۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه




درلحظه ای که چیزی از ذهن می گذرد و به صرافت نوشتنش نمی افتید ، مرگ یک ایده را به خود تسلیت بگویید.

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

روی دیگر داستان


قهرمان فیلمای بچگیم سربازای از ویتنام برگشته بودن . قهرمان فیلمای حالا شدن بازمانده های سربازای عراق و افغانستان ...

امیدوارم وقت میانسالی مجبور نباشم  بشینم و تو فیلما ،حرفِ کهنه سربازایِ یانکی حول و هوشِ سختیِ جنگ تو ایران رو گوش کنم.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

اعتراف



10 سال آزگار زمان برد تا یاد گرفتم که با همه ی دوستان مونث نباید بخوابم.


سال جدید را معترف شروع می کنم که توش زیاد به خودم دروغ نگم!

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

ویولتای عزیزم

نویسنده های متولد دهه های نخست صده ی حال جملگی ازین می نالیدند که محیط کافی برای پیش انتشار آثارشان و شنیدن عقاید دیگران نداشته اند و نمی توانسته اند آن طور که باید و شاید کیفیت نثرشان را ارتقا بدهند . عده ای ازیشان که هنوز در قید حیاتند رشک می ورزند به نویسنده های جوانی که آثارشان را در قالب های اینترنتی منتشر می کنند و می توانند مستقیم از نظرات خوانندگان مطلع شوند و با نویسندگان مطرح تر در ارتباط باشند. اما این فقط یک روی سکه است. رویی که در بهترین حالت می توان تصور کرد و دید! باید می آمدند و خودشان را در ورطه ی کامنت گذاران بی نام و نشان و کامنت های مسموم و نظریاتی عجیب و غریب از "شب زنانِ" بی نشان می انداختند تا بفهمند که "مرگ مولف" نظریه ای قدرتمند و "منتقد خوب" چیزی ضروری است .


وبلاگ نویسی  مفهومی بیشتر از روزمره نویسی ، فحش به ارکان نظام و به اشتراک گذاشتن مطالب مردمیِ جالب دارد. وبلاگی را می شود خواند که نویسنده اش دست کم خودش را یک نویسنده بالقوه بداند و برای خودش و نوشته هایش شان ادبی قائل باشد.مهم نیست که این نوشته ها سیاسی,اجتماعی,خاطره, یا حتی داستان های ایروتیک باشند؛ مهم نیست که از چه چیزی برای چه چیزی درونشان استفاده شده باشد یا به چه چیز دلالت دارند! تنها مهم ،این میان متنی است که یک "نویسنده" با هویتی ادبی نوشته است. این است که جایگاه نخست توجه را اشغال می کند و گرچه بقیه اِلِمان ها و معیارها هم دخیل هستند اما در درجه های بعدی و در محیطی که زیر مجموعه معیار اول است بررسی و نقد می شوند.


                                                
************                                                                   



در فهرست  اتفاقات پیش از مرگ من در کنار نوشتن رمان ها، شنا کردن از طول تنگه ی مانش و بازدید از بوتان و ماچوپیچو یک ساعت قهوه خوردن و گپ زدن با ویولتا هم هست . نه برای شهرت و هویت اینترنتی اش, نه برای جریان بزرگی که در این چند سال به هر زحمت و روشی که بود به همراه یارانش ایجاد کرد، و حتی نه برای علاقه شخصی ای که از میان نوشته هایش به او پیدا کرده ام . فقط و فقط به خاطر قلمش! این تنها سلاح همه ی ما گمشدگانِ ترسیده یِ دنیای خاکستری؛ این تنها مقدس ، تقدیس و قدیس. خدا و بنده مان؛ ارباب و برده مان, مرگ و زندگیمان, بالا و پایین مان, که هر شب همچون کودکان گمشده و ترسیده از سیل اتفاقات و اخبار دهشتناک روز فرار می کنیم و می آییم و در آغوشش می گیریم تا حس کنیم که دنیا محلی است برای زندگی.


