۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

نسل گمشده




اون نسلی که دو نفری تو بلاگفا با دوتا اسم مستعار که به هم می اومد می نوشتین .از قهرها ، غصه ها ، عاشقی  و دوری هاتون می نوشتین و یک موزیک پیانو یا گیتار خوب با باز شدن وبلاگتون شروع می شد. باهم فیلم می دیدین،باهم کتاب می خوندین ،با هم انتخاب رشته ی دانشگاه کردین ،باهم اخراج شدین؛ 88 شد و باهم سبز شدین و یکیتون برای اون یکی که دستگیر شده بود خودش رو به در دیوار مجازی کوبید و فریاد کشید .


نسلی که با غرور و نخوت همیشه بهتون نگاه کردم و جدی نگرفتمون ؛ نمی دونم کجاها پخش شدین و آیا هنوز باهمین یا نه .اما من دلم براوتون تنگ شده.من همیشه بهتون حسودیم می شد . 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

.فشار زیاد پیش نرفتن پروژه هایی که شروع کردم باعث شده دوباره امشب یادم بیاد چقد تنهام 
!ترحم برانگیزه

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

گرگ،خرس و گراز

وقتی درجایی سرصحبتِ اتفاقات غیر معمول باز می شود؛ بیشتر اعضای جمع چیزی دارند که با آب و تاب آن را طوری بازگو کنند که انگار همین چند لحظه پیش اتفاق افتاده: داستان هایی از جن ، روح و یا موجوداتی ترسناک تر از آن ها  در زیرزمین ، آب انبار و خزینه ها! اما من تا اینجای زندگیم با دیدگاهی باز و دقتی فراوان تاکنون حتی یک مورد غیر معمول را نه دیده و نه حس کرده ام چرا؟ نمی دانم!  تنها موردی که البته با داستان های باقی افراد کاملن متفاوت است از هنگامی که در ارتفاع 3000متری،کف پناهگاه شهباز، چهارزانو نشسته بودم جلوی گاز و تکه های نیمه آماده فیله مرغ را سرخ می کردم شروع شد. چهار نفر بودیم؛ عصری در هوای مستانه ی بهار در میان بوته های گون ، لاله ، آوشین ،بومادران،رزماری و هزاران هزار جوانه،گل و بوته ی دیگر از کمر کشِ کوه بالا آمده بودیم و _وقتی هنوز از بوی گل های وحشی دیوانه بودیم _ بساطمان را پهن کرده بودیم کف پناهگاه و هومن ساقی شده بود و گفته بود : عرقش خیلی خوش خوراک و خوب است . سلامتی این طبیعت ! مستدام باد!


شش یا هفت پِک را با فیله خورده بودم که دیدم توی تنم جا نمی شوم . بلند شدم و شروع کردم به مشت کوبیدن به دیوارهای پناهگاه که خسرو درِ را باز کرد . مه سرد همراه با بوهای رها شده در هوای کوهستان زد توی صورتم .پناهگاه در کنار دشت تقریبن مسطحی که به طرزی غریب در آن ارتفاع شکل گرفته بود بنا شده بود (از ورقه های آهن و سیمان و سنگ). خارج شدم و زوزه کشیدم  و بعد دویدم داخل دشت و کمی بعد چهاردست و پا روی علف ها و گل ها می دویدم و زوزه می کشیدم .تنم گُر گرفته بود. نفس نفس می زدم ،صورتم را به خاک نمناک نزدیک کردم و بوی گِل و ساقه های شکسته ی علف ها را تا عمق وجودم داخل کشیدم .علف و سنگ و خاک را درک می کردم .پنجه هایم را در خاک فرو کردم و به سمت ماه کامل که روبه رویم طلوع می کرد غرش کردم و فریاد زدم . ذهنم از تمامی ترس های انسانی و معنا دار تهی شده بود ؛از حساب و کتاب و تفکرات آینده نگرانه و گذشته های دور خالی بود ؛ بو می کشیدم که بدرم، می شنیدم که بگریزم؛می غریدم که جفت پیدا کنم . گرگ نبودم، خُرخُر می کردم ؛خرس هم نبودم،گرازبودم؟میمون؟چطور داشتم با این وضوح می دیدم ،بو می کشیدم و می شنیدم ؟چطور شد که چهارپا ،مثل یک حیوان باز دویدم توی کوه و هرچه بیشتر و بیشتر از پناهگاه دور شدم. صورتم را فرو کردم داخل برف های شیب بالارو کوه،و بازهم  زوزه کشیدم و فریاد زدم ؟


