۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

آخر دنیا

آخرین روزدنیا – حتی اگر یک توهم باشد _ باید به زیبایی هرچه تمام تر و پر ازلذت بگذرد!مثل اینکه صبحش به کارهای عقب مانده در شهر و اطراف آن و کارخانه ها بچرخی ,چند تن از دوستان قدیمی را ببینی . برگردی خانه خالی پدری و با نامربوط ترین دختر ممکن رسم شراب ، شکلات و هم آغوشی به جا آوری! لابد بعدش هم دوستان عهد بوق را دعوت کنی خانه و برایشان شام درست کنی و بعدش هم تا صبح گیتارهیرو و شلم بازی کنی و فیلم ببینی.


این برنامه آخر دنیای من بود ،برنامه همیشه ام هم بوده !

انگار همیشه آخر دنیاس،اونم تو این گوشه تخمی دنیا مگه چی وجود داره که نخوایم همیشه رو روز آخر دنیا بدونیم که اگر هر لحظه یه جوری کلکمون کنده شد فقط با یه لبخند  بی خیال (مث کسی که تو یه بازی بچگونه باخته و بیرون افتاده ) سرمون رو بذاریم و بمیریم!

مهم  این نیست که تنها قوم و خویش درست حسابیم اوضاع خوبی نداره،مهم نیست مدت هاست از کسی خوشم نیامده و اگر خوشم آمده جربزه پذیرش مسئولیت حاصل از تغییر در زندگیش را نداشته ام و فقط دورادور نگاهش کردم.مهم نیست یکی از ناشناخته ترین بیماری های دنیا گرفته ام و فقط منتظرم ببینم دفعه بعد کجای بدنم را تخریب می کند.این ها هیچ کدام مهم نیستند ،بی پولی مزمنم هم مهم نیست،آواره بودنم هم اهمیتی ندارد،حتی این که آخرین کسی را که رابطه نزدیکی بینمان بود  در پایان روشن فکرمآبانه برای یک رابطه خیلی از من دور است .این ها مهم نیستند .کثافت بالا آمده توی این دینا و این همه دین و مذهب و سیاست مدار و میلیون ها قطعه سلاح گرم و سرد و کشتار جمعی و گرسنگی و آوارگی و قاچاق آدم هم مهم نیست.

مهم همان لحظه آخر است،لحظه مرگ که واسه هرکی پایان بشریت و تمدن...می توانی لبخند بزنی؟

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

شب یلدای دست نیافتنی!

از قدیم به کسانی که  شب چله - یا همان یلدا- برایشان مصادف بود: با جمع شدن کل فامیلِ باحالشان در خانه مادربزرگ و هزارو یک جور بازی خوب  با تمام دختروپسرهای هم سن و سال و خوردن و خندیدن در کنار یکدیگر و در آخر هم فال حافظ و شب شعر وشراب سی ساله و آواز خوانی کل اعضا؛ به شدت حسودیم می شد! و البته تا حدود زیادی هم وجود این اتفاقات در دنیای واقعی را باور نمی کردم که بخواهد حسودیم بشود یا نه! مثل این بود که برای یک از اهالی چِچِن از عطوفت و دل مهربان مردم روسیه بگویی!یک همچین چیزی بود!


در مورد ما، فامیل یک ملغمه ی تعفن آمیز بود از چند عمووعمه ی خان زاده ی داهاتی و قرآن خوان که نه می دانستند بازی چیست ونه شعر کدام است و اوج تفریحشان این  بود که تریاک بکشند و فحش بدهند به پهلوی که زمین های پدریشان را در انقلاب سفید بالا کشیده است و حالا آه در بساط ندارند برای گنده گوزی !به علاوه چند دایی و خاله عصا قورت داده که در غیبت ،دله دزدی،مادرقحبگی،کلاغ صفتی،بادمجون دور قابچینی و نان به نرخ روز خوری دست  حضرات قجر را از پشت بسته بودند! ازین دو خاندان عده ی عدیدی کودک به وجود آمده بود که درطرف خاندان پدری هیچ کدامشان هیچ گهی نشدند و فقط بلد بودند حسودی کنند و به دست یکدیگر نگاه کنند برای چشم و هم چشمی! و از طرف مادری - با این که همه شان درس خواندند و دکتر و مهندس شدند؛ هیچ وقت شعور بازی و تفریح نداشتند !حالا قرار بود ما بفهمیم شب یلدا چیست؟...چند سالی به زور با بعضی از این افراد در خانه ما که از همه خانه های فامیل بزرگ تر بود جمع شدیم!- احتمالا سعی مادرم بود که بچه هایش احساس کمبود فامیل نکنند!- اما جز چشم غره و تیکه های آبدار من و برادر خواهرهایم به بچه های اسکل فامیل و متقابلن چندین فقره دعوا خاطره ای از آن مهمانی ها باقی نماند!


امسال هم مثل سال های قبل بنیان خانواده قرار نیست در این شب باستانی شکل بگیرد! تنها فامیلِ درست حسابیمان _یکی از عموها که بچه هم ندارد_ ناراحتی قلبی دارد و در بیمارستان خوابیده و منتظر عمل باز قلب است. پدر و مادرم رفته اند کنارش تا تنها نباشد .آخرین عضو مجرد خانواده (به جز من) هم که به جرگه دشمن پیوسته و باید "شب یلدایی"ببرد خانه زنش! خب پس قاعدتا من برمی گردم خانه پدری تا در تنهاییِ آن خانه یِ بزرگ و ساکت برای خودم لخت بگردم,و هی شراب بخورم و سیگار بکشم و جَز و کلاسیک و راک گوش بدهم و  گاهی هم زنگ بزنم به این و آن؛که شاید یکی از دوست دخترهای قدیمی در این شهر قدیمی خر شد،یا دلش سوخت یا به هوس شرابِ دست افشار آمد پیشم!...بقیه مدت که باید خیلی بنویسم...البته اگر از بیمارستان زنگ نزنند و مرا با گروه خونی جنده ام طلب نکنند برای خون دادن به عموی زیر تیغ!