۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

تکاملِ بی پدر و مادر (سوال)

ازش بیرون آمدم و درحالی که دکمه کرنوگراف ساعت مچی ام را فشار می دادم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم. چشمان درشت سیاهش به سقف خیره مانده بود و تکان نمی خورد . کبودی دور چشمانش از همیشه تیره تر بود و اینبار نمی شد زیبا یا فتوژنیک تعبریشان کرد، نماد  ناراحتی عمیقش شده بودند . سرخی غروب دلگیر آفتاب از کنار پرده افتاده بود روی ما که برهنه روی یک پتو دراز کشیده بودیم کف دفترِ سنگیِ کارخانه پدرم و هردو به جاهایی نامعلوم خیره بودیم .عصر جمعه بود.

_نشدی ؟
_نه
_مشکل از زمانشه ،باید بیشتر طول می دادم
_چند دقیقه شد؟
_بیست و چند دقیقه
_دروغ نگو...راستش رو بگو...دیدم داری زمان می گیری
_چهل و شش دقیقه و سی ثانیه  توت بودم ،جدا از مساله ارضا شدن من ... فکر نمی کنم مردای زیادی بتونن این زمان را تو این حالت ، فعالیت بدنی مداوم داشته باشن
_آره ...حالا می فهمم دکترم چی می گفت
_چی می گفت :
_بعضی زن ها هیچ وقت ارگاسم را تجربه نمی کنن
یک قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد لای موهاش ، بغلش کردم و گفتم :
_ناراحت نباش عزیزم...دفعه دیگه
خودشو از بغلم بیرون کشید و ایستاد،شروع به پوشیدن لباس هاش کرد و جواب داد:

_ دفعه ی دیگه ای وجود نداره، همه پوزیشنا و این مدت طولانی گاییدن!چهل و شش دقیقه!...هفت تا خر ماده را می تونستی ارگاسم کنی تو این تایم ! دلیل تخمی با تو خوابیدنام هم این بود که از نیلوفر و چندتا دختر دیگه شنیده بودم  خوب می کنی . البته اصلا دوس ندارم دلایل تو واسه خوابیدن با خودمو بدونم، نگهشون دار واسه خودت. و این که کلا آخرین بار بود ، نمی خوام خودم و تو ، یا یه مرد دیگه رو مسخره کنم .


جوابی نداشتم بدهم ,سیگار روشن کردم و در همان حال خیره شدم بهش که دماغش را بالا می کشد و لباس هایش را می پوشد. هوا تاریک تر می شد و دیگر حالت صورتش را هم نمی توانستم تشخیص بدهم .سوتینش را هم خودش بست ، موهای مشکی مجعدش را پشت سرش جمع کرد و بدون اینکه آرایش پاک شده اش را تجدید کند با یک خداحافظی کوچک از دفتر خارج شد . و من ماندم که برهنه خوابیده بودم روی پتوی کهنه ی نگهبان و صدای دور شدن اتومبلیش را می شندیم . فکر  کردم که  نکند روحیه ام ازین ماجرا  و مورد سو استفاده بودنم خدشه بردارد!راستی جمعه هفته بعد چه کار کنم؟

کی بود؟ ( incendies)مظلوم ترین شخصیت 




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

ما که بودیم ، ما که هستیم.




سه صبح بود . مست و لایعقل برای هم قلاب گرفتیم و با یک چاقوی جیبی یکی از سه نقطه "کبیری" تابلوی قصابی مرکز شهر را تراشیدیم . با این که مدام این ور و آن ور را نگاه می کردیم و کشیک می دادیم، تخممان هم نبود که کسی مارا ببیند یا نه . نهایتا می خواست دعوا بگیرد یا داد و بیداد کند و بیاندازدمان بازداشتگاه .اما مگر اثری می کرد به ما که همه چیز را برای همه چیز رها کرده بودیم به حال خودش؟ مگر می شد بلایی سر کسانی آورد که امید چندانی به آینده نداشتند ؟ بعد رفتیم آن طرف میدان زیر سایه یک نارون نشستیم و سیگار دود کردیم تا صبح شود و عکس العمل نفراتی که تابلوی بزرگ قرمز رنگ "سوپر گوشت کیری" را می دیدند و تعجب می کردند را ببینیم ؛ تا چشمان گیج پف کرده مان را تنگ کنیم و هی نخودی بخندیم.