مغزم کم کم راه افتاد و به خودم آمدم ؛ داشتم روی برف ها می شاشیدم که لابد علامت گذاری کرده باشم قلم روئم را ؟   اوضاع در دستم بود دیگر و از اعداد ، ارقام و زمان باز هم مطلع بودم و متاسفانه انگار دیگر نمی توانستم چیزی را آنچنان بو بکشم یا صدایی را با چنان وضوحی بشنوم . اما خاطره ی آن لحظات و احساساتش در جایی دست نیافتنی درون کاسه ی سرم حک شده بودند و هیچ گاه فراموششان نمی کنم . این تنها اتفاق غیر معمول زندگی من است . و نه تنها هیچ نتیجه ماورا الطبیعه ای از آن براورد نکردم بلکه باعث شد با تک تک  عناصر وجود به تکامل و فرگشت بشر از گونه های ابتدایی تر حیات اعتقاد پیدا کنم. در آن لحظات طوری  از خود بی خود شده بودم که توانستم سایه های قدرتمند زندگی وحشیانه و طبیعی اجداد خودم را بازیابم و لحظاتی گراز،گرگ و خرس باشم و در در دامنه ی وحشی کوه در زمانی به وسعت "میلیون ها سال انحنای حیات" بدوم . این تجربه ارمغان دیگری هم با خود داشت البته : باید به غرایز خودم بیشتر احترام می گذاشتم و با خاک ، بیشه ها، طلوع آفتاب،شب های بی پایان و زن های برهنه بیشتر عجین می شدم.  
   

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

ولگرد شهریار یا شهریار ولگرد !

با برادردم رفته بودیم اصفهان برای زنده کردن پول های یک معامله .از آن جا راه افتاده بودیم و از اتوبان کاشان رفته بودیم قم و از قم رفته بودیم گل عباس ورامین . از یک جاده خاکی پیچیده بودیم به محله ی افغان  ها .انگار که ته دنیا بود .مزارع واسوخته با گیاهان نیمه عمل آمده که با گردی از خاکه ی سیاه آلومینیومِ کارگاه های غیر قانونی افغان ها بی ثمر و غیر قابل استفاده شده بودند ؛ همه میان خانه ها و کارگاه های درب داغان و خرابه . ما هم رفتیم داخل یکی از همین کارگاه ها  تا از بی استفاده ترین بازماند شیمیایی شان بخریم و بفرستیم برای کسی در شهریار . افغان ها از ترس جانشان بعد از غروب آفتاب از کپرهایشان بیرون نمی زدند.با دو کامیونِ 10 تن از موادی که خریده بودیم رفتیم در حومه ی شهریار و بارها را تحویل دادیم و قبل از زدن دوباره به جاده  یک گوشه، کنار دکه ای ایستادیم تا فلاسک آب جوش را پر کنیم و خوراکی بخریم.


پیرمردی روی یک زیرانداز کنار خیابان دراز کشیده بود و آسمان شب را نگاه می کرد .نگاهش کردم. نگاهم کرد و گفت :
_نون داری؟
یک مقدار نون بیات داخل زنبیل خوراکی های صبح را از ماشین بیرون آوردم و دادم بهش ،بلافاصله نشست و شروع به خوردن کرد. چند تا سیب و خیار هم از زنبیل بهش دادم ؛آمدم سوار ماشین بشوم و بروم که صدایم کرد .فکر کردم باز چیزی می خواهد،با لبخندی تمسخر آمیز و کراهت جلو رفتم .مشت پرش را گرفت به سمتم،دستم را دراز کردم و چندتا گردویی که در دستش بود را گرفتم .


به جز یک تشکر ساده نتوانستم چیزی بهش بگویم.آشنایی یا اطلاعات بیشتر از آن پیرمرد ولگرد چیزی نصیب من نمی کرد اما برای من که عدم تعلق به داشته ها و سفرهای بزرگ نخستین خواسته ی زندگیم بود چنان رشک بزرگی به جای گذاشت که از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و قلندری ای که یک انسان می تواند  به آن دست پیدا کند! نان هایی که  از من گرفته بود را بدون معطلی خورده بود و چندتا گردویی که داشت را هدیه داده بود؟  یعنی زندگی محض در لحظه !یعنی تف کردن به تمامی هویت تمدن و تاریخ بشر . 


               رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                      نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین


              نه حق ،نه حقیقت،نه شریعت ، نه یقین               اندر دوجهان کرا بود زهره ی این؟   

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

محبوبیت شیرین تر از قدرت آمد پدید!



یک روز جادوگر زشت، خشن و بدجنس رفت جلوی در خونه ی پری مهربون جنگل که سه تا بچه ی خوشگلش رو تنها گذاشته بود و رفته بود دنبال کارهاش . قطعا رفته بود اونجا که در غیاب مادرشون کار زشت و پلیدی انجام بده . بخورتشون؟!مثلن

 این مهم نیست. رفت دم در خونه و در زد و گفت من مادرتون هستم در رو باز کنید . یکی از بچه ها جواب داد :پس چرا صدات انقدر خبیثه؟ صدای مادر ما خیلی لطیف و مهربونه! پس جادوگر بد صدا رفت توی جنگل و به بلبل گفت می شه صدای من مثل صدای تو قشنگ بشه؟  بلبل جواب داد : البته هرچیزی در دنیای قصه و واقعیت قرن بیست و یکمی خاور میانه ممکنه ! باید چندتا کار خوب برای من انجام بدی تا صدات قشنگ بشه !
جادوگر که حسابی شکمش رو برای خوردن بچه ها صابون زده بود کارهای خوب را به زور انجام داد و مادرش گاییده شد ! اما خب صدای قشنگ رو به دست آورد. پس دوباره رفت دم خونه ی پری و با صدای قشنگش گفت: در رو باز کنید بچه ها . دختر بچه که خیلی آپاردی و مادر قحبه بود اتفاقن ، از توی چشمی در نگاه کرد و جواب داد : پس چرا انقدر تو زشتی عجوزه ؟مادر ما خوشگله! جادوگر که داشت پاره می شد از گرسنگی برگشت توی جنگل و با حال نزار از آهو خواستار زیبایی شد.آهو هم جادوگر را به شست و شو در چشمه ی زلال میون جنگل و چندتا عمل زیبایی دعوت کرد که همه جواب دادن و جادوگر خیلی شیک و سکسی و بدو بدو برگشت در خونه بچه ها و این بار هم حالش گرفته شد چون آخرین بچه گیر داد که : تو مهربون نیستی ،مادر ما مهربونه !

اگر از اول این رو به جادوگر گفته بودند بی خیال ماجرا و خوردن توله سگ های پری می شد اما خب دیگه !حالا که زده بود صورت و صداش را گاییده بود مجبور بود ادامه بده پس در حالی که زیر لب دشنام های رکیک حواله فرزند کوچک پری می کرد و از خود می پرسید مگه مهربونی از پشت در معلومه آخه انچوچک؟ رفت و رفت و رفت تا توی یه کوه یه درخت پیر بهش گفت باید مسئولیت تمام جنایت های گذشتت را به عهده بگیری و ازشون پشیمون بشی و واسشون ساعت ها گریه کنی تا تطهیر بشی و دلت پاک بشه .

ستون فقرات جادوگر از شنیدن چنین توقعی به ارتعاش در اومد و نشست روی زمین جلوی درخت !یکم فکر کرد و زد زیر گریه و بلند بلند اعتراف کرد .اعترافاتش 34سال تمام طول کشید !بعد بلند شد و از درخت دور شد و رفت در خونه پری. بچه ها در را باز کردن و کسی زیباتر و هات تر از مادرشون داخل شد . پریدن بغلش و بوسش کردن و جادوگر (یا هر گهی که حالا بهش تبدیل شده بود ) حس کرد که نه تنها نیازی به خوردنشون نداره !بلکه چقدر این محبوبیت باحاله ! پس شد جای مادر بچه ها که یه جایی احتمالن به طبع مطنق تخمی _روایی داستان های جن و پری گاییده شده بود و برنگشت.


و اینکه اگر ذهن انسان یکمی زیادی بسته نباشد بعد از سال ها اعمال سیاست و عمل به اعتقادات مذهبی و زندگی یخ زدهِ مدل حوزه_شهری وقتی هزاران دختر و پسر خوشتیپ و تحصیل کرده بیایند جلویت و عکست را بیاندازند روی لباس هایشان و قربان صدقه ات بروند و برای هر نرمش سیاسیت هزار بار متشکریم متشکریم کنند می فهمی که محبوبیت خیلی خیلی شیرین تر از باقی قضایاست ! ...اصلن می فهمی که چرا سیاست مدار های غربی سعی می کنند درست رفتار کنند (دست کم ظاهرن!)می فهمی که چرا ماندلا رفت زندان! می فهمی که آزادی و مذهب و همه و همه ی احساسات بشر بندگانی هستند و مقبولیت عام خدایشان .


