۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

آخر دنیا

آخرین روزدنیا – حتی اگر یک توهم باشد _ باید به زیبایی هرچه تمام تر و پر ازلذت بگذرد!مثل اینکه صبحش به کارهای عقب مانده در شهر و اطراف آن و کارخانه ها بچرخی ,چند تن از دوستان قدیمی را ببینی . برگردی خانه خالی پدری و با نامربوط ترین دختر ممکن رسم شراب ، شکلات و هم آغوشی به جا آوری! لابد بعدش هم دوستان عهد بوق را دعوت کنی خانه و برایشان شام درست کنی و بعدش هم تا صبح گیتارهیرو و شلم بازی کنی و فیلم ببینی.


این برنامه آخر دنیای من بود ،برنامه همیشه ام هم بوده !

انگار همیشه آخر دنیاس،اونم تو این گوشه تخمی دنیا مگه چی وجود داره که نخوایم همیشه رو روز آخر دنیا بدونیم که اگر هر لحظه یه جوری کلکمون کنده شد فقط با یه لبخند  بی خیال (مث کسی که تو یه بازی بچگونه باخته و بیرون افتاده ) سرمون رو بذاریم و بمیریم!

مهم  این نیست که تنها قوم و خویش درست حسابیم اوضاع خوبی نداره،مهم نیست مدت هاست از کسی خوشم نیامده و اگر خوشم آمده جربزه پذیرش مسئولیت حاصل از تغییر در زندگیش را نداشته ام و فقط دورادور نگاهش کردم.مهم نیست یکی از ناشناخته ترین بیماری های دنیا گرفته ام و فقط منتظرم ببینم دفعه بعد کجای بدنم را تخریب می کند.این ها هیچ کدام مهم نیستند ،بی پولی مزمنم هم مهم نیست،آواره بودنم هم اهمیتی ندارد،حتی این که آخرین کسی را که رابطه نزدیکی بینمان بود  در پایان روشن فکرمآبانه برای یک رابطه خیلی از من دور است .این ها مهم نیستند .کثافت بالا آمده توی این دینا و این همه دین و مذهب و سیاست مدار و میلیون ها قطعه سلاح گرم و سرد و کشتار جمعی و گرسنگی و آوارگی و قاچاق آدم هم مهم نیست.

مهم همان لحظه آخر است،لحظه مرگ که واسه هرکی پایان بشریت و تمدن...می توانی لبخند بزنی؟

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

شب یلدای دست نیافتنی!

از قدیم به کسانی که  شب چله - یا همان یلدا- برایشان مصادف بود: با جمع شدن کل فامیلِ باحالشان در خانه مادربزرگ و هزارو یک جور بازی خوب  با تمام دختروپسرهای هم سن و سال و خوردن و خندیدن در کنار یکدیگر و در آخر هم فال حافظ و شب شعر وشراب سی ساله و آواز خوانی کل اعضا؛ به شدت حسودیم می شد! و البته تا حدود زیادی هم وجود این اتفاقات در دنیای واقعی را باور نمی کردم که بخواهد حسودیم بشود یا نه! مثل این بود که برای یک از اهالی چِچِن از عطوفت و دل مهربان مردم روسیه بگویی!یک همچین چیزی بود!