همیشه هم آنقدر دست به تخم و بی خیال زندگی نمی کردیم و هنوز هم پوسته ای از ایده آلیسم ، امید به زندگی و ترس از جامعه دورمان مانده بود . رامین سعی می کرد فکر کند به این که بقیه اعضای خانواده اش درس خوانده و مترقی هستند و به کشور های توسعه یافته مهاجرت کرده اند و از زندگی خوب و آزاد سرمایه داری برخوردارند و او هم باید یک روزی بعد ازین که توانست از دست این تحصیل لعنتی ، سربازی، دانشگاه و شهر کوچک خلاص شود آن زندگی را تجربه کند و از موفقیت مورد تایید اعضای خانواده اش  برخوردار شود . اما ته دلش می دانست . چیزهایی را می دانست که باعث می شد به جای درس خواندن باز هم گذرش  بیافتد به ولگردی های بی سروته اش.

اولش خودمان را بسته بودیم به الکل و ر به ر آنقدر بالا می زدیم  و پسش آشغال کره می کردیم که یادمان می رفت کی هستیم و کجاییم . و آخرش هم که با چشمان اشکی همه را بالا می آوردیم می آمدیم توی طلوع آفتاب تن لشمان را می بستیم به سیگار و آروغ های تلخ بی کسی . نوشیدنی خوب گران بود، کم گیر می آمد و همه جا هم که جای سگ مستی نبود.  پس افتادیم به آب الکل و خوب خوبش عرق سگی زدن! همه جا ، توی مهمانی ای که باقی با لباس شب بودند من و رامین با شیش جیب و تیشرت و چکمه های کوه نوردی می رفتیم و هرچی گیر می آمد را بالا می زدیم و متلک های چهارواداری بار مردم می کردیم و پشت سرمان حرف می ساختیم و به حرف ها می خندیدم .اما این هم جواب گو نبود.حالمان باز بدتر شد . بالا گرفت. این دنیا برای ما زیادی بود و کم !پیچیده و ساده . و ما اصلا توان این حجم نفرت و خشونت مدنیت بشر دوپا را نداشتیم .دلمان می کشید به گرگ ها ، سگ ها ،خرس ها ، کرکس ها و موش های صحرایی در دشت های مرتفع خشن .


افتادیم به شاهدانه ، بنگ می پیچیدیم و گُل دود می کردیم و با چشمان سرخ  از نیروهایی که وجود نداشتند نابودی زمین را طلب می کردیم . شیطانی که از ته قلب می دانستیم وجود ندارد را صدا می زدیم تا بیاید به جنگ خدای خون ریز و تمامیت خواه باقی آدم ها!

توی طلوع آفتاب آروغ زدم وگفتم :

_ما شوالیه های تنهای کوچه ایم. با شمشیر عرق سگی و سپر بنگ می ریم به جنگ آدما!!!
درحالی ته شیشه ی ویسکی را سر می کشید گفت:
_ما دلقک های بی کس و کاریم.
و نخودی خندید ، ولو شد روی زمین و با چهره ای که یک دفعه جدی شد تشر زد:
_غضب نکن کله هندونه ! تو خودت یه سری تو سرا(و باز آروغ زد) تو گربه نره ای ... منم روباه مکار و زیر این آسمون انی که همه جاش یه رنگه  و هیج جاش بهتر از بقیه نیست. بقیه هم پینیکوان! عن ... یه مشت عن...گه ...
_بیا سکه هاشون رو بگیریم و بکاریم که درخت سکه در بیاد که انقد کار نکنن و سرهم کلاه نذارن و نرینن تو زندگشیون


مستی و چتی که رفع می شد هردو به نحوی فرار می کردیم به جامعه ای که در آن بیشتر از دوتا عوضیِ شیرین مغز نبودیم . یکیشان پول باباش را  هدر می داد و دیگری هم دلالی می کرد و سر مردم کلاه می گذاشت و پول هایش رو توی کوه و کمر می ریخت پای عکاسی و هنر! و بازهم امید داشتیم به این جامعه . رامین رید به دوست دخترش و ولش کرد به حال خودش و زد به زندگی بی کس و کار دله مثل من . اما تحمل نداشت و بیشتر سیگار می کشید و الکل می خورد .حالش خراب می شد و هذیان می گفت.
یک روز که داشت از مردم استرالیا و روشن فکری هایشان می گفت حرفش را قطع کردم و گفتم :
_رامین...اونام یه گهن مث مردم همین جا ! اونا یه سری چیزا را بر طبع زمان و اجبار پذیرفتن و اینا یه سری چیزا رو ..اما دو گروه نهایتا هیچ چیز جدیدی را بر نمی تابن! مارو بر نمی تابن...من و تو رو با یه اردنگی پرت می کنن توی جامعه ی ولگردها!می فهمی؟
آروغ زد و با چشم های درشت غمگینش نگام کرد و جواب داد:
_بهترن