آن روزهایی که حنجره ام را جر می دادم که مردم را پای صندوق بکشم خیلی خوب به این موضوع واقف بودم که سه حسن روحانی را در سال 92 خواهیم دید : پیش از انتخاباتی،درون انتخاباتی و پس از انتخاباتی که هر کدام آنچنان با دیگری متفاوت است که استالین، لنین و گورباچف تفاوت داشتند.

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

.

.علاقه خانم ها به قد بلند آقایان با علاقه آقایان به باسن و سینه بزرگ خانم ها خواستگاه زیبایی شناسی مشترک در تکامل دارد

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

نمی بایست

من را در بین خطوط پیدا کن
در شب های پر ستاره ی کویر بشناس
در رویاهایت لمس کن
و در بلندمرتبه ترین آرزوهایت ببوس

آن گاه من خدایت می شوم
که تورا، شب هاو روزها و جمعه ها عصر بگایم.
که تو کیفور شوی و یادت برود که

نمی بایست بوی برگ های زیتون و شاخه های کاج را فراموش می کردی. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

غمی در اندازه ی عنوان یک کتاب(خدایان در پشت چراغ قرمز)




غصه ها هر چقدر که بی نام تر و بی دلیل تر می شوند مهلک تر از قبل عمل می کنند .چنان عمیق و آرام در وجودت رخنه می کنند که نمی فهمی چی ، کی و کجا بهت زده که نفست بالا نمی آید و می خوای خفه شوی. دلیلی هم ندارد که اینگونه باشد ؛ به کسی هم نمی توانی توضیح دهی!

تو خیلی منطقی و شسته رفته زندگی می کنی. با اصول اقتصادی دنیا کنار آمدی و آنقدر پول (حالا از هر کجا )هست که زندگیت رد شود. بازی را برای خودت آسان کرده ای و قید همه ی روابطِ  دردسر زا ،حسودی، عشق ، فراق ودعوا را زده ای  . برای خودت مجموعه ای از تفریحات خوب، روابط یک شبه و مسافرت دست پا کرده ای و برای رویاهای آینده ات جان می کنی اما یک دفعه می بینی از درون تهی و سیاه افتاده ای  یک گوشه و مثل سگ مریض نفس نفس می زنی و چشم دوخته ای به روابط و زندگی مردم اطراف و فکر می کنی کاش درگیر عشقی نیمه تمام،رشک هایی بزرگ یا ایمانی فراگیر بودی تا بار این پوچی بزرگ و زندگی بی سروته انقدر روی مغزت فشار نیاورد.











...غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی برد، اما نباید ایستاد. با این که می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...!


نامه های صمد بهرنگی/ گردآورنده اسد بهرنگی

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

اشک های ناگزیر




و روزی هم برای تمام این افراط ها و تفریط ها اشک خواهم ریخت . برای همه ی آن ها که در جاده ها، ترمینال ها ،بندرها و فرودگاه ها جایشان گذاشته ام . برای حجم بزرگ نافهمیده ها و کشف نشده ها و ندیده ها ؛برای حرف هایی که درک نکردم . برای دهان هایی که با نادانی بستم .برای گوش هایم که ناشنوا می شدند و برای چشم هایم که وجودهایی بی بدیل را دید و اجازه داد بروم.  

و آن روز قطعا روز مناسبی برای پشیمانی نیست.

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

پوکر و لوزر و وینرش!



داخل کوپه قطار یه سرهنگ کمیته ای بی پدر و مادر تنها نشسته بود و سیگار بیستونش را چس دود می کرد که یه سرباز قند علی درب داغون خیلی آروم درو باز کرد و خزید تو کوپه و نشست روبه روش . سرباز سر صبحت رو باز کرد و با صدای زیرش نالید :  سرهنگ چه قدر شرط می بندی چشم چپم رو گاز بگیرم ؟ سرهنگ که فکر کرد طرف داره کسشر تحویلش می ده درومد جلوش : 100تومن!

