۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

افسردگی واقعیت و غایت تفکر و اندیشه ی عمیق بشر است. رسیدن به بن بست پوچ معناییِ "آخرش که چه؟" همراه با درد و رنج شدیدی که در طول شبانه روز وارد می شود هیچ گریزگاهی جز ناراحتی، غم و پناه بردن به موادی برای سرکوب نیروی اندیشه باقی نمی گذارد. که فقط بگذرد و هرچه کمتر متوجه شدت زوال اطراف شویم.
هورمون ها در طول تکامل طوری رشد و تغییر کردند که بشر قبل از خودآگاهی کامل امیدوار و وابسته به زندگی و مسر برای ادامه ی  حیات و نسل خود باشد. کمتر متوجه زوال، دگرگونی های شدید، نا آرامی ها و موقعیت متزلل و در حال سقوط خود باشد. بله، متاسفانه زندگی در بطن خود و حتی در عالی ترین سطحش سقوطی دایمی و مرگی تدریجی است که حتی فرصت نمی دهد درک بهتری از اطراف و چیستی خود داشته باشیم . همین هورمون ها در شرایط فشار و برای کسانی که قدرت ذهنی بیشتری برای درک اطراف خوددارند نمی توانند به درستی عمل کنند و کوکورانه در روند حیات پیش ببرندت و منجر به سهمگین ترین بیماری ممکن می شوند؛ افسردگی یا مرض فهم. گریز از دویدن برای بودنی که هیچ چیز از آن نمی فهمیم.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

لای پای برده های آشپرخانه

گردنم از روی بالش کج شده بود و صورتم  به  سمت زمین قرار داشت. اما به جای ناراحتی از موقعیت سخت و ساکنم تنها چیزی که در چهره ام مشاهده می شد شادی و نشاط بیش از حدی بود که با نگاه نخست می شد فهمید از دنیای دیگری که با چشم های وغ  زده ام به آن خیره ام می آمد. چندان چیز پیچیده ای در کار نبود. تصور عدم وجود. و البته فکر کردن به تکه های قارچ سرخ شده روی زبان و پاره شدن گوشت پخته شده لای نان سفید بین دندان هایم. دنیای ساده ایست .

و البته به طور کلی ساده بود. فکر کردن به موضوعات پیچیده ای مثل هستی، مرگ و تلاش در رد نظریات معتبر مذهبی هم به هیچ وجه نمی توانست تغییر کوچکی در آن ایجاد کند. روز ها را اکثرن با اعضای گروه دلقک های سلطنتی در اتاق پشت کتابخانه مستِ کبود از بنگ زیاد به لودگی و قمار می گذرانم و عصرها بعد از نگاه کردن به دختران خاندان سلطنتی _ که با تبختر و حالت هایی که برای جلوه دادن خودشان  کسب و حفظ کرده بودند، کتاب و چتر آفتابی به دست _ در محوطه قصر راه می رفتند  سیگارم را از پنجره ی کتاب خانه بیرون می انداختم و یواشکی از راهرو پشتی به سمت آشپزخانه ها می رفتم تا برده ی های سیاه و لاغر اندام را بیابم و پس از اینکه مثل گرگ گرسنه نگاهشان کردم به دختر جوانی اشاره کنم تا بیاید و ترسیده جلویم بایستد و با چشمان درشت قهوه ایش خیره شود بهم. من هم لباس سفیدش را بالا بزنم و دستم را بکنم لای کس خیس از عرق و ترشح و از واکنش صورتش لذت ببرم.

یک سال و هشت ماه و سه روز از وقتی  برده ای را که برای نظافت اتاقم آمده بود ناغافل به دیوار چسباندم لباسش را بالا زدم و سرپا گاییدمش می گذرد  و من  در تمام این مدت فقط با برده های آشپزخانه و نظافت چی ها عشق بازی کرده ام. زنم هم که از چند ماه قبل این ماجرا جدا از من می خوابید و نمی دانم برای ارضای خودش به خدایش تکیه زده، با زنان می خوابد یا شازده ای چیزی دست و پا کرده و یواشکی در پستوها با ترس و لرز مثل موش خیانت می کند. خدا را چه دیدی؟ شاید نامه های عاشقانه هم می نویسد . این روزها فقط منم که برده باز شده ام . باقی هم شازده وار عاشق شده اند و دست به قلم  کس لیسی می کنند .خداوند روزیشان را زیاد کند.

شاه شکار می کند، وزرا زن بارگی و دلقک ها در روزگاری وارونه کتاب می خوانند و مست می کنند تا مواد لازم برای خنداندن حاکم قهار به اذهان بنگ زده شان نفوذ کند. من هم برده های لاغر رو می فرستم تا حمام کنند و پشم لای پایشان را واجبی ببندند و احضار شوند در رختخوابم. گاهی هم با همان لباس های کارشان در گوشه ای از انبار خوراکی ها روی تخته های پنیر یا قوطی های ساردین. خداوند روزی همه مان را زیاد کند.