در مورد ما، فامیل یک ملغمه ی تعفن آمیز بود از چند عمووعمه ی خان زاده ی داهاتی و قرآن خوان که نه می دانستند بازی چیست ونه شعر کدام است و اوج تفریحشان این  بود که تریاک بکشند و فحش بدهند به پهلوی که زمین های پدریشان را در انقلاب سفید بالا کشیده است و حالا آه در بساط ندارند برای گنده گوزی !به علاوه چند دایی و خاله عصا قورت داده که در غیبت ،دله دزدی،مادرقحبگی،کلاغ صفتی،بادمجون دور قابچینی و نان به نرخ روز خوری دست  حضرات قجر را از پشت بسته بودند! ازین دو خاندان عده ی عدیدی کودک به وجود آمده بود که درطرف خاندان پدری هیچ کدامشان هیچ گهی نشدند و فقط بلد بودند حسودی کنند و به دست یکدیگر نگاه کنند برای چشم و هم چشمی! و از طرف مادری - با این که همه شان درس خواندند و دکتر و مهندس شدند؛ هیچ وقت شعور بازی و تفریح نداشتند !حالا قرار بود ما بفهمیم شب یلدا چیست؟...چند سالی به زور با بعضی از این افراد در خانه ما که از همه خانه های فامیل بزرگ تر بود جمع شدیم!- احتمالا سعی مادرم بود که بچه هایش احساس کمبود فامیل نکنند!- اما جز چشم غره و تیکه های آبدار من و برادر خواهرهایم به بچه های اسکل فامیل و متقابلن چندین فقره دعوا خاطره ای از آن مهمانی ها باقی نماند!


امسال هم مثل سال های قبل بنیان خانواده قرار نیست در این شب باستانی شکل بگیرد! تنها فامیلِ درست حسابیمان _یکی از عموها که بچه هم ندارد_ ناراحتی قلبی دارد و در بیمارستان خوابیده و منتظر عمل باز قلب است. پدر و مادرم رفته اند کنارش تا تنها نباشد .آخرین عضو مجرد خانواده (به جز من) هم که به جرگه دشمن پیوسته و باید "شب یلدایی"ببرد خانه زنش! خب پس قاعدتا من برمی گردم خانه پدری تا در تنهاییِ آن خانه یِ بزرگ و ساکت برای خودم لخت بگردم,و هی شراب بخورم و سیگار بکشم و جَز و کلاسیک و راک گوش بدهم و  گاهی هم زنگ بزنم به این و آن؛که شاید یکی از دوست دخترهای قدیمی در این شهر قدیمی خر شد،یا دلش سوخت یا به هوس شرابِ دست افشار آمد پیشم!...بقیه مدت که باید خیلی بنویسم...البته اگر از بیمارستان زنگ نزنند و مرا با گروه خونی جنده ام طلب نکنند برای خون دادن به عموی زیر تیغ!



۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ما هم اهل بخیه ایم....با همان رنگ خون




هیچ کدام از ماها در یک آزمون خاص شرکت نکردیم که وبلاگ نویس شویم,قرار نبود شغلمان شود,قرار نبود کشته شویم ...قرار نبود خاص باشیم؛فقط احتمالا وقتی برای نخستین بار با فضاهایی خصوصی برای نوشتن در اینترنت آشنا شدیم هرآن چه علاقه که از نوشتن _ این بزرگترین جایگاه خلاصی و رشد _ درونمان بود فوران کرد و باعث شد به صرافت انتخاب یک اسم و ساخت یک  صفحه اینترنتی بیافتیم برای نوشتن .

برای من این اتفاق در حدود 7سال پیش افتاد ,از خیلی قبلش با این پدیده آشنا بودم اما جرقه ای نمی خورد که به کار واداشته شوم ؛تا این که با الواح شیشه ای (دست نوشته های اینترنتی رضا قاسمی )آشنا شدم و ایده ای از این که اگر در اینترنت بنویسم  چه می نویسم در ذهنم شکل گرفت. بقیه اش مجموعه اتفاقاتی بود که کم وبیش برای همه کسانی که با لحنی _دست کم _ کمی جدی در اینترنت می نویسند پیش آمده است : طوفان حوادث زندگی واقعی و مجازی,انتخاب اسم و نخستین نوشته ها , تحریک شدن برای دادن آدرس پیج اینترنتی به دوستان و آشنایان زندگی واقعی ,پیدا کردن نخستین مخاطبان که بهترین دوستان دنیای واقعی شدند,عاشق شدن,شکست خوردن,از نوشتن بیزار شدن,عوض کردن آدرس.....کشتن شخصیت مجازی و هزار ماجرای دیگر که همه مان ازش خاطره های فراوانی داریم.