سربازه هم چشم مصنوعیشو  درآورد و گذاشت لا دندوناش ، یه گاز گرفت و برگردوند سر جاش!سرهنگ ماه م کیر شد و 100 تومن رو داد بش! یکم دیگه که قطاره رفت سربازه باز نالید :سرهنگ جون چقدر شرط می بندی اون یکی چشمم رو گاز بگیرم ؟سرهنگ با یه زرنگ بازی خاصی از جاش بلند شد و چشم طرف رو باز کرد خوب چک کرد که واقعی باشه و گفت :500 تومن! سربازه دندوناش که یک دست مصنوعی بودن رو کشید بیرون و گذاشت دور چشم راستشو یه فشاری داد و 500 تومن رو گرفت و با یه لبخند مریض تخمی زل زد تو چشمای سرهنگ که اگه سوزن بش می زدی خونش در نمی اومد! یکم دیگه که رفتن سربازه دراومد که : سرهنگ من می تونم بلند بشم بشاشم بهت بدون اینکه ذره ای خیس بشی!چه قدر شرط می بندی؟
سرهنگ خیلی ترسیده گفت:10 تومن
سربازه هم بلند شد کشید پایین سرشو گرفت تو صورت سرهنگ و شاشید به سرتاپای سرهنگ! و با تعجب و خنده گفت: ا....سرهنگ شاشی شدی؟ ...اکِهِی گند زدم...بخشید ...شما بردی....بیا اینم 10 تومن شما!ما که راضی ایم !نوش جونت.


داستان پوکر بازی کردن هم یه همچی چیزیه که یکی مدام وینر می شه و اون  یکی که گنده گوزی می کنه پشت سر هم لوزر !


۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

مرده ریگ آن سه کوه نورد





از دره که بیرون آمدیم و لباس هایمان را عوض کردیم و در اتومبیل نشستیم تا به سمت تهران برویم بعد از سه روز عدم آنتن دهی موبایل و دوری از شهر با گوشی به نت متصل شدم و نخستین خبری که دیدم از آخرین برنامه گروه آرش بود .می دانستم می خواهند یک مسیر جدید در برود پیک باز کنند که به طرز عجیبی سخت و صعب العبور است و نزدیک چهار سال است روی آن تحقیق می کنند. وقتی متوجه شدم که با موفقیت قله را صعود کرده اند و در راه بازگشت گم شده اند و تماس های تلفنی آن ها حاکی از پارگی چادر و تمام شدن بک آپ هایشان است در این گرمای ویرانگر هوا عرق سرد روی تنم نشست و تنم تماما بی حس شد . در نقطه ای بودند که هلیکوپتر امداد به آن دسترسی نداشت و قطعا در خارج از مسیرهای معمول برودپیک هیچ کوهنورد زنده ای  توان دسترسی به ارتفاع 7500 و بازگرداندنشان را نداشت.اما بر عکس آن موج نگرانی و ناراحتی بزرگ مردم من فقط یک حس داشتم :

رشک و حسودی! 

توانسته بودند این همه سنگ عظیم انسانی را از جلوی پا بردارند و از مسیر جدید(اولین مسیر بالای 8000متر ثبت شده به اسم کشور) به قله صعود  کنند و من درک می کردم که طی کردن آن مسیر بلایی سر آدم می آورد که ذهن می شود آبستن اشتباه !در آن سرمای کشنده و ارتفاع ، یک مه کوچک  یک  یال جابه جایشان کرده بود و برده بودشان در بیغوله ای بی سروته . از لحظه نخست خواندن خبر گمشدن می دانستم که حتی اجسادشان هم تا سال های دور پایین نمی آید . سپیدی بی پایان برف و ماندن در نقطه ای که حتی اگر کل بشر دست به دست هم بدهد نمی تواند پایین بیاوردشان ؛ بعد از انجام کاری که غیر ممکن جلوه می کرد ,بعد از شنیدن طعنه ها و تمسخر ها ! رشک برانگیز بود! چه چیزی می تواند شهوت آورتر از درک انجام کاری ناممکن و مرگ در ناکجا باشد؟برای ما مردمی که تخم نتوانستن و نشدن آنچنان در دل هایمان رشد کرده که بیشتر ازینکه ناتوان و تنبل باشیم به طرزی چندش آور و زیادی منطقی نا امیدیم! مردمی که سرنوشت  و تقدیر های عجیب و غریب آسمانی زندگیشان را ربوده تلاش را بلاهت می پندارند .کسانی که همه آرزوهایشان ختم شده به یک شبه پول دار شدن های تخمی تخیلی سریال های آبکی و آیه یاس خواندن برای آن چند تنی که در میانشان هنوز مشعل امید را پنهانی حمل می کنند !باید می ماندند و گوش می کردند که پیر و پاتال های  دولتی و مثلا صنفی فدراسیون بهشان بگویند هنوز بچه اند؟مگر چه قدر سن و سال لازم است تا دنیا را تکان دهی؟باید می ماندند و گم می شدند لای روزمرگی و روزمردگی باتلاق وار شکل و شمایل زندگی باقی؟

