کباده یِ  یک عمر بی اعتقادی و تنفر از دین و خدایت ، وقتِ نماز را گوشزد کردم و تو لب های الکلی ِ مرا بوسیدی و گاهی هم هردومی خندیدیم به پوچی هستی.

مثل برف های سنگین  دی ماه  که شهررا در زیبایی محض فرو می برن عشق هم طوری همه ی گودال ها و کثیفی ها و خرابی هارو می پوشاند که همه چیز در هاله توهم زیباییش فرو می رود؛ حرف زدنت خوب بود،خندیدنت ،فحش دادنت و تکذیب و تایید و تعریف و تحقیر و همه و همه ...مثل شات پشت شات  تکیلا ادم را مدام مست و مست تر می کرد  ...
کم نبود،بی نهایت بود؛بی نهایتی که در ترکیب تناقضات درونی من و بی نهایت نبودن صبر تو ذوب شد.
و بدترین شباهت ِ عشق به  برف این است که متاثراز نخستین افتابِ جدی، شهر کثیف تر و داغان تر از گذشته به نظر می رسد...همان شهر گذشته است،اماهمانطور که بودا می گفت:ان چه ازان توست ،مال تونیست.

آری عزیز از دست رفته ام ... باید رخت از آن ورطه برمی بستیم، هردو و جدا جدا تا سرنوشت را در جایی دیگر بیابیم و تفکرات و اشعار و غزلیات را در چند دفتر قدیمی جا بگذاریم.  مانند همان سفری که اوایل اشنایی مان داشتم برایش برنامه ریزی می کردم، همان موقع که سعی می کردم از دست تو فرار کنم،از تو و از یک جا ماندن،از این شهر، از دانشگاه ،از سرنوشت و خودم و خودم وخودم ...و حالا به طرز احمقانه ای در آن سفر قرار گرفته ام . نه آنطور که فکرش رو می کردم و البته نه با  دید گذشته نسبت به آدم ها و بزرگی دنیا،اخراج شده از دانشگاه ،بدون حتی یک موفقیت ِتحصیلی،کاری و اجتماعی وهمراه با پرونده ای ضخیم و ثبت  شده از گناهان ضد قانونی که در دستان پدرانم نوشته شد.

لابد توهم یک گوشه ی  داغ از پایتخت دنبال قسمتی از باقی مانده رویاهات می گردی ،روزه دار،(هر وقت آدم های روزه دار رو می بینم به حماقت و بلاهتت می خندم و فکر می کنم همون قدر که ابلهانه من را دوست داشتی خدایت رو هم دوست داری) و  خسته از جماعت هول زده و دروغ مالیده ی هم وطن...به دنبال چه می گردی ؟
من دیگر دنبال هیچ نیستم  ،اما در نخستین پیامدِ ذوب شدن برف ها،خوشبختانه زودتر از همه جا شهرِ خودم را دیدم،من، انسانی هستم  دروغ گو و دروغ زده،صفر و صدی،پشت گوش انداز،تنبل و رویا پرداز که برای تحقق کوچیکترین خواسته هایش  قدم از قدم بر نداشته است و در تیشه زدن به ریشه داشته هایش دست بلندی دارد...و حالا توی این سفر بزرگ ...هیچی برای گفتن ندارم.


از تمام ِ تاریخ کثیف و خونبار ادیان ، خدایان و پیامبران دروغینی که تو برایشان سر به خاک می ساییدی تنها دلم به نوح  می کشد . ـ افسانه شیرین نوح‌ ـ من هم  کشتی ای بزرگ می خواهم که جا برای همه کسانم داشته باشد ،که من با آرامش همه شان را درآن جا دهم و خودم بنشینم سیگار بکشم.همه آن هایی که حالا به ترکیبی ناموزون از انزجار و ترحم نگاهشان می کنم و دونخ زندگی و مرگم افتاده دستشان.

اما خب؛خودمانیم ،من  و نوح اختلافی فاحش داریم ، و من ترجیح می دهم حالا که از آن پایانِ لعنتی پرت شده ام در این آغازِ گنگ و گل الود ، گاهی فکر کنم که آیا دُرست دست و پا می زنم یا نه؟ آیا من دارم بر سطح ژرفای اقیانوس ،شنا می کنم یا در مایعی تا غوزک پایم مضحکانه شلپ شولوپ می کنم؟....گور پدر همه ی این سوال و جواب ها ....می خواهم سر بگذارم روی سینه ی قدرت ظریفی که روزهایم را تکه تکه  می جود و خوراکم می کند، که آنقدر سنگین و بزرگ در گلویم گیر نکنند وچشم ببندم. می خواهم تن به تنش بسپرم و در زیبایی چشمان گل الودش فرق و شباهتِ یک خواسته و یک سرنوشت  را جستجو کنم.


فقط کاش ته دلم به پاراگراف های این متن آنقدر ایمان داشتم که گستره ی اتفاقاتِ بی قانون مرا وادار نمی کرد که فکر کنم به تمام نشدن و شروع نشدن ...واین که معمولا مرغ های طوفان  در ارام ترین آب ها  تراژدی می آفرینند.

