۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

گرگ،خرس و گراز

وقتی درجایی سرصحبتِ اتفاقات غیر معمول باز می شود؛ بیشتر اعضای جمع چیزی دارند که با آب و تاب آن را طوری بازگو کنند که انگار همین چند لحظه پیش اتفاق افتاده: داستان هایی از جن ، روح و یا موجوداتی ترسناک تر از آن ها  در زیرزمین ، آب انبار و خزینه ها! اما من تا اینجای زندگیم با دیدگاهی باز و دقتی فراوان تاکنون حتی یک مورد غیر معمول را نه دیده و نه حس کرده ام چرا؟ نمی دانم!  تنها موردی که البته با داستان های باقی افراد کاملن متفاوت است از هنگامی که در ارتفاع 3000متری،کف پناهگاه شهباز، چهارزانو نشسته بودم جلوی گاز و تکه های نیمه آماده فیله مرغ را سرخ می کردم شروع شد. چهار نفر بودیم؛ عصری در هوای مستانه ی بهار در میان بوته های گون ، لاله ، آوشین ،بومادران،رزماری و هزاران هزار جوانه،گل و بوته ی دیگر از کمر کشِ کوه بالا آمده بودیم و _وقتی هنوز از بوی گل های وحشی دیوانه بودیم _ بساطمان را پهن کرده بودیم کف پناهگاه و هومن ساقی شده بود و گفته بود : عرقش خیلی خوش خوراک و خوب است . سلامتی این طبیعت ! مستدام باد!


شش یا هفت پِک را با فیله خورده بودم که دیدم توی تنم جا نمی شوم . بلند شدم و شروع کردم به مشت کوبیدن به دیوارهای پناهگاه که خسرو درِ را باز کرد . مه سرد همراه با بوهای رها شده در هوای کوهستان زد توی صورتم .پناهگاه در کنار دشت تقریبن مسطحی که به طرزی غریب در آن ارتفاع شکل گرفته بود بنا شده بود (از ورقه های آهن و سیمان و سنگ). خارج شدم و زوزه کشیدم  و بعد دویدم داخل دشت و کمی بعد چهاردست و پا روی علف ها و گل ها می دویدم و زوزه می کشیدم .تنم گُر گرفته بود. نفس نفس می زدم ،صورتم را به خاک نمناک نزدیک کردم و بوی گِل و ساقه های شکسته ی علف ها را تا عمق وجودم داخل کشیدم .علف و سنگ و خاک را درک می کردم .پنجه هایم را در خاک فرو کردم و به سمت ماه کامل که روبه رویم طلوع می کرد غرش کردم و فریاد زدم . ذهنم از تمامی ترس های انسانی و معنا دار تهی شده بود ؛از حساب و کتاب و تفکرات آینده نگرانه و گذشته های دور خالی بود ؛ بو می کشیدم که بدرم، می شنیدم که بگریزم؛می غریدم که جفت پیدا کنم . گرگ نبودم، خُرخُر می کردم ؛خرس هم نبودم،گرازبودم؟میمون؟چطور داشتم با این وضوح می دیدم ،بو می کشیدم و می شنیدم ؟چطور شد که چهارپا ،مثل یک حیوان باز دویدم توی کوه و هرچه بیشتر و بیشتر از پناهگاه دور شدم. صورتم را فرو کردم داخل برف های شیب بالارو کوه،و بازهم  زوزه کشیدم و فریاد زدم ؟


مغزم کم کم راه افتاد و به خودم آمدم ؛ داشتم روی برف ها می شاشیدم که لابد علامت گذاری کرده باشم قلم روئم را ؟   اوضاع در دستم بود دیگر و از اعداد ، ارقام و زمان باز هم مطلع بودم و متاسفانه انگار دیگر نمی توانستم چیزی را آنچنان بو بکشم یا صدایی را با چنان وضوحی بشنوم . اما خاطره ی آن لحظات و احساساتش در جایی دست نیافتنی درون کاسه ی سرم حک شده بودند و هیچ گاه فراموششان نمی کنم . این تنها اتفاق غیر معمول زندگی من است . و نه تنها هیچ نتیجه ماورا الطبیعه ای از آن براورد نکردم بلکه باعث شد با تک تک  عناصر وجود به تکامل و فرگشت بشر از گونه های ابتدایی تر حیات اعتقاد پیدا کنم. در آن لحظات طوری  از خود بی خود شده بودم که توانستم سایه های قدرتمند زندگی وحشیانه و طبیعی اجداد خودم را بازیابم و لحظاتی گراز،گرگ و خرس باشم و در در دامنه ی وحشی کوه در زمانی به وسعت "میلیون ها سال انحنای حیات" بدوم . این تجربه ارمغان دیگری هم با خود داشت البته : باید به غرایز خودم بیشتر احترام می گذاشتم و با خاک ، بیشه ها، طلوع آفتاب،شب های بی پایان و زن های برهنه بیشتر عجین می شدم.  
   