***


درون یک پراید بودم (شاید ماشین خودم بود) ستار بهشتی کنارم روی صندلی شاگرد نشسته بود واز میان شیشه های بخار گرفته به فضایِ متوهم و بارانی بیرون خیره شده بود . ازش پرسیدم:
_ آخریا کجا می نوشتی؟
پیچ رادیو پخش ماشین رو پیچوند و با لحن گرفته ای گفت:
_اینم که خرابه...کی می خوای درستش کنی؟
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد در فضای بارانی ... در حالی که در باز بود _دست در جیب _دور شد.

از خواب نپریدم ,چشمانم را باز کردم ,انگار همین الان از ماشین پیاده شده باشم و در همان عصر بارانی روی تخت خواب اتاقم دراز کشیده باشم.اصلا نمی دانم خواب بودم یا نه .من خیلی زود خبر بلایی که سر ستار آمده بود را شنیدم اما نه عکس کاور صفحه ی فیس بوکم_ که تصویری شهوت آلود از دو هنرپیشه اروپایی است_را به عکسش تغییر دادم , نه خبری ازش به اشتراک گذاشتم .نمی دانم که بود و چه کرده بود .اما عصری که از هژمونی درنده و باتلاق وار کار, دروغ , دلالی و بقیه زندگی تلفنم را خاموش کرده بودم و روی تخت خوابم دراز کشیده بودم بدجوری تنم را به لرز انداخت. نه ازاینکه وبلاگ نویس دیگری را در روز روشن برده اند و  کشته اند و خیالشان هم نیست ؛ازین که یک سال است درست و حسابی ننوشته ام و فقط فقط عادت کرده ام در گوشه ای از ذهنم در میان سیل حوادث روزانه خودم را یک نویسنده بالقوه بدانم که هیچ کس نمی داند کی قرار است از دلالی, ولگردی,قمارو سگ مستی های طولانی بیرون بکشد و قلم دست بگیرد و دوباره بنویسد.

حالم که بهتر شد شروع کردم به نوشتن فکرهایم: اینکه شاید ستار نمرد که ماها برایش عزا بگیریم. شاید ستار با علم به اینکه ممکن است این اتفاق برایش بیافتد می نوشت و برای بهبود زندگی این مردم می نوشت, ستار می نوشت که این مردم ورای ایدئولوژی و هزار شعار و امید بیهوده ومسموم از این پوشش تقلبی و بهت زده بگذرند و به علایق شخصیشان بپردازند که برای اسایش و رفاه و برابری قد علم کنند .ستار مثل همه ماها نفس می کشید و راه می رفت و مثل سگ جان می کند برای یک لقمه نان , احتمالا یک روز عاشق بود وروزهای زیادی هم گریه کرده بود و امید انسان های زیادی بود, اما با هر فشار انگشتش روی صفحه کلید احتمال مرگش را در ذهن می پروراند و از این یک مورد مطمئنم, ازاین که اگر عده ای چند روز پس از مرگش جشن هالووین بگیرند و عکس هایشان در فیس بوک به روز کنند بیزار نبود...از هیچ کدام از اعمال روزمره بشر بیزار نبود... اما از ننوشتن من ... بیزار بود .


