۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

مثلا من امروز به خودم آمدم و دیدم در یک جادهِ در حال بازسازیِ کثیف و خراب از شهر به سمت مناطق روستایی می روم و هیچ اثری از "روستا" _ جز تمامی  نشانه های خرابی و فقر _ به چشم نمی خورد. کارخانه هایی با آلودگی بالا که در هیچ کجای دیگر جواز نگرفته اند و لابد از پس مبلغ رشوه هم برنیامده اند. گوسفندانی که در لابه لای تل های زباله می چرند و مردمانی واسوخته , داغان و بی کس و کار که همگی چشم به راه مبلغی باد آورده اند که یک شبه بتوانند بار یک عمرشان را ببندند.

 مثل یک ساعت پیش که به خودم آمدم و دیدم ماه هاست دست به قلم نبرده ام در صورتی که  درپسوتوی ذهنم, ورا و فرای هر شکست و پیروزی به دست آمده و تحمیل شده  همیشه خود را یک نویسنده دانسته ام و خنده ام گرفت از این روند ِ عجیب و معمول همیشگی نوع آدمیزاد و تصمیم گرفتم بنشینم و بنویسم که: ( زندگی ما همه اش به خود آمدن است).

مانند راننده خواب آلودی که مدام به خواب می رود و به خودش می آید و می بیند  حدودا پنج کیلومتر اخیر را در خواب و بیداری رانده و چه شانسی آورده که هنوز دارد می راند و هنوز در مسیر است . که اگر ما باشیم که بعد از چند تلنگر باز هم به خودمان می آییم که خواب بوده ایم لابد ؟یا بیدار؟ اصلا به خودمان می آییم که همه اش داشته ایم به خودمان می آمده ایم و آنگاه همان لبخند "کلبی مسلک" _ که صبح به لبان من آمد_ به لبانمان  می نشیند که دیگر خواب و بیداری در دست خودمان نیست انگار…شده سمفونی به خود آمدن ها …

پدال گاز لق می زد,جلو داشبورد ماشین قدیمیم هم خراب است و روی دست انداز ها صدا می دهد,با یک رانندهِ کامیون  طی کرده ام که فلان تومان بگیرد و با خودش دوتا کارگر بیاورد و ماده شیمایی ای که از قبل خریده ام را بار بزند و ببرد در جایی دیگر برایم پیاده کند .

به خودم  می آیم که دارم با مدیر عامل کارخانه  فروشنده قدم می زنم و حرف می زنم. از کارخانه های دیگری که می توانم این ماده را ازشان خریداری کنم حرف می زند و در آخر با یک لبخند می گوید:  (همه را بار بزن وبفرست بره برای زنجان … می سپرم همه بهت بار بدن) و در حالی که گوشی موبایلش رو جواب می دهد قدم زنان از منی که سرجایم میخکوب شده ام دور می شود. میخکوب شده ام چون مرا به خودم آورده که در تمامی این چند ماهی که داشت بار را با تخفیف یک "همکار تولید کننده" به من می فروخت  می دانست که دلالی بیش نیستم.


دلم می خواهد در مقیاسی وسیع تر به خودم بیایم.فکر می کنم به تمام این مدتی که از همه گذشته بریدم و خودم را رها کردم در فراموشی ,لحظاتی  شیرین و گس از این مدت یادم می آید...  وقتی که از مطب روانپزشک بیرون آمدم و با سرعت شماره گرفتم و پشت تلفن با ذوق گفتم: ( همکاری کرد,اخراج فرمالیته است).روند رنگ ها و صداهای آبشارها و ارتفاع ها برایم زنده می شود: سال هایی چنبره زده در آغوش ثانیه های سقوط از آبشار های بلند ...خیلی بلند .... تعلیق...وقتی که صداهارا می شد لمس کرد, وقتی که بوهای معلق در هوا در کاسه ی سرم ترسیم می شدند..و فرود آمدن و فرو رفتن در آب شفاف و سرد...تعلق ....مثل آن اتاق خواب لعنتی در آن گوشه شهر که کسی درآن تن از ترس مرگ رمیده ام را آن چنان در آغوش گرفته  بود, باز هم در هم پیچیدن بو و رنگ و صدا و تصویر در میانه ی در هم پیچیدن تن ها, وقتی که از این همه حرف زدن طولانی ,رقت بار و فرساینده رها می شوی و سایش پوست بر پوست,لب برلب و ترکیب بند بوها سخن می گویند,باز هم پناه می بری به زهدان یک زن... باز هم تعلیق و تعلق ...تعلیق.............................

تعلق......................

تعلق.......

به خودم می آیم که دارم به جای مشقِ نوشتن یک مشت کس شعر مبتذل را تایپ می کنم برای یک وبلاگ فیلتر شده به زبان مردمی که خواندن را فراموش کرده اند.و باز هم به خودم می آیم که انگار زیادی یک مهمانی تابستانی را کش داده ام ,باید کوله بارم را جمع کنم و ازین آغوش دل بکنم ...

به خودم می آیم که ....که به خودم آمده ام و در گوشه ای از ذهنم بوی دوری باطل را حس می کنم.