۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه


مرد روی تخت سنگ پهن قدیمی نشست و چوب پنبه سر کدوی آویزان به بنه اش را با دندان کند و قورت قورت آب خورد و درحالی که قهقهه می زد دهانش را با آستین چرک لباسش پاک کرد و رو کرد بهم:
_ریختت مث سگ گرگ دیده اس ، ازت می ره، جفت جفت ازت می ره. موش از کونت بلغور می کشه. چشات دو دو می زنه پی کس و کون زنای زائر زنگباری.از لاشخورای ممد آبادم پست تری؛ دلت رو به ورم برو بازوت خوش نکن که پای چشات یه بند انگشت غول شده. خایه هات رو آفت زده...
خنده اش چنان شدید شد که نتوانست به تحقریم ادامه دهد و به سرفه افتاد؛ باز از کدو آب خورد و ساکت شد. اینبار جدی نگاهم کرد و غرید:
_همه مردن، همه می میرن. اینجا جات نیست، بزن به جاده.
خودم رو جمع و جور کردم و دهانم را باز کردم که بگم: کدوم جاده؟ اما انگار صد سال بود که حرف نرده بودم، انگار زبان نداشتم، انگار دهان نداشتم یا حتی اصلا حرف زدن هیچ وقت یاد نگرفته بودم.
_ نمی خواد حرف بزنی، فقط بزن به جاده. جاده ی زائرا نه، جاده قدیمی بخارا و کرم علی زا هم نه . صاف بزن به کویر سمور که از کویر رد بشی. نه که برسی به جایی، نه که پسش برات گه خیرات کنن. بزن که از کویر رد بشی؛ رد شو.

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

نامه هایی برای لیدا




لیدا
باید بگویم که هیچ کجا برتری نداشت، مکانی قرارنبود طوری باشد که بتوان درک باز و آزادتری داشته باشی. همیشه به طرز مضحک و بیمار گونه ای در ماهیت وجودی خود چنان اسیر و محدود بودم که حرف زدن از درک و انتخاب به بغضی فروخورده و ترحم برانگیز می انجامید. مثل آن شب که در رختخوابم نشستم و با مشت های گره کرده زار زار گریستم وقتی برایم مشخص شد که سیستم هورمونی_تولید مثلی ما در طول تکامل چندان متفاوت از گیاهان آپارتمانی و سوسک های فاضلاب شکل نگرفته است؛ هرگاه که در شرایط جنگ گریز قرار بگیریم اور دوز هورمون جنسی می زنیم که به سمت هم برویم و بچه دار بشویم که ادامه نسل بدهیم؛ و در سوگ برادرم باید فوران تستسترون رو تحمل می کردم و میل برای هماغوشی با همه. به همین سادگی. خود آگاهی بشر در برابر ماهیتش چنین پست و بی ارزش است. عصبانیت، استرس و شرایط ناگوار به حشری شدن می انجامد؛ چرا که تکامل ما ادامه نسل در شرایط سخت را مناسب یافته است. به همین سادگی و رنج آوری.

و همین طور باید بگویم که حتی هیچ زمانی هم به دیگر زمان ها برتری نداشت. همیشه و همیشه در ابعاد کلی بدنم معنی می دادم و انقدر بی منطق و بلند پرواز نبودم که مانند اجدادم فکر کنم روحی هستم که موقتا در این بدن پست و دون گیر افتاده ام و باید تحمل کنم و آزادم شوم. من بدنم هستم نه چیزی درون آن؛ سلول سلول نقاط بدنم من را تشکیل می دهد. من پاهایم هستم، من چشمانم هستم، من خونی هستم که در خودم می دوم و برای زنده ماندن تلاش می کنم. پس زمانی نبود که از قالب آن بشود بیرون بیایی و حتی اگر بیرونی قابل تصور بود چگونه بود وقتی تصور بالاتر از اندام نمی رفت.

لیدا مفاهیم سست و بلند پروازانه ی بشر در برابر قدرت و واقعیت طبیعت مضحک و بویناک هستند. متاسفانه باید بگویم که انسان ها خودشان را بسیار بسیار از بیشتر از چیزی که واقعا هستند  در نظر گرفته اند. "اشرف مخلوقات" لطیفه ی بزرگی است که بشریت به خورد خودش داده تا گمگشتگی و ضعفش در برابر باقی موجودات را پنهان کند و هیچ وقت دوباره ( در پناه رشد دانش) نخواست بپذیرد که فرق بزرگی با باقی موجودات زنده از لحاظ ضرایب احتمال ادامه حیات ندارد. بشریت هیچ وقت نخواست بپذیرد که نگاه از بالایش به باقی زندگی طنزی تلخ است و همانطور که دارد آن ها را از بین می برد خودش هم از بین می رود و هرچه قدر که چهره ی زمین را تغییر بدهد باز هم خودش عضوی از طبیعت است و سیری عادی در مسیر تکامل را پیموده است. و در واقع طبیعت همان کارخانه ها و زباله دانی ها و شهر های بزرگ ما هستند. چیزی به غیر از طبیعت وجود ندارد و تمام دست آوردهای ما در برابر وجود ماده چیزی بیشتر از لانه موریانه ها نیستند.

نگاه از بالا به ماده بر اساس توهم جمعی الوهیت بشر مشکل بزرگ نوع ماست لیدا.