 نوشته های آیدین که قبل از خروجش از کشور داده بود به دوستی که در صورت صعود موفقیت آمیزش در فضای مجازی منتشر کند همه چیز را توضیح می داد و من تکه از آن را به یادگار حفظ کردم که برای خودم تکرار کنم و تکرار کنم و تکرار کنم؛حتی ارزش آن را دارد که بدهم پشت کتف هایم خالکوبی کنندش،حتی ارزش دارد که روی تک تک لباس ها و دیوارهایم بنویسم .آن هم ، هنگامی که هم سن و سال هایم دانه دانه  ازدواج می کنند ، پدر می شوند و شب هایشان به تفکر یه شبه پولدار شدن و شمردن اموال باقی می گذرد و من هرچه پول از سگ دو زدن هایم در می آورم راسته می کنم برای خریدن ابزار رسیدن به آرزوهایی بزرگ تر . گرچه از همیشه بیشتر و بیشتر به پوچی زندگی معتقدم اما طعنه می خورم ، مسخره می شوم اما ادامه می دهم.


مرده ریگ و میراث آیدین بزرگی برای شخص من (و شاید دیگرانی):

می خواهیم طعنه بشنویم، مسخره شویم، مضحکه شویم، پول هایمان را هدر بدهیم، بدویم، گریه کنیم، خطر کنیم.




۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دفترها

دفتر سال 88را باز کردم ، دراز کشیدم روی زیرانداز خاک گرفته ی کف زیرزمین و شروع کردم به خواندن .هنوز صفحه ی نخست تمام نشده بود که عرق سرد روی تنم نشست و دفتر را انداختم کنار و سیگار روشن کردم.

آخرین سالی بوده است که روی کاغذ نوشته ام و کلماتی که با مداد و خرچنگ قورباغه و در هم و برهم روی کاغذ کشیده شده و رفته اند نمی گذارند خواندن را ادامه دهم .هشتاد و هشت برای من فقط خاطرات انتخاباتش را به جا گذاشته و چند سفر و حالا این ها چیستند؟ پسر داخل دفتر کیست؟از جانم چه می خواهد؟از جایم بلند می شوم کارتون دفترها را بلند می کنم ببرم داخل بشکه ته حیاط خانه ی پدرم بسوزانم . به طرف در زیر زمین  می روم و برمی گردم و کارتون را زمین می گذارم و به می خواندنش ادامه می دهم . باید بفهمم آن سال چه بلاهایی سر  پسر داخل دفترچه می آید که حالا حس می کنم کمترین نزدیکی را با آن موجود افراطی ، فعال و قدرتمند دارم. دفتر تا را تا آخرین خطوط می خوانم . هوا تاریک شده و تنها در زیر زمین نشسته ام و حالم رو به وخامت است . مدت ها بود اینچنین سوراخ نشده بودم. موضوعاتی را به کلی یادم رفته بود .آن حجم تنفر و شادی و اصلا این همه احساسات افراطی چرا؟ تا دفتر تمام شود تمام پاکت سیگارم را کشیده ام .دستانم می لزرد .

برق را روشن می کنم . دست می کنم داخل کارتون و دفتری خیلی قدیمی تر را بیرون می آورم .خاطرات 18 سالگی. وسط های دفتر متوجه می شوم که صورتم خیس است .دفتر را می بندم و کنار می گذارم و دراز می کشم. دیگر توان یک کلمه خواندن از از محتویات گذشته را هم ندارم ، یاد آوری همین حجم از اتفاقات و احساسات و اشخاص کافی است تا متوجه شوم چه کسر عظیمی از روحیات خسته ، بی خیال و  پشت گوش اندازم از شکست های تحمیل شده ی آن دوران به پسربچه ی نیرومند و سرکش داخل دفتر ها می آید. و فکر می کنم که گرچه اینچنین به روحیه ام لطمه وارد می شود موقع خواندنشان اما باید چند وقت یکبار بیایم و با دقت مرورشان کنم .