یک تراژدی مضحکِ بی پایان

زندگیِ شرقی

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

زیبایی های باقی مانده ذهن


همشیه برای هر طرفدار پرو پاقرص سینما ،شاهکارهایی هستند که به دلایل مختلف ـ اغلب برا اساس شانس محض ـ از دیدنشان محروم مانده ؛حتی با اینکه حول و حوش فیلم را به خوبی می داند و چه لحظه ی شگفت انگیزیسیت وقتی یکی از ان ها را می بینی.

امروز "ذهن زیبا" ی ران هاوارد رو دیدم و بدون تملق باید بگویم بعد از مدت ها یاس و دلمردگی نسبت به هنر واقعا سرشار شدم از بازی های دیوانه کننده راسل کرو،جنیفر کانلی و اد هریس در پیچ و خم داراماتیک و قدرتمند داشتان و اجرای بی نظیر دیالوگ هایشان. محصور فیلم نامه،تصویر برداری ،گریم و صحنه پردازی شدم .

و بیشتر از ان در شرایط به هم ریخته زندگی و روحیه ام مبارزه ی فرسایشی  دکتر نش با روحیه بی انتهایش توانست درگیرم کند ؛این که چگونه توانست بین زندگی عادی و روزمره و تخیل و هوش بی نهایتش مساوات برقرار کند و زنده بماند ،کاری که کمتر کسی قدرتش را دارد.


پ ن : از سبک پست نوشتنم حالم به هم می خوره .

 

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

مختصات امروز

 

 
هفت و سی و پنج دقیقه عصرِ سه شنبه بیست و پنجم مردادِ هزارو سیصد‌و‌نود، معادل شانزده اگوست دوهزارو یازده ،

من ،جک موریسون، خودم را جمع و جور می کنم  تا شروع به نوشتن در یک فایلِ  وُرد ،در بابِ مکان و زمان قرار گرفته در آن بکنم.نه به درستی می دانم کجای این دنیا قرار گرفته  و نه اصلا می دانم در چه تاریخ دقیقی هستم و هیچ ایمانی به این تاریخِ مصنوع و قراردادی بشر ـ با مبدا مرتبط به دو مرد تاریخی ِ به اصطلاح  اصلاح گر و نوید بخش معنویت، که در طول همین تاریخ در مسیرشان بیشتر از هرکس و هرچیز دیگری جنایت و ظلم و جور روا شده ـ ندارم.

و مهمتر ازان،تاریخ یک مرد  با مختصات زمان و مکانی ارزوها و ایده ها در محور توانا ییهایش سنجیده می شود ،نه در راستای تخمِ مقدس گذشتگان

بله،در کنار همه ی ان چیزهای دیگری که اینجانب تن به قبول کردنشان می دهم بلندتر ازهمه باید داد بکشم :

من گمشده ام.

نه بیشتر و نه کمتر

نه در میانِ نیرنگ و ریای شیطان و نیروهای اهریمنی و نه در تمدنِ درون باتلاقِ‌تکنولوژری فرو رفته و معنویت گریز غرب!من در خط تکراری تاریخ پدرانم و مبنای زندگی "خوب" و همه ی انچه بلاهات وحماقت شخصی خودم طلب می کند گمشده ام.

من خودم ،در خودم و در ضریبِ ارتباطات از دست رفته ام گمشده ام،و این گمشدن انچانان عینیت دارد که انکارش می شود تیغ به جان همان منطقی که نگذاشته تا به حال مرگ شوم .

و این ترس اینجا مرد افکن می شود که می فهمم گمشدن هم توان می گیرد و گمشدن من در توانِ هزار هزار شخصیت داستان هایم  طوری قدرت گرفته که باید برای درک هرقسمتش یک شخصیت  را به دنیا اورم،بزرگ کنم،تیرو کمان به دستش دهم،عاشقش کنم....و خودم هر لحظه را با او طی کنم...و پیر شوم ...و پیر شویم ..که قهرمان پیر نمی شود و در تراژدی محض می می میرد و من نه . و من باز و باز و باز پیر می شوم ؛حتی اگر شخصیت ها نشنوند،حتی اگر پیرِ فرزانه جاودانه شود قهرمان جوان مرگ و دخترک در دل یخ ها مدفون !!!

گفته بودی که روزی به خود می ایی می بینی شده ای قهرمان داستان ،کجایی ببینی من شده ام شخصیت همه ی داستان هایم !؟و در پی گم نشدن ،پیر می شوم.پیر می شوم.پیر می شوم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

مو مَن نیستُم!

می دونی داستان بعضی روابطِ من چیه؟


داستان همون روستاییِ که رفت شهر و بعد یه مدت که برگشت و در زد ؛نَنَش ازون ور در گفت کیه؟داداشمون هم گفت مُنُم!           ننش شاکی شد و گفت تو که رفتی شهر....سواد دار شدی...ادم دیدی.... دیگه باید بگی مَنَم....نه مُنُم
پسره هم نه گذاشت و نه برداشت جواب داد:ننه جون ... قربونت برم ...چه فایده داری بگم: مَنَم،بعدش تو درو باز کنی ببینی مُنُم؟


  واقعا چه فایده داره من تولد بعضی از دوستان رو حفظ کنم و بهشون تبریک بگم در صورتی که گاهی وجودشون رو یادم می ره؟؟؟