دوهفته می گذرد. دیروز شد دوهفته و باهر نفسی که می کشم
دردی غریب سینه ام را می فشرد. تا همین چند روز پیش برای از
دست دادن برادرم غمی
بی نهایت داشتم و حالا بیشتر از غم از دست دادن برادر؛ اینکه دیگر امیر با کژخند
همیشگی و طرز راه رفتن... امیر چطور راه می رفت؟ نکند درگیر ذکر مصیبت شوم و به
سنت قدیمی آبا و اجدادی شروع به بزرگ کردن چیزی که از دست داده ام کنم؟ نکند به
ابتذال مرثیه سرایی کشیده شوم؟ نه، نه قطعن اینطور نمی شود. نکته همینجاست که امیر
بیشتر از برادری بزرگتر و مهربان کسی بود که
باهم سعی کرده بودیم از منجلاب لحظه های پیش آمده بیرون بیاییم. بیشتر
لحظاتی که باهم بودیم یا در حال حرف زدن در مورد روش های بهتر کردن اوضاعِ اطراف
بودیم یا واقعن داشتیم سعی می کردیم بفهمیم چه خبر است. امیر سازنده بخش اعظم
شخصیت ماجراجوی من بود. قطعن درگیر بزرگتر کردن ماجرا نمی شوم. راه رفتن امیر را
یادم است دقیقن ؛ هرچه قدر که قوی، وحشیانه و به تخمم بود همراه با ترس و استرس از
دنیایی بود که هیچ گاه نتوانست با آن کنار بیاد و حالا دیگر نیست و من باید کنار
بیایم و نمی آیم.