در آن چهارباری که به دلایل مختلف دستگیرشدم هیچ وقت هیچ کس هیچ اطلاعی از آدرس محل هایی که من در اینترنت  در آن ها می نوشتم نداشت,گرچه بازجوها بلف می زدند که از رنگ سوتین دوست دخترم یا اینکه چطوری برایش  لیس می زنم باخبرند اما خوشبختانه آن ها در پیدا کردن این قبیل اطلاعات مصرتربودند وهنگامی که بابت یک مقاله ساده در نشریه محلی سیلی می خوردم خوشحال بودم که هیچ کس از صفاتی که در وبلاگم به بزرگان مملکت می دهم باخبر نیست. ستار به خوش شانسی من نبود اما حالا حتی برای او هم که شده سعی می کنم بی مبالات تر و قوی تر از همیشه برای نوشتن وقت بگذارم ...خون من که از اون رنگین تر نیست...هست؟

***


هی رفیق از ماشین پیاده نشو...هم ضبط رو درست می کنم هم واست سیگار می گیرم ,من هنوز زنده ام .






۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

غزل مدرن



 

«حسن» آن گوشه نشسته ست که دودی بکند

خسته بر سیخ رود... بعد صعودی بکند!

«عاطفه» گوشه ی هال است در آغوش کسی
...
نه که از سـ-کس... که «مهشید» حسودی بکند!

«مریم ِ» مست به دنبال «علی» می گردد

باید آن کار که دیر است به زودی بکند!...



ضبط روشن شد و یکباره همه کنده شدند

اسم ها در وسط خانه پراکنده شدند

جام ها رفت هوا... نوش! [صدایی آمد]

خنده در گریه شده... گریه ی در خنده شدند

سر ِ من گیج از اندیشه ی در هستی بود

زن عقدیم کمی آنور ِ بدمستی بود!

لب به لب بود در آغوش کسی کنج اتاق

من پی ِ جاذبه ی فلسفه ام در اخلاق!

عشق آن است که از قدرت «من» می کاهد

لذت آن است که او خواسته، او می خواهد

بوسه می داد به رحمانیت ِ عامش که...!

من، پُر از لذت ِ دیدن وسط آتش که...

خانه از هوش شد و پنجره دیواری شد

زن ِ عقدیم به رقص آمده و ماری شد

بعد پیچید در آغوش زنانی دیگر

من به خود آمدم از طیّ جهانی دیگر

بسته شد، باز شد و بسته ی لذت، مشتش!

مردی آهسته در آغوش گرفت از پشتش

همه راضی و من ِ سوخته بدتر راضی

بعد سیگار درآورد به آتشبازی

آتش فندک دلخسته لب ِ سیگارش

او پی ِ کار خود و جمع، همه در کارش!

بَعد رفتیم به مستی ِ اتاقی دیگر

بُعد تنهایی و لذت وسط ِ ما سه نفر!

شب سه قسمت شده از چشم و لب بیهوشش

عادلانه وسط مرد و من و آغوشش

شب سه قسمت شده از مرد و من ِ در بندش

عادلانه وسط ِ حادثه ی لبخندش

حرکت دست و لبش حالت بازی دارد!

شب موهاش سرانجام درازی دارد

همه ی فلسفه ها جمع شده در شادی

زن عقدیم، برهنه! وسط ِ آزادی

گوشه ای پرت شده غیرتم و تن پوشش

عشق در چشمم و در چشمش و در آغوشش...



پچ پچ جمع شده توی اتاق بغلی

حسن و عاطفه و مریم و مهشید و علی

جمع ِ آماده شده، خنده ی آماده شده

پچ پچ و حرکت سرهای تکان داده شده

جمع بیمار، شب ِ بی هدف ِ سرگردان

بحث داغ من و تو باعث ِ خوشحالی ِ شان

بحث بدبختی من، بحث ِ تو ِ هرجایی!

باعث حرف زدن در وسط تنهایی!

تا دم ِ خانه سر ِ ما هیجان و لبخند

تا فراموش کنند اینهمه تنها هستند

بعد مسواک زدن، توی توالت ریدن

بعد بی حرف زدن پشت به هم خوابیدن...



فلسفه خواندن ما در وسط تختی که...

بُهت و ترسیدن ِ از اینهمه خوشبختی که...