متوجه شدم کسی در "بالاترین" مطلبی در ارتباط با همکاری ویولتا با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران را منتشر کرده است . حتی حوصله ام نیامد بروم ببینم یک همچنین خزعبلاتی به چه شکل منتشر شده است . چون همیشه ایمان داشته ام که دانش و ثروت در خدمت دیکتاتوری در می آیند و خلاقیت نه !  اما برخلاف تصورم متوجه شدم به جای واکنش طنز آمیز وبلاگِ  نسوان و اندرونی آن به این حرکت ، فضایی متشنج و عصبانی به وجود آمده است . کسانی که با  نام های مستعارشان در تایید و تکذیب این مطلب  می گفتند و زنی عصبانی که چند کامنت یکبار جوابشان را بی حوصله تر و خشن تر از همیشه می داد . چند مطلب قبل تر هم  که آنچنان محکومش کرده بودند که دست به چله نشینی زده بود و وقتی چله را برای مطلبی زودتر شکسته بود با طنز این کار را به رخش کشیده بودند. حالم ناخودآگاه به هم ریخت ، رفتم به خاطرات بار اول دانشگاه رفتنم و جلسات هفتگی بحث و گفتگو که ساعت ها با حوصله می ایستادیم و برای عده ای از آزادی ، برابری و برادری می گفتیم . طعنه ها و تکه هایی که به مان می انداختند ، در ظاهر هیچ چیز نبود اما در نا خودآگاه ما ذهن را مثل مته سوراخ می کرد و آنچنان تاثیر منفی می گذاشت که دیگر نمی شد مثل قبل قدرتمند حرف زد. یاد باری افتادم که بعد از سه ماه غیبت از جلسه ها به دلیل دستگیری و آسیبی که در ناحیه گلویم _ با مشت بازجو _ خورده بودم به جلسه بازگشتم وخواستم  راجع به حقوق زنان حرف بزنم که دختری از ته جمع گفت : (تو گلوت خوب شد می خوای دوباره افاضات ول بدی؟)آن روز بغض راه حرف زدنم را بست و چشمانم پر از اشک شدند، جلسه را رها کردم و برای همیشه رفتم .حتی یکسال بعد از آن دانشگاه هم رفتم. پریروز که داخل دفتر دوستم درسازمان استاندارد نشسته بودم و کامنت های نسوان را می خواندم یاد تمام این چیزها افتادم . یاد اینکه چند سال بعد آن دختر آمد و مرا پیدا کرد و حلالیت خواست و اظهار کرد رفتن من باعث به هم خوردن همیشگی جلسات شده است . اما کاری که باید شده بود ؛ من نفرتی از آن دختر نداشتم اما هیچ گاه نفهمیدم آن زمان باید چه کار می کردم؟ باید جوابش را کوبنده می دادم؟ نشنیده می گرفتم؟ یا اصلا کار درست را کرده ام؟اما یک چیز را فهمیدم:من جایگاه خودم را نفهمیده بودم.




نمی دانم ویولتا خود را یک نویسنده می داند یا یک وبلاگ نویس یا حتی یک  کنش گر سیاسی _اجتماعی . اما برای من یک نویسنده است؛ چیزی فراتر از همه ی این حرف ها , حدیث ها ,تمجیدها و اتهامات و تعارفات مردمی در قالب نام هایی مستعار .در کنار همه ی نمی دانم ها، می دانم که به چه اندازه به آن اندرونیِ لعنتی و مکالماتش علاقه دارد و برایش مهم است که بیایند و بروند و نظر بدهند و حتی حالا هم بعد از همه این ها بر مبنای علاقه ، از آن محیط بدش می آید و نسبت به آن بی تفاوت نشده است و هرروز می خواندش . می دانم که دلش نمی آید برای همیشه آن را ببند و حالا هم از مدیریت کامنت ها دل چرکین است. می دانم که در خفقان همه گیر اطلاعات و دانش، دلش از جمع کردن عده ای دور هم و تبادل اطلاعات نیرو می گیرد و این را هم می دانم که هیچ گاه قلمش را قلاف نمی کند .امایی برای همه ی این حقیقت ها نیست. انسان هایی هستند تا دنیا محل بهتری برای نفس کشیدن باشد. و هیچ کس حتی خودش نمی تواند جلوی این جریان قدرتمند آزادی خواهیِ منتشر شده از روانِ زنِ زاینده ی درونش را بگیرد.