پ ن :

از دفتر 18سالگی این برایم جالب بود:

بی شک ضعیف ترین و ترحم برانگیز ترین موجود هستی یک مرد عاشق است . کسی که تمامی هست و نیستش متصل شده به چیزی دیگر که زنده است ، نفس می کشد ، تغییر عقیده می دهد ، اشتباه می کند و با هر موج روحیه اش مرد را از بالا به پایین ، از عرش به فرش و از زندگی به مرگ می کشاند. 

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

کیرنامه




آدمي بنده ي كير است ز برنا و پير
كه شهانند و وزيران همگي بنده ي كير

خلق را بيهده در طبع نخوانيد آزاد
كه دروغ است و دروغ است به يزدان قدير

(5)ما همه بنده ي كيريم هم از پست و بلند
كه همه بنده ي نفسيم و نداريم گريز

كشته ي كير ِ خود و نفس و شهيديم همه
زر خريد ِ هوسِ خويش و اسيريم اسير

اين اسيران كه سر از قدرت سايند به عرش
وين وزيران كه به درگاه مشارند و مشير

شير روزند ، كجائي كه به شب زير لحاف
تا ببيني كه چو روباه شود گردن شير

قدرت ار هست به كير است كه چون راست شود
بدرد كون نواميس عقول و تدبير

(15)آنتوان باشي اگر حاكم و ديكتاتور روم
لاي ِ پاي ِ كلوپاترا بشوي خرد و خمير

ژوزفين مي شكند دبدبه ي ناپلئون
كاترين خم كند اخر كمر پطر كبير

شيخ صنعان چه كند عابد برصيعا كيست
كير بي پير نه از شيخ مطاع است و نه پير

اي بسا كون دهد آدم كه به پولي برسد
وانگه آن پول كند خرج هوسبازي كير

اين سخن را همه عالم خط تصديق نهند
جز تو اي شيخ كه بد باطني و غافل گير

(25)پرسشي ميكنم اي شيخ تو برگوي جواب
من بميرم ، سخن راست بگو بي تزوير

دم ز تقوي زني و قدرت پرهيز و عفاف
كه مطيع است و مطاع است مرا نفس شرير

اين تظاهر به ريا كاري و دينداري چيست؟
نيش پنهان مكن اي عقربك ِ زير ِ حصير

آنچه خفته است به شلوار تو از ما هم هست
ني ز ما سنگ ِ سماخ است و ز تو شاخ عبير

تو نه موسي و به شلوار عصا خواباندي
من نه فرعونم و بسته به كمر مار شرير

(35)سخن لخت از اين بحث بگويم چو فرويد
گر چه كارم رسد از خلق به طعن و تكفير

تا بداني كه تو را پته به آب افتاده است
پيش اين قوم دگر سود ندارد تزوير

نه دروغ است به حقي كه حكيم است و عليم
نه گزاف است بذاتي كه بشير است و نذير

آشنا بود مرا قحبه اي از عهد شباب
كه شباب است و هوس بر سر آن آب مطير

روزي از دفتر ايام ِ هوس پرور او
خواستم خاطره اي چند نمايد تقرير

(45)گفتم اي خورده هزاران ذكر خلق خداي
شده سنگ ِ محك ِ خلق ز برنا و ز پير

اي لب لعل ِ تو پازهر ِ بلاي ِ ساديسم
وي تن ِ سكسي ِ تو ملجاء اميال ِ خدير

اي شده پيش ِ تو شخصيت و ماهيت ِ خلق
روشن آنگونه كه باشد به بطون و به خمير

پرسشي دارم و خواهم كه مرا پاسخ آن
راست گويي كه در اين حكم بصيري و خبير

زين همه خلق كه يك عمر به تو جمع شدند
بدترين ِ همه شان كيست در اين جمع ِ كثير ؟

(55)گفت : من بدتر از اين فرقه ي عمامه بسر
كس نديدم ، بشنو ، نيست سخن بي تقرير

شيخكي بود كه در مدرسه اي منزل داشت
پاك و افكنده سر و زاهد و بس خوش تذكير

پاي منبر شبي از شيخ سوالي كردم
بخصوص از جهت حيض و نفاس و تطهير

او به من گفت كه اين مسئله را بايد جست
در فلان حاشيه ي ِ جامع تفسير ِ كبير

بهتر آن است كه در اول شب وقت ِ نماز
پيش من آيي در مدرسه ي ِ شيخ ظهير

(65)من به سر چادر عفت زدم و وقت غروب
جانب مدرسه رفتم كه نيفتد تاخير

