۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه




آسمان در میان تکه های بزرگ ابر، رنگی بین خاکستری و آبی کمرنگ گرفته بود و با این که هنوز خیلی به غروب آفتاب 
مانده بود جز لکه هایی روی کوه های دور دست خبری از آفتاب نبود. باران  در دو روز گذشته  هر چند ساعت یک بار رگی زده بود و قطع شده بود. همه جا خیس و نم کشیده شده بود. جاده ی قدیمی آسفالت بعد از انشعابش از اتوبان هرچه قدر که دور شده بود  ترک ها و فرورفتگی های بیشتری  متحمل شده بود و کناره هایش طی سال ها به طور کامل از بین رفته بودند. کارخانه ی ریسندگی بزرگ سمت راست جاده پس از آنکه اسم سلطنتیش عوض شده بود فقط چند سال به کار ادامه داده بود و در زمان جنگ طولانی دهه شصت محلی برای تولید خمپاره شده بود. اما حالا با همه ی اتاق های بی شمار،درهای بزرگ و کوچک و دیوار بلندش ساکت و صامت مانده بود. ماشین های ریسندگی که انگار همین چند لحظه پیش از حرکت ایستاده بودند و هنوز نخ ها درونشان بود در کنار دستگاه های  تراش و خمپاره های نیمه کاره بودند و به قطر بیست و پنج سال گرد غبار را روی خودشان تحمل می کردند.  رو به روی کارخانه ی ریسندگی شرکت ملی صنایع آلومینیومی وارد سی دومین سالگرد تعطیلیش می شد و دیوار به دیوار آن دکل سازی ورشکسته خاک می خورد.

اما درست در کنار دکل سازی، جلوی ورودی ساختمانی نوساز اما کثیف، زندگی به طرز حقیرانه ای در جریان بود: مرد میانسال استخوانی و بلندی با زیر شلواری آبی رنگ و زیر پوشی کهنه _ پر از جای سوختگی سیگار_ سیگار به لب در حال خالی کردن کیسه ی پرِ جارو برقی روی کپه ای از زباله بود که کنارش سگی با وضعیتی اسف بار تر از مرد به دستانش زل زده بود. بالای در قدیمی ساختمان که معلوم بود از جای دیگری کنده و اینجا نصب شده است روی تکه فلزی زنگ زده با رنگ قرمز نوشته بود: کمپ ترک اعتیاد اشتیاق. باز هم جریان زندگی را به طور جسته و گریخته در ادامه ی جاده می شد دید؛ کارگران واسوخته  که پیاده درمیان واحد های صنعتی کوچک و نوساز رفت و آمد می کردند و صاحبان واحد ها که با اتومبیل های گران قیمت و لباس و ظاهری که قرار بود نشان از رفاه اجتماعی و سلامت تغذیه  شان باشد . واحد ها مثل قارچ های رنگارنگ و مسمومی بودند که در زمین های کشاورزی یک شبه رشد کرده بودند.( البته این مایع نگرانی و دلسوزی هیچ کسی نمی شد؛ زمین های کشاورزی بایر و رها شده بودند؛ احتملن به قیمتی اندک به بازنشستگان ارگان های دولتی که دنبال دست و پا کردن صنعتی تولیدی از طریق روابطشان بودند؛ فروخته شده بودند).

 در دوردست دو دودکش بسیار بلند آجری از آجرپز خانه های متروکه به جا مانده بود و در میانه ی کارخانه های جدید التاسیس و کوره ها دنیایی بی سروته از زباله های صنعتی، شیمایی و ساختمانی موج می زد. تل های آجر سوخته سرخ رنگ، استخرهای پر از سولفات آلومینیوم سفید، کوه هایی از خاکه ی سیاه آلومینیوم و تپه تپه  اکسید آهن اخرایی در میان لکه لکه اکسید مس سبز(سبز  جنگلی) تابلوی نقاشی بی نظیری را در ازای مرگ طبیعت منطقه تحویل می داد. عقابی تنها بالای سر جاده چرخ می زد و به مردمی نگاه می کرد که اعصار مهم و تاثیر گذار زندگی بشر را پشت سر داشتند و هیچ نمی فهمیدند جز دویدن برای زندگی ای در جریان تلویزیون ها و مناسبات ترحم برانگیز خویش و خانوادگی. مردمی بدون داستان، بدون گذشته، بدون آینده، سوخته در میان حجم عظیم رسانه های منعکس کننده ی مدرنیته دنیای آزاد در خاور میانه ی گم شده.