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

ولگرد شهریار یا شهریار ولگرد !

با برادردم رفته بودیم اصفهان برای زنده کردن پول های یک معامله .از آن جا راه افتاده بودیم و از اتوبان کاشان رفته بودیم قم و از قم رفته بودیم گل عباس ورامین . از یک جاده خاکی پیچیده بودیم به محله ی افغان  ها .انگار که ته دنیا بود .مزارع واسوخته با گیاهان نیمه عمل آمده که با گردی از خاکه ی سیاه آلومینیومِ کارگاه های غیر قانونی افغان ها بی ثمر و غیر قابل استفاده شده بودند ؛ همه میان خانه ها و کارگاه های درب داغان و خرابه . ما هم رفتیم داخل یکی از همین کارگاه ها  تا از بی استفاده ترین بازماند شیمیایی شان بخریم و بفرستیم برای کسی در شهریار . افغان ها از ترس جانشان بعد از غروب آفتاب از کپرهایشان بیرون نمی زدند.با دو کامیونِ 10 تن از موادی که خریده بودیم رفتیم در حومه ی شهریار و بارها را تحویل دادیم و قبل از زدن دوباره به جاده  یک گوشه، کنار دکه ای ایستادیم تا فلاسک آب جوش را پر کنیم و خوراکی بخریم.


پیرمردی روی یک زیرانداز کنار خیابان دراز کشیده بود و آسمان شب را نگاه می کرد .نگاهش کردم. نگاهم کرد و گفت :
_نون داری؟
یک مقدار نون بیات داخل زنبیل خوراکی های صبح را از ماشین بیرون آوردم و دادم بهش ،بلافاصله نشست و شروع به خوردن کرد. چند تا سیب و خیار هم از زنبیل بهش دادم ؛آمدم سوار ماشین بشوم و بروم که صدایم کرد .فکر کردم باز چیزی می خواهد،با لبخندی تمسخر آمیز و کراهت جلو رفتم .مشت پرش را گرفت به سمتم،دستم را دراز کردم و چندتا گردویی که در دستش بود را گرفتم .


به جز یک تشکر ساده نتوانستم چیزی بهش بگویم.آشنایی یا اطلاعات بیشتر از آن پیرمرد ولگرد چیزی نصیب من نمی کرد اما برای من که عدم تعلق به داشته ها و سفرهای بزرگ نخستین خواسته ی زندگیم بود چنان رشک بزرگی به جای گذاشت که از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و قلندری ای که یک انسان می تواند  به آن دست پیدا کند! نان هایی که  از من گرفته بود را بدون معطلی خورده بود و چندتا گردویی که داشت را هدیه داده بود؟  یعنی زندگی محض در لحظه !یعنی تف کردن به تمامی هویت تمدن و تاریخ بشر . 


               رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                      نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین


              نه حق ،نه حقیقت،نه شریعت ، نه یقین               اندر دوجهان کرا بود زهره ی این؟   

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

محبوبیت شیرین تر از قدرت آمد پدید!