نقشه ی فانتزی و تجربه هایی تازه

عشق و دیوانگی ِ درهم و بی اندازه

خواب من روی کتاب و صفحات ِ باقی

پایبندی تو به نسبیت ِ اخلاقی!!

خانه ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ

بغلی سفت تر از سفت تر از سفت تر از...

طرح انسانی یک حسّ فراانسانی

طرح لبخند تو در خواب و شب طولانی...
 
 
 
 
...
سیّد مهدی موسوی
...

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

از انواع مرض

وقتی هم که یکی _ایضا هر صد سال یک بار _ زیادی باهام حال می کنه , یا فکر می کنم داره سر کارم می ذاره یا هم ... تاحدودی به سلامت روحیش مشکوک می شم!

اصلا خوب نیست  اما دست خودم نیست!



پ ن : زنده یاد گروچو مارکس می فرمود:
من دوست ندارم تو هیچ کلوپی عضو بشم که من رو به عضویت می پذریه!

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه





چندش آورترین چیز دنیا  یه بچه معتقده!


پ ن : بیشتر ماها حداقل یه بار افتخار این مقام رو تجربه کردیم!


۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

شفیره


آخرای پاییز بود ؛ مهم نیست که چند سال پیش بود یا کجا بود .آخرین روزای نوجوانی من  بود و توی حریم جایی که می شد بهش گفت :خونه
 به عادت همیشگی  تو باغچه قدم می زدم که متوجه حرکت آرام و لَختش روی برگای اقاقیایی شدم که چند سال پیش کاشته بودم . بیشتر مردم نمی توانستند اورا ببینند و حتی اگر هم اتفاقی باهاش برخورد می کردند  یا وقعی نمی گذاشتند یا با انزجار زیر پا لهش می کردند .اما یک کرم چاق  تو آخرین لحظات کرم بودنش برای من معنی دیگری می داد .

اگر درباغچه می ماند شاید می توانست به زندگیش ادامه دهد اما نمی خواستم احتمال بقایش را به  گنجشگ ها و  زمستان سرد پیش رو بسپارم. همراه چند برگ داخل یک شیشه مربای دهان گشاد گذاشتمش و روی رف اتاقم به حال خودش رها کردم. به اندازه یک بند اگشت  آدمی بالغ بود ,سبز و قرمز ...بعد از چند ساعت بی حرکت شد و پوسته دورش سخت و سخت تر شد و کم کم به یک زره تبدیل شد  .شفیره همانجا بی حرکت ماند ,برگ ها خشک شدند زمستان شد اما درون اتاق گرم من آسیبی نمی دید.

سال اولی بود که کنکور کارشناسی می دادم , سیل بدون توقف همه ی کسانی که دبیرستان را پشت سر گذاشته بودند جمع شده بود پشت سدی که هیچ کس به ماهیت اتفاقات بعدش توجهی نشان نمی داد, فقط و فقط بی وقفه تلاش می کردند تا به دانشگاه وارد شوند . و من که تازه از محیط نسبتا امن مدرسه بیرون آمده بودم بعد از تغییر رشته ای ناگهانی آرزوهایی گنگ و بلند پروازانه را در پشت آن سد می دیدم. هیچ کس نبود که بگوید :اصلا چه بیماری وجود دارد برای این هجوم , یا اصلا :  تو چیز دیگری دلت نمی خواهد ؟ دست و پا شکسته و بیمار گون سعی می کردم هزاران تخیل و فکر را در خودم بکشم و ذهنم را معطوف کنم به کنکور و دانشگاه .