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

افسردگی واقعیت و غایت تفکر و اندیشه ی عمیق بشر است. رسیدن به بن بست پوچ معناییِ "آخرش که چه؟" همراه با درد و رنج شدیدی که در طول شبانه روز وارد می شود هیچ گریزگاهی جز ناراحتی، غم و پناه بردن به موادی برای سرکوب نیروی اندیشه باقی نمی گذارد. که فقط بگذرد و هرچه کمتر متوجه شدت زوال اطراف شویم.
هورمون ها در طول تکامل طوری رشد و تغییر کردند که بشر قبل از خودآگاهی کامل امیدوار و وابسته به زندگی و مسر برای ادامه ی  حیات و نسل خود باشد. کمتر متوجه زوال، دگرگونی های شدید، نا آرامی ها و موقعیت متزلل و در حال سقوط خود باشد. بله، متاسفانه زندگی در بطن خود و حتی در عالی ترین سطحش سقوطی دایمی و مرگی تدریجی است که حتی فرصت نمی دهد درک بهتری از اطراف و چیستی خود داشته باشیم . همین هورمون ها در شرایط فشار و برای کسانی که قدرت ذهنی بیشتری برای درک اطراف خوددارند نمی توانند به درستی عمل کنند و کوکورانه در روند حیات پیش ببرندت و منجر به سهمگین ترین بیماری ممکن می شوند؛ افسردگی یا مرض فهم. گریز از دویدن برای بودنی که هیچ چیز از آن نمی فهمیم.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

لای پای برده های آشپرخانه

گردنم از روی بالش کج شده بود و صورتم  به  سمت زمین قرار داشت. اما به جای ناراحتی از موقعیت سخت و ساکنم تنها چیزی که در چهره ام مشاهده می شد شادی و نشاط بیش از حدی بود که با نگاه نخست می شد فهمید از دنیای دیگری که با چشم های وغ  زده ام به آن خیره ام می آمد. چندان چیز پیچیده ای در کار نبود. تصور عدم وجود. و البته فکر کردن به تکه های قارچ سرخ شده روی زبان و پاره شدن گوشت پخته شده لای نان سفید بین دندان هایم. دنیای ساده ایست .

و البته به طور کلی ساده بود. فکر کردن به موضوعات پیچیده ای مثل هستی، مرگ و تلاش در رد نظریات معتبر مذهبی هم به هیچ وجه نمی توانست تغییر کوچکی در آن ایجاد کند. روز ها را اکثرن با اعضای گروه دلقک های سلطنتی در اتاق پشت کتابخانه مستِ کبود از بنگ زیاد به لودگی و قمار می گذرانم و عصرها بعد از نگاه کردن به دختران خاندان سلطنتی _ که با تبختر و حالت هایی که برای جلوه دادن خودشان  کسب و حفظ کرده بودند، کتاب و چتر آفتابی به دست _ در محوطه قصر راه می رفتند  سیگارم را از پنجره ی کتاب خانه بیرون می انداختم و یواشکی از راهرو پشتی به سمت آشپزخانه ها می رفتم تا برده ی های سیاه و لاغر اندام را بیابم و پس از اینکه مثل گرگ گرسنه نگاهشان کردم به دختر جوانی اشاره کنم تا بیاید و ترسیده جلویم بایستد و با چشمان درشت قهوه ایش خیره شود بهم. من هم لباس سفیدش را بالا بزنم و دستم را بکنم لای کس خیس از عرق و ترشح و از واکنش صورتش لذت ببرم.

یک سال و هشت ماه و سه روز از وقتی  برده ای را که برای نظافت اتاقم آمده بود ناغافل به دیوار چسباندم لباسش را بالا زدم و سرپا گاییدمش می گذرد  و من  در تمام این مدت فقط با برده های آشپزخانه و نظافت چی ها عشق بازی کرده ام. زنم هم که از چند ماه قبل این ماجرا جدا از من می خوابید و نمی دانم برای ارضای خودش به خدایش تکیه زده، با زنان می خوابد یا شازده ای چیزی دست و پا کرده و یواشکی در پستوها با ترس و لرز مثل موش خیانت می کند. خدا را چه دیدی؟ شاید نامه های عاشقانه هم می نویسد . این روزها فقط منم که برده باز شده ام . باقی هم شازده وار عاشق شده اند و دست به قلم  کس لیسی می کنند .خداوند روزیشان را زیاد کند.