دروغ می گفت، و خودش هم می دانست دارد دروغ می گوید و این دروغ ها نهایتا به گاییده شدنش در میان جامعه و خودش می انجامید. اما باز سعی می کرد .از شهری حرف می زد که مخصوص هیپی هاست و تنها دو قانون دارد:ندو و دعوا نکن!


مهم نبود که چه فکر می کردیم و چه می گفتیم ،مهم نبود که تلاش می کردیم که چه چیز بشویم یا نشویم ! نهایتا ما دوتا دلقک ولگرد بودیم که چت و مست می چرخیدیم و باقی را تمسخر می کردیم. او فکر می کرد که باهوش تر است و مثل حالا که پول های پدرش را زمین می مالد بعدا هم خودش می تواند پولدار باشد و دوست دخترش را نگه دارد و من پذیرفته بودم که باید یک دلال بی افتخار باشم که کار می کند که با پول هایش به عور ترین قسمت های آرزویش پارچه های مرغوب بدوزد.





۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خانه بوی مرگ می داد




خانه  بوی مرگ می داد .هوا آنچنان خشک و سرد بود که  برف سبک  دوماه پیش ، از روی زمین پاک نمی شد. تیغ آفتاب ظهر هم جان گرم کردن آن هوا را نداشت . شاهرخ دوباره مصرف مواد را شروع کرده بود و مثل جنازه تکیده شده بود و فقط حرف می زد، بی وقفه و بدون شروع و پایان کلمات را از دهانش بیرون می داد و من خیره می شدم به رگ های گردنش که بیرون زده بودند . یک شب آمده بود پیشم و یک سنجاق که سرش تکه ای کشک چسبیده بود را داده بود دستم و گفته بود این آخرین کراکم است ازم بگیر و دیگه بهم نده!قول می دم دیگه نکشم . نعشه نعشه بود، پوست خشکش سرخ شده بود و مردمک چشمانش آنچنان گشاده شده بودند که حس می کردی قرار است کشیده شوی درون آن سیاهی معلق بی پایان.

همه می دانستند که شاهرخ در بین ما سه برادر از بقیه خوشتیپ تر و باهوش تر است. و ما ، من و کامران که بهتر از همه می دانستیم ، باید مستفیم و از نزدیک له شدنش را می دیدیم. چشمانش دو دو می زد و خودش هم طوری صورتش را در هم می کشید که انگار داشت از درد بی پایانی رنج می برد. آن تکه های ریز کشک مانند که می خریدشان و می زد روی سنجاق و فندک زیرشان می گرفت و می کشید توی ریشه اش همه ی ماجرا نبودند.دست کم من می دانستم که همه ی ماجرا نبودند و شاهرخ داشت فرار می کرد ،از چیزهای بزرگ و بی سروتهی که تنها خودش می دانست چیستند و من که مثلا از بقیه بازتر به موضوع نگاه می کردم تنها می توانستم تلاش کنم تا نخواهم تمام بدبختی هایش را بندازم گردن کراکی بودنش! فقط فقط شاهرخ بود که یکبار از دریچه ی آن چشم های درشت رنگ پذیر_دیده بودم چگونه در بازخورد آب خزر سبز می شوند و در پشت شعله های آتش سرخ و وقتی به آسمان نگاه می کند آبی_ زندگی ای را دیده بود که جز یک درد ابدی بی پایان برایش چیزی باقی نگذاشته بود .همه درد می کشیدند و حجم نامرئی درد بزرگ را حس می کردند اما شاهرخ باهوش تر ازین حرف ها بود. نمی توانست فراموش کند،نمی توانست پشت گوش بیاندازد .زده بود به بی خیالی .اولش زد زیر درس و تحصیل. بعدهم افتاد پی بنگ،همان بنگی که من سال ها بعدش با افتخار دود می کردم و ژست روشنفکری و توهم خودخواسته می گرفتم برای شاهرخ گریزگاه درد بود.