زمستان و بهار گذشت و شب کنکور سراسری  ورود به دانشگاه رسید .در اتاقم نشسته بودم و بی هدف خیره شده بودم به شیشه ی مربا که متوجه حرکت بدن شفیره شدم. از درون شیشه بیرون آوردمش و کنار باغچه مست از بهار نشستم و گذاشتمش کف دستم .نمی دانم چقد طول کشید _ شاید چند ساعت _تا در نتیجه حرکاتی که زجر آور به نظر می رسید خودش را از دورن پوست سخت شفیره بیرون کشید و بالهای چروک و خیسش را در کف دستم باز کرد.حس عجیبی داشتم .دوره ای بود که فکر می کردم دنیا آن چنان شگرف بزرگ است که هرچند بگردی تمام نمی شود و من باید به عنوان یک مسافر همیشگی همه ی آن را مزه کرد . انگار که آن حشره کوچک خودم بودم .خاطره اتفاقاتی که چند سال اخیر برایم پیش آمده بود و آن همه در خلاف جهت آب شنا کردن و محکوم شدنم به خاطر اعتقادات و کارها جلوی چشمهایم نقش می بست و ته امیدی داشتم که من هم  بال در می آورم.


بالهایش که باز شدند به اندازه ی تمام کف دستم شد؛پروانه ی بزرگی شده بود . از ساعد و بازویم بالا رفت و روی سرم نشست,هنوز توان یا شاید جرات پرواز را نداشت.نمی توانستم ببینمش اما حسش می کردم و هنوز بی حرکت به دیوار حیاط تکیه داده بودم و به باغچه خیره شده بودم. بال زد و رفت ,اول روی شاخه درخت اقاقیا نشست ,بعد دوباره بال زد و از دیوار حیاط رد شد تا دیگر نتوانستم ببینمش .

فردای آن روز من کنکور دادم,به نتیجه به دست آمده پای بند ماندم و وارد دانشگاه شدم ,محیطی عقیم و متزور سرشار از حس تحقیر توده ی عظیمی از افراد متفاوت که رویاهایشان را در پست ترین نقاط زمان و مکان جست و جو می کردند. تحقیر شدم , اشتباه کردم و تاوانی سخت برایش دادم ,با افرادی آشنا شدم که فکر می کردم باید در زمانی دیگر می دیدمشان و مکانی دیگر ...کم کم به این اعتقاد سوق داده می شدم که دنیا همین است و من هم آن مسافر نیستم باید بیشتر به روزمریات و جزییات زندگی توجه کنم  . نتیجه ی  آن شد چهارسال سردرگمی و آوارگی ...


 باز هم چیزی نیستم جز همان مسافر سرگشته با بال هایی به مراتب شکننده تر از دوست توی شیشه ی مربا.

و البته راضیم صد در صد!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه


هی پسر.....دمت داغ!!واقعا دمت داغ
دویست و پنجاه هزار تن غذا خیلیارو سیر می کنه داداش ...واقعا دمت گرم

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

مثلا من امروز به خودم آمدم و دیدم در یک جادهِ در حال بازسازیِ کثیف و خراب از شهر به سمت مناطق روستایی می روم و هیچ اثری از "روستا" _ جز تمامی  نشانه های خرابی و فقر _ به چشم نمی خورد. کارخانه هایی با آلودگی بالا که در هیچ کجای دیگر جواز نگرفته اند و لابد از پس مبلغ رشوه هم برنیامده اند. گوسفندانی که در لابه لای تل های زباله می چرند و مردمانی واسوخته , داغان و بی کس و کار که همگی چشم به راه مبلغی باد آورده اند که یک شبه بتوانند بار یک عمرشان را ببندند.

 مثل یک ساعت پیش که به خودم آمدم و دیدم ماه هاست دست به قلم نبرده ام در صورتی که  درپسوتوی ذهنم, ورا و فرای هر شکست و پیروزی به دست آمده و تحمیل شده  همیشه خود را یک نویسنده دانسته ام و خنده ام گرفت از این روند ِ عجیب و معمول همیشگی نوع آدمیزاد و تصمیم گرفتم بنشینم و بنویسم که: ( زندگی ما همه اش به خود آمدن است).