شاه شکار می کند، وزرا زن بارگی و دلقک ها در روزگاری وارونه کتاب می خوانند و مست می کنند تا مواد لازم برای خنداندن حاکم قهار به اذهان بنگ زده شان نفوذ کند. من هم برده های لاغر رو می فرستم تا حمام کنند و پشم لای پایشان را واجبی ببندند و احضار شوند در رختخوابم. گاهی هم با همان لباس های کارشان در گوشه ای از انبار خوراکی ها روی تخته های پنیر یا قوطی های ساردین. خداوند روزی همه مان را زیاد کند. 

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه




دوهفته می گذرد. دیروز شد دوهفته و باهر نفسی که می کشم دردی غریب سینه ام را می فشرد. تا همین چند روز پیش برای از 
دست دادن برادرم غمی بی نهایت داشتم و حالا بیشتر از غم از دست دادن برادر؛ اینکه دیگر امیر با کژخند همیشگی و طرز راه رفتن... امیر چطور راه می رفت؟ نکند درگیر ذکر مصیبت شوم و به سنت قدیمی آبا و اجدادی شروع به بزرگ کردن چیزی که از دست داده ام کنم؟ نکند به ابتذال مرثیه سرایی کشیده شوم؟ نه، نه قطعن اینطور نمی شود. نکته همینجاست که امیر بیشتر از برادری بزرگتر و مهربان کسی بود که  باهم سعی کرده بودیم از منجلاب لحظه های پیش آمده بیرون بیاییم. بیشتر لحظاتی که باهم بودیم یا در حال حرف زدن در مورد روش های بهتر کردن اوضاعِ اطراف بودیم یا واقعن داشتیم سعی می کردیم بفهمیم چه خبر است. امیر سازنده بخش اعظم شخصیت ماجراجوی من بود. قطعن درگیر بزرگتر کردن ماجرا نمی شوم. راه رفتن امیر را یادم است دقیقن ؛ هرچه قدر که قوی، وحشیانه و به تخمم بود همراه با ترس و استرس از دنیایی بود که هیچ گاه نتوانست با آن کنار بیاد و حالا دیگر نیست و من باید کنار بیایم و نمی آیم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

چیزی که شبیه هیچ چیز نیست.

از کی شروع شد؟ از صبح که صدای نفس کشیدن عجیب برادرم بیدارم کرد یا چیزی  قبل از آن هم وجود داشته؟ هرچه بود و شد مساله اصلی اینجاست که تشخیص هشیاری یا عدم هشیاری و تصمیمات خودآگاه و ناخودآگاهم آنچنان غیر ممکن می نماید که بهتر است هیچ گاه فکر نکنم و سعی نکنم از هم جدایشان کنم. سحرگاه روز چهارشنبه 15مرداد 1393 من 85کیلو جسد برادر قد بلندم را با نیرویی که هیچ گاه نفهمیدم از کجا آمد روی دست گرفتم و از اتاق خوابش بیرون آوردم و از پله های مارپیچی خانه پایین آمدم و کف حال گذاشتم و بدون اینکه منتظر باشم اورژانسی که مادرم خبر کرده بود برسد شروع کردم به نفس دادن چون آخرین نفس ناقصش را وقتی که از روی تخت بلندش کرده بودم کشیده بود و حالا چند لحظه ی بیش از تحمل طولانی بود که نفس نمی کشید.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

احتمال وجود هیولا در غبار

غبار اجازه نمی داد بیشتر از چند قدم جلوترش را ببیند و مطمئن بود که این طوفان لعنتی نه تنها از وزش باز نمی ایستد؛ بلکه با همین شدت دست کم تا تاریکی می وزد و اگر شب بشود محال است دهانه ی غار را پیدا کند. نمی دانست باید وجود هیولای دهانه ی غار را که سست عنصران بی وجود را می بلعد باور بکند و بیشتر تلاش بکند و خطر سقوطش در دره ی مثطلاف را به جان
 بخرد یا منطقی زیر ردایش بخزد و تا صبح روز بعد با خیال راحت ازین که این بیابان حیوانی بزرگ از روباه ندارد بخوابد.