چند روز بعد ازین که مثلا آخرین کراکش را داد به من . یک وانت پیکان در یک جاده روستایی از مسیر خارج شد و دایی خسرو را که کنار جاده دست تکان می داد تا سوار شود، مثل سگ های ولگرد پرت کرد روی برف ها و خونش رد گذاشت . زدم به حال بی خیالی و گفتم درس دارم و نرفتم برای مراسم، اما شاهرخ و کامران از نزدیک دیده بودند که تن لاغر و عضلانی دایی را می گذاشتند لای خاک و حال شاهرخ بالا گرفت و افتاد به تزریق. دیگر بوی کراک داغ شده و تق تق فندک توی طبقه من نمی آمد.  شاهرخ هم دیگر آستین کوتاه نمی پوشید .  


پسر عمه هم که راننده ترانزیت بود چند شب بعد دایی از خواب بلند شد و یک پارچ آب یخ را یک نفس رفت بالا و سبیل گَپش را با پشت دست پاک کرد و دیگر بلند نشد .مرگ پشت مرگ به من اثر نمی گذاشت . نوجوان بودم و آنچنان در ذهن افراطی خودم غرق که نمی فهمیدم چه به چه است! فقط فقط ورزش می کردم .دو دور توی برف ها  پارک را می چرخیدم و می آمدم توی حیاط خانه روی کیسه تمرین می کردم:هوک،جب،بالا،داک و آپر کات و باز جب! بوکس خفه ام می کرد که نفهمم همه چیز دور برم بوی مرگ می دهد . شاهرخ را بردیم خانه ی بهبودی که ترک کند ؛ دیگر برای همه مثل روز روشن بود که هرروز تکه های کرک را توی قاشق هل می کند و صاف می تپاند توی تنش. رفت و یک ماه ماند و سالم و چاق برگشت اما من می دانستم که کلاس های قدم و ترک اعتیاد برای شاهرخ جک هایی هستند  که اگر زیادی تکرارشان کنی خنده را متوقف می کند و مشت را قائم می خواباند توی دهنت . یک مدت توی ترک بود و کلاس می رفت تا دوباره تق تق فندک پیچید توی آن خانه ی یخ زده .مادرم دوماه بود از خانه رفته بود و پدر سیگار می کشید و از پشت شیشه های کلفت عینکش چشم می دوخت به  شاهرخ که باز رفته بود سر پله ی اول! برف گرفت و پدر بزرگم هم مرد. این یکی هم طبیعی نمرد _گرچه پیر بود_مگر اصلا کسی طبیعی هم می میرد؟ همه ی مفاصلش ارتروزبود و نمی توانست برود بشاشد و برای اینکه نشاشد آب کم می خورد. یبوستش بالا زد و دیگر دایی خسرویی هم در کار نبود که تنقیه اش کند و پیرمرد جلد هفتم تاریخ تمدن به دست مرد. شاهرخ یک عصر همه ی برف حیاط و کوچه را پارو کرد و نشست و برای پدر بزرگ گریه کرد,برای پدر بزرگ گریه نمی کرد برای همه گریه می کرد .آنقدر نحیف شده بود که حس می کردی قرار است بشکند اما آن جان تخمی از کجا می آمد که می دوید و حرف های صدتا یک غاز می زد و پارو می کرد و خسته نمی شدو بعدش هم برای همه عالم و آدم گریه می کرد؟


...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

چرا؟

چرا در حالی که آشپزهای اصلی تاریخ بشر زن ها بوده _هنوز هم هستند _ بهترین آشپزهای دنیا را مردها تشکیل می دهند ؟ چرا بزرگترین خیاط های مد و طراحی مردها هستند و خیاطی کاری "زنانه" معرفی می شود؟چرا در حالی که اکثر زن ها  روزی برای دفترخاطرات شخصی و روزمره نویسی دست به کار شده اند؛ به ندرت نویسنده های موفق زن می شناسیم؟ چرا نماینده هایِ زن مجلس ایران جز اولین کسانی هستند که لایحه "حمایت از خانواده" و طرح " عدم خروج زنان زیر چهل سال از کشور بدون اجازه قیم " را  پشتیبانی می کنند ؟ چرا مدیران ، معلمان و معاونان مدرسه های دخترانه نسبت به محدود کردن دانش آموزان دختر از مردها سختگیرترند؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دو طلحک و یک پادشاه