مانند راننده خواب آلودی که مدام به خواب می رود و به خودش می آید و می بیند  حدودا پنج کیلومتر اخیر را در خواب و بیداری رانده و چه شانسی آورده که هنوز دارد می راند و هنوز در مسیر است . که اگر ما باشیم که بعد از چند تلنگر باز هم به خودمان می آییم که خواب بوده ایم لابد ؟یا بیدار؟ اصلا به خودمان می آییم که همه اش داشته ایم به خودمان می آمده ایم و آنگاه همان لبخند "کلبی مسلک" _ که صبح به لبان من آمد_ به لبانمان  می نشیند که دیگر خواب و بیداری در دست خودمان نیست انگار…شده سمفونی به خود آمدن ها …

پدال گاز لق می زد,جلو داشبورد ماشین قدیمیم هم خراب است و روی دست انداز ها صدا می دهد,با یک رانندهِ کامیون  طی کرده ام که فلان تومان بگیرد و با خودش دوتا کارگر بیاورد و ماده شیمایی ای که از قبل خریده ام را بار بزند و ببرد در جایی دیگر برایم پیاده کند .

به خودم  می آیم که دارم با مدیر عامل کارخانه  فروشنده قدم می زنم و حرف می زنم. از کارخانه های دیگری که می توانم این ماده را ازشان خریداری کنم حرف می زند و در آخر با یک لبخند می گوید:  (همه را بار بزن وبفرست بره برای زنجان … می سپرم همه بهت بار بدن) و در حالی که گوشی موبایلش رو جواب می دهد قدم زنان از منی که سرجایم میخکوب شده ام دور می شود. میخکوب شده ام چون مرا به خودم آورده که در تمامی این چند ماهی که داشت بار را با تخفیف یک "همکار تولید کننده" به من می فروخت  می دانست که دلالی بیش نیستم.


دلم می خواهد در مقیاسی وسیع تر به خودم بیایم.فکر می کنم به تمام این مدتی که از همه گذشته بریدم و خودم را رها کردم در فراموشی ,لحظاتی  شیرین و گس از این مدت یادم می آید...  وقتی که از مطب روانپزشک بیرون آمدم و با سرعت شماره گرفتم و پشت تلفن با ذوق گفتم: ( همکاری کرد,اخراج فرمالیته است).روند رنگ ها و صداهای آبشارها و ارتفاع ها برایم زنده می شود: سال هایی چنبره زده در آغوش ثانیه های سقوط از آبشار های بلند ...خیلی بلند .... تعلیق...وقتی که صداهارا می شد لمس کرد, وقتی که بوهای معلق در هوا در کاسه ی سرم ترسیم می شدند..و فرود آمدن و فرو رفتن در آب شفاف و سرد...تعلق ....مثل آن اتاق خواب لعنتی در آن گوشه شهر که کسی درآن تن از ترس مرگ رمیده ام را آن چنان در آغوش گرفته  بود, باز هم در هم پیچیدن بو و رنگ و صدا و تصویر در میانه ی در هم پیچیدن تن ها, وقتی که از این همه حرف زدن طولانی ,رقت بار و فرساینده رها می شوی و سایش پوست بر پوست,لب برلب و ترکیب بند بوها سخن می گویند,باز هم پناه می بری به زهدان یک زن... باز هم تعلیق و تعلق ...تعلیق.............................

تعلق......................

تعلق.......

به خودم می آیم که دارم به جای مشقِ نوشتن یک مشت کس شعر مبتذل را تایپ می کنم برای یک وبلاگ فیلتر شده به زبان مردمی که خواندن را فراموش کرده اند.و باز هم به خودم می آیم که انگار زیادی یک مهمانی تابستانی را کش داده ام ,باید کوله بارم را جمع کنم و ازین آغوش دل بکنم ...

به خودم می آیم که ....که به خودم آمده ام و در گوشه ای از ذهنم بوی دوری باطل را حس می کنم.