۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

احتمال وجود هیولا در غبار

غبار اجازه نمی داد بیشتر از چند قدم جلوترش را ببیند و مطمئن بود که این طوفان لعنتی نه تنها از وزش باز نمی ایستد؛ بلکه با همین شدت دست کم تا تاریکی می وزد و اگر شب بشود محال است دهانه ی غار را پیدا کند. نمی دانست باید وجود هیولای دهانه ی غار را که سست عنصران بی وجود را می بلعد باور بکند و بیشتر تلاش بکند و خطر سقوطش در دره ی مثطلاف را به جان
 بخرد یا منطقی زیر ردایش بخزد و تا صبح روز بعد با خیال راحت ازین که این بیابان حیوانی بزرگ از روباه ندارد بخوابد.


افسانه ی غار یک پارچه بود ، هیولا و مفهوم هستی هردو در تمام متون ،اذکار،اوراد وشعارهای صوفیان باهم درج شده بودند. نمی شد به دنبال افسانه رفت و هیولا را _ که کوچکترین ترسی از وجودش نداشت_ رد کند.اگر می کرد کافر به افسانه بود و پایانی بیهوده داشت. خب یک پایان بیهوده از سقوط درون دره از ترس هیولایی که وجود نداشت بهتر بود . پشت تخته سنگی نشست،ردایش رو دور خودش پیچید ، قدری آب از مشکش خورد و با فکر اینکه بعد ازین می تواند از مردمان پول بگیرد و به اینجا بیاوردشان و ثروتمند شود بور شدگیش را تسکین داد، با خودش خندید و به خواب رفت.