نمی دانم ریشهِ  داستان " طلحک شاه " به کجا برمی گردد ،این داستان آن چنان کهن است که بارها و بارها به روایات و عناوین مختلف بیان شده است و بازهم تازگی دارد. نخستین بار در کتاب سینوهه میکا والتاری خواندمش که البته "کپتا" غلام سیاه سینوهه در جایی از داستان طلحک واقع می شد ، سپس آهو،طلحک،سلندر و دیگران  بهرام بیضایی و بعد از آن هم چند جای دیگر .
اما همیشه داستان یک استخوان بندی، آغاز و پایان ثابت دارد.غریبه ای که در روزی خاص از شانس  گذرش به شهری می افتاد و مردم آن شهر هم ناگهانی و بی مقدمه او را پادشاه خود اعلان می کردند؛ و بر تخت قضات می نشاندند . طلحک ابتدا با آرامش و طمانینه و انسانیت قضاوت می کرد و سپس شروع می کرد به وارد کردن احساسات شخصی خودش به قضاوت و حس قدرتِ مطلق باعث می شد درونیاتش را جلوه دهد. در تمام این مدت شاهِ واقعی در گوشه ای نشسته و نظاره می کرد و می خندید! مهم نبود که طلحک چگونه قضاوت می کرد، مهم این بود که در پایان روز مردم شهر که از جشن و مسخرگی خسته شده بودند کم کم شروع می کردند  به انداختن تمام مشکلات و تقصیرات یکسال گذشته (تا شروع جشن قبلی) بر گردن طلحک.  اورا هو و زباله باران می کردند .سپس از تخت پایین می کشیدندش و برگردنش پالان خر می انداختند. همه می دانستند چه خبر است و بازی از چه قرار است جز طلحک بیچاره که تازه سرش به قضاوت گرم شده بود و قدرت مستش کرده بود. حالا باید از دست مردم عاصی و عصبانی فرار می کرد! در تمام روایت ها مردم کمر به کتک زدن طلحکشاه تا حد مرگ می بندند و درتمام روایت ها او به صورتی معجزه آسا فرار می کند! اما زخمی ،شوکه و با حالی بد!


" طلحک شاه" اینجا هر چهار سال یکبار انجام  می شود، گاهی هم هشت سال . همه می دانند چه خبر است و اوضاع از چه قرار است جز طلحک بیچاره که باید بر تخت قدرت بنشیند و ملغمه ای از کارهایی که دوست دارد به همراه کارهایی که یک جوری توسط  شاه واقعی به او حقنه  شده است را انجام دهد. و در عصر روز جشن یعنی دویست روز آخر ریاست تقصیر انداختن های مردم شروع می شود.

داستان های کهن در باب سیاست و بازی های معمول آن آموزه های خوبی هستند که هیچ گاه جدی گرفته نشدند؛ اما حالا که این داستان مطرح شد بد نیست روی دیگر این داستان _ از هزار یک شب _ را هم بدانیم که سرنوشت دیگری را برای شاه و طلحک بیان می کند.طلحکی که چندان علاقه به بازیچه شدن ندارد و بلد است چگونه بازی را برهم بزند :

روزی روزگاری پادشاهی باده گسار،عیاش و خوش گذران بر تخت حکومت منطقه نشسته بود  که نه تنها در تمام امور نظامی و اقتصادی به بن بست خورده بود بلکه توجهی هم به آن ها نمی کرد و مدام به دنبال تفریحات جدید روانه بود ! یکی از این تفریحات که در گشت و گذارهای شبانه اش با لباس ولگردان در عیاش خانه های پایین شهر اورا ناگهان شیفته خودش کرد شروع تغییرات بود.همه چیز از دیدن ولگردی خمار و رویا پرداز شروع شده بود که وقت مستی مدام از لیاقتش در حکومت داری شرح می داد و کارهایی که برای بهبود مملکت می توانست بکند را جار می زد و موجب خنده اهالی حومه شهر می شد . شاه عیاش تمام شب را صبورانه با گوش سپردن به حرف های ولگرد و می خوری طی کرد تا ولگرد از مستی از هوش رفت و شاه دستور داد اورا همراه ملازمان به قصر بیاورند . تفریح شروع شده بود ! صبح مردک از جای برخواست و در نخستین نگاه فکر کرد که هنوز دررویاست . رویای شیرین بیدار شدن در لباس امپراتور و تخت مجللش .اما رویا زیادی واقعی بود و با دیدن نخست وزیر و مشاور در کنار بالینش (در حالی که برنامه روزانه را اعلام می کردند )و سینی چاشت واقعی  تر هم شد ! فوق العاده بود، او شاه شده بود. تمام مدت آن روز، با انرژی به امور مملکت پرداخت . و در اموری مانند بخشش به فقرا ،معافیت مالیاتی ورشکستگان ، جنگ ، دفاع ، صلح ، شکنجه جاسوسان، آزادسازی  اسیران، ویرانی و آّبادی دستوراتی اساسی داد. و به جز آن صدای خنده مضحکی که مدام از گوشه و کنار کاخ به گوشش می رسید هیج چیز نتوانست پادشاه بودنش را ،بهترین روز عمر حقیرانه اش نکند! با اندیشه ی دستوراتِ صبح روز بعد به خواب رفت و در رویای کشور گشایی در کنار در میخانه با لباس های ولگردی اش بیدار شد!