افسانه ی غار یک پارچه بود ، هیولا و مفهوم هستی هردو در تمام متون ،اذکار،اوراد وشعارهای صوفیان باهم درج شده بودند. نمی شد به دنبال افسانه رفت و هیولا را _ که کوچکترین ترسی از وجودش نداشت_ رد کند.اگر می کرد کافر به افسانه بود و پایانی بیهوده داشت. خب یک پایان بیهوده از سقوط درون دره از ترس هیولایی که وجود نداشت بهتر بود . پشت تخته سنگی نشست،ردایش رو دور خودش پیچید ، قدری آب از مشکش خورد و با فکر اینکه بعد ازین می تواند از مردمان پول بگیرد و به اینجا بیاوردشان و ثروتمند شود بور شدگیش را تسکین داد، با خودش خندید و به خواب رفت. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

ماتوزلای پیر، درخت خوب خودمان




فصل پنج، صفحه ی 231
نمی دونم کجام، نمی دونم چه وقته و نمی دونم کیم. یک مشت عدد، اسم، تصویر، بو و صدا مخلوط شدن و دور سرم می چرخن. من هم بی وقفه در مسیری که نمی دانم مربوط به چه کسی و در چه سالی هست ادامه می دهم. لامسه هست؟ آره هست، اما مگه همه جا تاریک نیست؟ مگه همه زمین گیر نیستن ؟ مگه لخت و عور روی سنگ های سیاه ننشستیم و حتی نمی تونیم دستامون رو ببینیم؟ مگه حس  بویایی از بوی شوری دریایی که صداش هم شنیده نمی شه پر نشده و شامه بی معنی نشده؟ مگه غیر اینه که یک مشت گمشده ایم؛ خِیل خِیل کور و علیل که گوش از صدای ناله ی خودمان برای پیدا شدن، برای شنیده شدن، برای دیده شدن، برای حس شدن از فریادهای پیاپی و بی وقفه از دست داده ایم.

فصل 2 صفحه ی98
همه ی ماجرا با یک شوخی گنده شروع می شد: سه مرد در یک اتومبیل قدیمی سوار می شدند و در جاده ی کوهستانی برف گیر حومه ی شهر از یک نایلون کوچک گل های سرطلایی و خشکیده ی شاهدانه را روی "چیلیم وحشت" می ریختند و فندک رویش می گرفتند و خیره می شدند به حجم بی نهایتِ کیسه که پر از دود سفید و غلیظ می شود و در آن گم می شدند. دود را یک جا در ریه جا می دادیم و آنقدر نگهش می داشتیم تا با یک سرفه ی ناگهانی و زنجیره ای از سرفه های مرگ آور پسش دود بپاشد توی صورت بقیه .

فصل 1859 صفحه ی 1
ناگهان دیگر مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از حیوانات هم خبری نشده بود. سنگ های همه ی کوه و برف ها، ماه، علف های خوشبوی داخل جوب ها، استخوان ها و پنیرهای کپک زده، چاقوهای تیز و مرجان های سواحل گرم اندونزی و پیر ترین زندگی ِ دنیا "ماتوزلای" بزرگ کهن_ درخت خوب خودمان_ در کنار هم می چرخیدند و می دیدند ؛ که در روی سنگ بزرگ خیس لبه ی دنیا می خزید و با صورت های درهم کشیده دهان هایتان را تکان می دهید. اما مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از حیوانات هم خبری نشده بود و متاسفانه در گیاه، سنگ، ماه و ماتزولای پیر_درخت خوب خودمان، پیر ترین زندگی _  برای دستتان را گرفتن و درگوشتان نجوا کردن، برای کمی شیطانی، برای هل  دادن شما به سمت لبه ی تاریک دنیا، هیچ شهوتی وجود .نداشت
  

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

تمنا

چه کسی می فهمید درون رگ ، ریشه و پی ما چه می گذرد؟ وقتی تمنایی ناشناخته از هر چیز جدایت می کند و تازه می فهمی که تمام زندگی معمولِ پیرامون یک بازی بی پایان وزخمی است که یا باید مانند دیوانه ای عجیب و غریب از آن بیرون بیافتی یا مانند  حیوانات داخل مسابقات شرط بندی بدون اینکه بدانی "چرا" حمله کنی و گازبگیری و فرار کنی.