اما ویولتای عزیزم.

اگر خودت را _ دست کم  در خلوت ذهنت_  "نویسنده" محسوب می کنی . یادت باشد که گاه قلم زدن تو موقع  قدم زدنت میانه یِ دو پرتگاه بلند و خطرناک  است : نخست اینکه  از مرزهای زبان مادریت دوری و دوم اینکه بیش از اندازه با مخاطبانت (که در بیشتر موارد مخاطبان واقعیت نیستند.) بده بستان می کنی . یادت باشد که اکثر کسانی که به صرافت کامنت گذاشتن می افتند منتقد سوژه یِ نوشته هایت نیستند و سعی در به نمایش گذاشتن خودشان با انتقاد به شخصیت تو دارند . اندرونی تو بیشتر از هرچیزی محل محاکمه ی شخص تو توسط افرادی بدون چهره است! یک فرد بدون چهره بی شک نامحتمل ترین و سیاه ترین وجوه شخصیتش را در قالب کلمات بیرون می ریزد. یک فرد بدون چهره در خلسه ای عمیق خودش را نشان می دهد که قطعا در چهره ی واقعیش آن را ناخواسته و خودخواسته پنهان می کند . علاقه و نفرت تو به این صورتک های اغراق شده، آن هم اینجا _ در انحنای پختگی قلمت _سخت خطرناک است. بهترین مخاطب اثر یک نویسنده نخست خودش و دوم منتقدانی حرفه ای ,بی غرض و باچهره هستند ( اهمیت وجود چهره در این موارد را نادیده نگیر،پشت نقاب ها موجودات مخوفی می رویند).تو نمی توانی به مرز های جغرافیاییِ فارسی بازگردی اما سعی کن لبه یِ دره تنها یک طرفت باشد . کاش آن ها را نمی خواندی (که می خوانی)اما آن اندرونی نه تنها به مدیریت ، بلکه به قلع و قمعی اساسی بر مبنای رافت ناب اسلامی نیاز دارد ."مرگ مولف" را دست کم نگیر خانم نویسنده : نویسنده حرفش را در نوشته اش می زند و پس از نوشتن توضیح نمی دهد. اگر توضیح دهد تخلیه و تضعیف می شود و دیگر نویسنده نیست. نویسنده  تنها می نویسد و سکوت می کند!


برایم مهم نیست که به این گفته ها اهمیت دهی یا به پشم ( ... ) هم نگیری. گفتن این ها وظیفه من برای همکاری است که خواندنش گاهی تنم را به لرز می اندازد .آن نوشته ی "کنسرت بوق" بی اغراق، بهترین نوشته ی فارسی نویسی بود که طی دوسال گذشته خوانده بودم و آزرم بر من و تو باد ویولتا ، آزرم بر من و تو باد اگر روزی نوشته هایت روی برگ هایی کاغذی در دستان مردمان ورق نخورند!


۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

داستان دکتر بهادری

در زندگی برای هرکس اتفاقات نادری می افتد که آنچنان عجیب و به دور از ذهن اند که بعد از مدت ها به شکل داستانی مه آلود در ذهن باقی می مانند ؛ و همیشه موقع یادآوریشان باید چند بار به خودت تلنگر بزنی و مدارکی را چک کنی تا مطمئن شوی که کل داستان حاصل کابوس بعد از باخت پوکر و مستی نبوده است . بلکه دست کم ریشه ای در واقعیت دارد. این اتفاقات همیشه قرار نیست که در ظاهر عجیب باشند و دل همه را به لرز بیاندازند ؛ گاهی فقط کسی که در بطن اتفاق بوده یا شاهد روند ماجراها، می تواند درک کند که اعجاب حوادث از کدام نقطه ی کورِ بی پدر و مادر شروع می شود و به کدام بیغوله ختم. و به چه اندازه اشک ، ناله و اندوه یا دست کم فریادهای وا تعجبا می انجامد!