ناله می کرد و فغان می زد ناسزا می گفت و بازهم آن خنده مضحک را از گوشه و کنار دیوارها می شنید!دیوانه شده بود؟ آخر چرا باید این بلاها سرش می آمدند؟چرا باید چنین طعمی را می چشید؟ تا شب گوشِ هر بی نوایی را با خاطراتِ قصر ، وزرا وشاهنشاهیش آزرد و تمسخر شد . تا بالاخره مست و بی هوش خوابش برد باز صبح روز بعد  در کاخ بود. سعی کرد فکر کند که دیروزش کابوسی بدسگال در تاثیر اندیشه ی زیاد بوده . به کار روزمره ی حکومت رسیدگی کند و اصلا کاری به این نداشته باشد که چرا از بعضی کمد ها  و از پشت بعضی پرده ها صدای ریز ریز خنده می آید . شب هم به خیال راحت و "ایمانی قلبی"خوابید و صبح باز جلوی میکده بود .این بار دیگر سر به دیوانگی گذاشت و تمام روز را یَخِه دَران  و فریاد کشان دور شهر دوید و ذکر سرنوشت عجیبش را برای آدم ها ،سگان و مرغان شرح داد و بیهوش شد . صبح در قصر بود . روی تخت پادشاهی .  وزیر ، سرنگهبان و سرپیشخدمت  دربار با چاشت  کنار تختش ایستاده بودند. دیگر توان ادامه ی این زندگی را نداشت .داد زد و دیوانه وار دور اتاق چرخید و دسته دسته موهایش را کند .خسته شده بود، از همه چیز،و بیشتر از همه از آن خنده لعنتی که همه جا می آمد و شروع بدبختی هایش با آن بودند. به طرف سرنگهبان حمله ور شد و زوبین اندازش را از او که بی خبر و شوکه فقط نگاه می کرد گرفت و چرخید به سمت کمدی چوبی با در مشبک در گوشه ی اتاق _ این بار خنده از آن جا می آمد_ و شلیک کرد.

در برابر چشمانِ بهت زده ی  ولگرد و سه ملازم، در کمد باز شد و شاه اصلی در حالی که زوبین در سینه اش فرو رفته بود از کمد بیرون افتاد. ولگرد روی زمین نشست خیره شد به جسد شاه . اما وزیر اعظم به آرامی نگاهی به سرنگهبان کرد و گفت:
_ ریشش را باید کمی کوتاه کنیم.
_بلی جناب وزیر و البته یک خال روی گونه هم می خواهد.
سرنگهبان نگاهی به سرپیشخدمت انداخت و افزود:
_ قرار است یک آدمیزاد بهمان حکومت کند خانم .از امروز آموزشش را شروع کنید
و با تعظیمی کوتاه در حالی که از اتاق خارج می شد افزود:
_زحمت جسد ولگردی که بازیچه شاه شده بود و به اشتباه در سینه اش تیر کاشته شد هم با شما ، یوزان میر شکار گرسنه اند. 





۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

دلخوشی های کوچک




در تاریخ 34ساله ی انقلاب 57  تعداد اتفاقاتی که مردم را به طور خودجوش برای شادی در خیابان ها کنار هم جمع کرده است ؛ از تعداد انگشتان دست آدمیزادکمتر است .تا آنجا که یادم می آید، بار اول یازده سالم بود و در یک بعد از ظهر شنبه دلگیر بازیکنان تیم ملی ایران با روحیه ای غیر طبیعی بازی باخته را مساوی کردند و با محروم کردن ( بار دوم) استرالیایی که 24 سال  پا به جام جهانی نگذاشته بود. برای بار دوم لذت بازی در مجمع جهانی فوتبال را چشیدند . با پژوی قورباغه ای سبز رنگ پدرم زدیم بیرون و در خیابان های شهر چرخیدیم و من خیره بودم به مردمی که برای نخستین بار می دیدم برای حرکتی غیر از شعار مرگ برآمریکا ، اسرائیل و انگلیس در کنار هم جمع شده اند.از اتومبیل هایشان تا کمر بیرون می آمدند و با انگشتانشان نشان پیروزی نشان می دادند و جیغ می زند و می رقصیدند.می رقصیدند! مگر کسی جرات داشت در خیابان برقصد و با صدایی بلند شعاری غیر از مرگ بر آمریکا بدهد؟ انگار که یک عروسی خیلی خیلی گنده بود که همه خودشان دعوت شده بودند و هیچ کس از هیچ کس شکایتی نداشت . مرض شادی نفر به نفر و اتومبیل به اتومبیل سرایت می کرد و من هم که برخلاف بیشتر هم سن و سال هایم زیاد به فوتبال علاقه ای نداشتم لبخندی به پهنای صورتم زده بودم و با آرامش از شیشه پژو بیرون را نگاه می کردم .چند وقت بعدش ایران  آمریکا را برد .بگذریم که بحث ایران و آمریکاییش باعث شد بازی قرن و گل قرن شکل بگیرند اما مردم بازهم در خیابان ها تب کردند و جیغ کشیدند و گل های بلوار ها را کندند و به هم دادند و همدیگر را بغل کردند.بازی ایران و بحرین هم اینگونه شد . دبیرستان بودم و درون پراید نو دوست دختر بزرگ سالم دور شهر چرخیدیم واز شادی بی نقص مردم شاد شدیم و اولین نخ سیگارم را برایم روشن کرد و رفتیم آتلیه نقاشی اش تا نخستین تجربه ی بزرگسالیم رقم بخورد.


همین بود! داد ، فریاد ، شادی ، غرور و قدرتی که تزریق می شد در رگ های مردم. و من هیچ گاه درک نکردم که چه لذتی درون طرفداری از تیم های کاملن دولتی ای بود که مغروق در حواشی ، به افتضاح ترین شکل ممکن بازی می کردند و بودجه های کلان حکومتی یشان زیر دست مدیران غیر مرتبط پخش و پلا می شد و بازی کنانی پولکی،حاشیه ساز،عصبی ،افسرده و روز به روز بداخلاق تر بیرون می دادند. بعد از انتخابات سال 88 در بازی کره ی جنوبی _ ایران در سئول وقتی مچ بندهای سبز بازی کنان را دیدیم تن زخم خورده مان التیامی یافت و همه مان می دانستیم که بین دو نیمه  طوری  تهدید  می شوند که مچ بند را بیرون می آورند و بهشان حق هم می دادیم اما وقتی در نیمه دوم یکیشان با یک مچ بند و یک بازو بند سبز برگشت تصویرش برای همیشه در چشمان اشکیمان ثبت  شد .


سیاست یک چیز است و فوتبال چیزی دیگر ! اما در خاکی که همه  تاریخش آغشته به توتالیتری و سیاست است چه؟ سالی که اسرائیل _ ایران در امجدیه مسابقه داشتند، می گفتند در روستاها مردم قرآن به سر پای رادیوها نشسته بودند که مبادا اسرائیل بازی را برنده شود! این نگاه مردم ایران به ورزش قبل از سال 57 است!  و حالا در این وضعیت کشور، در این بحران اقتصادی و این خفقان، آن هم در کشوری که فوتبال به طرز رقت باری دولتی است چگونه می شود که فارغ از این جریانات  طرفدار دو آتشه ی لیگ ها و داربی ها باشی؟ مگر قرار نبود که به ما انرژی ، شادی و انگیزه بدهند؟ مگر قرار نبود ما مردمان بی افتخار و دلمرده را با پشتک زدن جلوی دروازه وقتی که داشتیم می باختیم شاد کنند؟ یعنی انقدر حقیر هستیم که باز بنشینیم برای این چند تیم دولتی جروبحث کنیم .


پ ن : دلم ورزشگاه خواست  و موج زدن و داربی عصر جمعه .