یک روز جادوگر زشت، خشن و بدجنس رفت جلوی در خونه ی پری مهربون جنگل که سه تا بچه ی خوشگلش رو تنها گذاشته بود و رفته بود دنبال کارهاش . قطعا رفته بود اونجا که در غیاب مادرشون کار زشت و پلیدی انجام بده . بخورتشون؟!مثلن

 این مهم نیست. رفت دم در خونه و در زد و گفت من مادرتون هستم در رو باز کنید . یکی از بچه ها جواب داد :پس چرا صدات انقدر خبیثه؟ صدای مادر ما خیلی لطیف و مهربونه! پس جادوگر بد صدا رفت توی جنگل و به بلبل گفت می شه صدای من مثل صدای تو قشنگ بشه؟  بلبل جواب داد : البته هرچیزی در دنیای قصه و واقعیت قرن بیست و یکمی خاور میانه ممکنه ! باید چندتا کار خوب برای من انجام بدی تا صدات قشنگ بشه !
جادوگر که حسابی شکمش رو برای خوردن بچه ها صابون زده بود کارهای خوب را به زور انجام داد و مادرش گاییده شد ! اما خب صدای قشنگ رو به دست آورد. پس دوباره رفت دم خونه ی پری و با صدای قشنگش گفت: در رو باز کنید بچه ها . دختر بچه که خیلی آپاردی و مادر قحبه بود اتفاقن ، از توی چشمی در نگاه کرد و جواب داد : پس چرا انقدر تو زشتی عجوزه ؟مادر ما خوشگله! جادوگر که داشت پاره می شد از گرسنگی برگشت توی جنگل و با حال نزار از آهو خواستار زیبایی شد.آهو هم جادوگر را به شست و شو در چشمه ی زلال میون جنگل و چندتا عمل زیبایی دعوت کرد که همه جواب دادن و جادوگر خیلی شیک و سکسی و بدو بدو برگشت در خونه بچه ها و این بار هم حالش گرفته شد چون آخرین بچه گیر داد که : تو مهربون نیستی ،مادر ما مهربونه !

اگر از اول این رو به جادوگر گفته بودند بی خیال ماجرا و خوردن توله سگ های پری می شد اما خب دیگه !حالا که زده بود صورت و صداش را گاییده بود مجبور بود ادامه بده پس در حالی که زیر لب دشنام های رکیک حواله فرزند کوچک پری می کرد و از خود می پرسید مگه مهربونی از پشت در معلومه آخه انچوچک؟ رفت و رفت و رفت تا توی یه کوه یه درخت پیر بهش گفت باید مسئولیت تمام جنایت های گذشتت را به عهده بگیری و ازشون پشیمون بشی و واسشون ساعت ها گریه کنی تا تطهیر بشی و دلت پاک بشه .

ستون فقرات جادوگر از شنیدن چنین توقعی به ارتعاش در اومد و نشست روی زمین جلوی درخت !یکم فکر کرد و زد زیر گریه و بلند بلند اعتراف کرد .اعترافاتش 34سال تمام طول کشید !بعد بلند شد و از درخت دور شد و رفت در خونه پری. بچه ها در را باز کردن و کسی زیباتر و هات تر از مادرشون داخل شد . پریدن بغلش و بوسش کردن و جادوگر (یا هر گهی که حالا بهش تبدیل شده بود ) حس کرد که نه تنها نیازی به خوردنشون نداره !بلکه چقدر این محبوبیت باحاله ! پس شد جای مادر بچه ها که یه جایی احتمالن به طبع مطنق تخمی _روایی داستان های جن و پری گاییده شده بود و برنگشت.


و اینکه اگر ذهن انسان یکمی زیادی بسته نباشد بعد از سال ها اعمال سیاست و عمل به اعتقادات مذهبی و زندگی یخ زدهِ مدل حوزه_شهری وقتی هزاران دختر و پسر خوشتیپ و تحصیل کرده بیایند جلویت و عکست را بیاندازند روی لباس هایشان و قربان صدقه ات بروند و برای هر نرمش سیاسیت هزار بار متشکریم متشکریم کنند می فهمی که محبوبیت خیلی خیلی شیرین تر از باقی قضایاست ! ...اصلن می فهمی که چرا سیاست مدار های غربی سعی می کنند درست رفتار کنند (دست کم ظاهرن!)می فهمی که چرا ماندلا رفت زندان! می فهمی که آزادی و مذهب و همه و همه ی احساسات بشر بندگانی هستند و مقبولیت عام خدایشان .


آن روزهایی که حنجره ام را جر می دادم که مردم را پای صندوق بکشم خیلی خوب به این موضوع واقف بودم که سه حسن روحانی را در سال 92 خواهیم دید : پیش از انتخاباتی،درون انتخاباتی و پس از انتخاباتی که هر کدام آنچنان با دیگری متفاوت است که استالین، لنین و گورباچف تفاوت داشتند.