داستان دکتر بهادری برای من  اینچنین گران و هضم نشدنی ست!مردی که آنچنان در روزمرگی ما ذوب شد که انگار نه انگار اصلا روزی پا روی زمین گذاشته ، گریسته ، درس خوانده، برف بازی کرده،فحش داده،باخته،برده و شاید هم یک روز عاشق شده . و هربار که به آن می اندیشم باید چند مدرک کوچک را چک کنم  تا باورم شود داستان زاییده تخیلات ِ بی سروته  نیست! نخست باید بروم و فندک طلایی کوچی را  از توی کشوی دوم کمد اتاقم در خانه پدری چک کنم .  با دیدن فندک صاف می روم به نخستین روز دیدار با دکتر در ویلای دوقلوهای آل طبا در قم . که  خسته و ژولیده روی صندلی راحتی کنار استخر زیر سایه بید مجنون ها نشسته بود و با فندک طلاییش بازی می کرد. نگاه گنگش به ظاهر به من و چند دختر و پسر جلف دیگر بود که در استخر شنا می کردیم و اندام و عضلاتمان را به رخ یک دیگر می کشیدیم،اما در واقع هیچ جایی را نگاه نمی کرد. آری ،حتما یادم می آید. آن ظهر، ظهر همان مهمانی عجیب و غریب که تا فردا ظهرش که با حافظه ای ناقص از بیست و چهارساعت گذشته از خواب بلند شدم و از ویلا زدم بیرون طول کشید. مهمانی ای که در آن از هیچ مسکر و مخدر و قمار و شکل عجیب و غریب لذائ دریغ نشد؛ تا آن جا که نیمه های شب پای میز بیلیارد چشمان "مست – چِت" مان روشن شد به روی گل هنرپیشه های محجوب و ماخوذ به حیای سریال های صدا و سیما در حالت نشئگی !  مهمانی زیاد است،اما دکتر بهادری کم بود و سوال اینجا بود که اینجا میان این آدم ها چه کار می کرد ؟
  

                                                                                                                                                   
ساعت 2صبح 4خرداد 1385 سه مرد و سه زن با نشان دادن کارت ها و تهدید و ارعاب وارد بخش زنان و زایمان بیمارستان میرزا کوچک خان می شوند و سراغ رئیس بخش را می گیرند. رئیس بخش با نیم نگاهی کوچک تمامی داستان را متوجه می شود و سعی می کند گره کراواتش را شل تر کند تا آب دهانش را قورت دهد و زیر لب از ته مانده اعتقاداتش خواهش می کند که امشب را به خیر بگذرانند : در واقع تمامی ماجرا حول یکی ازمردها می گذشت ؛ از همه مسن تر و چاق تر که عقب  ایستاده بود و بی خیال یکی از بروشور های بهداشتی  راجع به استفاده از کاندوم را می خواند ،دومرد دیگر محافظ و پاکارش بودند و از سه زن دوتن یکی دیگر را که 5ماهه باردار بود،کشان کشان و به زور آورده بودند اینجا!

دکتر بهادری ،به دستورِ رئیسِ ترسیدهِ بخش، خانم باردار را چک آپ می کند و دستور آزمایشات کامل را می نویسد،اما بعد ازینکه مرد مسن(که توسط دوزیردستش حاجی خطاب می شود)متوجه اتفاقات در حال وقوع  و احتمال زمان بردن اوامرش می شود فورا تحدید به بستن بیمارستان می کند تا زن را هر چه زودتر کورتاژ کنند. دکتر بهادری زیر بار نمی رود اما تیغ حاجی از تیغ حاذق ترین جراح های بخش هم برنده تر ظاهر می شود و اتاق عمل ظرف دوساعت آماده می شود ،زن زیبا  برخلاف خواسته اش جراحی و کورتاژ می شود تاحاجی از دست بچه "به اشتباه کاشته شده" در شکم یکی از صیغه هایش و آبروریزی و خرج اضافه و ادعای ارث و میراث زیادی در یک آن آسوده شود.


گویا قرار نبود همه کس بدانند "او" کیست و اینجا چه کار می کند اما من زیربار نمی رفتم که آن نگاه گنگ برای اهداف معمول مهمانی رفتن در آن حوالی باشد.بعد از شام و قبل ازینکه تصمیم بگیرم نتایج ترکیب قارچ و علف و ودکا را باهم روی خودم امتحان کنم یکی از دوقلوها  که سرش زودتر از بقیه گرم شده بود و پاهای سفیدش را روی هم انداخته بود با نگاهی خمار نخ به نخ سیگار می کشید را روی بالکن ـ به دور از چشم خواهر محافظه کارش – گیر انداختم و تمام داستان را از زیر زبانش بیرون کشیدم ."این مرد که بود که چگونه آنجا آمده بود"؟



فردای روز بعد از آن شب یکی از روزنامه های طرفدار حکومت ـ در جناح مقابل جناح حاجی ـ در قالب تیتری جنجالی تمامی  مطلب را به اسم دکتر بهادری منتشر می کند . یک روز بعد حاجی برای حفظ آبرو در اقدامی ،رضایت روزنامه اشاره شده را جلب می کند و روزنامه در شماره ی 7خرداد در مطلبی هم شکل با مطلب روز قبل از حاجی معذرت خواهی کامل می کند و نویسندهِ سطورِ خبر درج شده را جاسوس اسرائیلی و برهم زننده  و مخل امنیت اجتماعی می نامد . دکتر رضا بهادری در تاریخ 15خرداد هشتادو پنج ناپدید و دو سال بعد توسط دوستان و نزدیکانش در "مرکز روان درمانی روزبه"ـ تحت مراقبت های ویژه ـ  پیدا می شود ، آن ها با تلاشی فراوان و همراه با مبالغ هنگفتی رشوه و زد بند موفق به ترخیص دکتر می شوند.





رابطه من و دکتر یک هفته بعد از مهمانی در خانه آل طبا سر فندکش شروع شد که زیبا بود و باید سیگارم را روشن می کرد و با بحث پیرامون تکامل و نظریه های خطی نقطه ای و انفجاری و این دست مطالبِ نسبتن علمی ادامه پیدا کرد. ولی متوجه شدم در تمام مدتی  که مجذوب دانش و دیدگاه های عمیق دکتر بودم یکی از اعضای خانه ی آل طباها  چهارچشمی مرا می پاید که دست از پا خطا نکنم یا حرفی نزنم که اعصاب و روان متزلزل و تازه بازیافت شده ی دکتر را برهم ریزد.آن ها مدتی طولانی را با استفاده از بهترین روان درمانگرها و داروها روی دکتر کار کرده بودند تا توانسته بودند به مرحله ای برسانندش که زندگی روزمره اش را دور از جنجال نگه دارد .این رابطه زیاد طول نکشید .قرار بود یک هفته بعدش کتاب "فولاد ،اسلحه،میکروب" را برایش ببرم که متوجه شدم به خانه ی دیگری منتقل شده است! دیگر نتوانستم اورا ببینم، گویا یکی از رفقا تشخیص داده بود که ملاقاتهایش با من می تواند برهم زننده تعادل موجود در روانش باشد .اما کماکان با حرف کشیدن از زیر زبان خواهر احمق دوقلوها می توانستم بفهمم که کجاست و چه می کند و در چه وضعیتی قرار دارد. امید داشتم باز ملاقاتش کنم "فولاد، اسلحه،میکروب" کادو شده ای که می خواستم برایش ببرم را درون کمدم نگه داشتم تا روزی که می بینمش. متوجه شدم که چهار ماه پس از آخرین ملاقاتش با من از مرز ردش کرده بودند و برایش در یک بیمارستان  تخصصی زنان و زایمان در کبک کار جور کرده اند. با یک دختر کانادایی ازداوج کرده بود و زندگیش خوب بود. مثل اینکه انجمن کارش را خوب انجام داده بود.


تا اینکه دیروز از دوقلوها برایم ایمیل آمد:

 دکتر عصر جمعه با دوز بالای مورفین خودکشی کرده.