صحن خلوت شد و طلاب به محراب شدند
برشد از ماذنه بر چرخ نداي تكبير

وارد حجره ي شيخك چو شدم او برخاست
پيش پاي من و پس گفت تَفَضّل به سرير

از پي پرسش احوال من آورد كتاب
خواند از حاشيه و متن روايات ِ كثير

گر چه اصل ِ سخن از حيض و نفاس آمد و طمث
ليك آخربه ذكر آمد و آن فعل ِ نكير

(75)آنچه درباره ي اعضاي اسافل مي جست
جزء جزء ِ آن همه را گفت نفير و قطمير

كه چنين رفتن و آن گونه زدن نيست بديع
وين چنين دادن و آنگونه شدن نيست نظير

زاني محصنه را حكم چنين است و چنان
وطي غلمان بود اين حكمش و آنش تقصير

از قُبل گر نرود با د ُبرش بايد ساخت
كه: "نساء حرث لكم" هيچ ندارد توفير

گر بمالي شود البته فقط روزه خراب
ور رود تا حشَفه نبودت از غسل گريز

(85)بردن يائسه يا غر زدن باكره را
هم مجازات چنان باشد و بهمان تعزير

ور كه افضا شود البته حذر بايد كرد
چند روزي كه خورد بخيه و يابد تعمير

باري آنقدر سخن گفت و مسائل فرمود
و آنچنان كرد مرايا و مناظر تصوير

كه مرا شهوت غالب شد و تن خارش يافت
گويي اندر همه اندام من افتاد كهير

اول كار و زني تر گل و ورگل كه هنوز
تك پران بودم و محتاط ، نه شب خواب و دلير

(95)غافل از آنكه چه دامي به ره انداخته شيخ
تن به او دادم و فارغ ز عذاب و ز سعير

جامه چو كندم و گشتيم مهياي جماع
اقتراحي بمن او كرد و شدم پند پذير

او به من گفت كه گر لذت افزون طلبي
بهتر آن است تو رو باشي و من خفته به زير

من شوم زن تو شوي مرد كه مهوش فرمود
كاميابيش كثير است و تكاپوش قصير

روي او خفتم و ماليد و فرو رفت تمام
گر چه ياروش گران بود و كج و لخت و خطير

(105)در همين حال مرا شانه و بازو بگرفت
به دو دست و به فلك بانگ و شهيقش چو زفير

پاي پر موي خود آنگه به دو پايم پيچيد
همچو لبلاب كه بر شاخ گل آويزد خيز

انچنان سخت گرفتار شدم در كف شيخ
كه نه راه حركت ماند و نه راي تدبير

در همين حال كه او گرم تكاپو مي بود
من تن نرم سپردم به قضا و تقدير

ناگهان ز پس پرده ي ِ پستوي ِ اتاق
شيخكي جست برون لخت چو بوزينه ي پير

(115)شَغَب شهوتي از چشم و تنش شعله گراي
ذكرش سخت و سيه همچو چماق ِ تكفير

بي سوالي و جوابي سوي من امد و جست
از زبر بر من ِ كج قافيه چسپيد دلير

دست بر ران ِ من افكند و سرينم بگشود
كه بسي لقمه عذب بود و رطب دندان گير

ران بيفشرد و به زور آنهمه را داخل كرد
خشك و بي قاعده و تعبيه بگشود مسير

من چه گويم كه چسان رفت فرو خرزه ي شيخ
چه كند كنده ي سر سوخته با نرم حرير

(125)در حريم و حرم مدرسه بوديم و به طبع
جاي فرياد نمي بود ز خوف و تشوير

جز به خنديدن و تسليم و رضا چاره نبود
كه نه فرياد رسي بود در ان خانه فخير

گوئي از عالم تصوير به تحقيق كشيد
قصه ي مثنوي و دخترك و وطي حمير

من مدق تا ندرد مشك ز زور و ز فشار
او مُصر تا به ته ديك رساند كفگير

زان بتر آن دو كه مي خواست بسان دو قطار
تا ملاقات كند در بن خط از دو مسير

(135)چه بگويم كه چه بودند دو تا شيخ پليد
يا چه گويم كه چه كردند ز بالا و ز زير

گر رسد روز قيامت به يقين خواهم برد
شكوه ي ِ كون ِ دريده به خداوند قدير

باري اي شيخ سخن گر چه نه خوش بود مرنج
قل كفر است نه كفر است تو با ريش مگير

شهوت ار چند حقير است تو پستش مشمار
كه سويداي حيات است و نه سويداي سرير

غايت علم و هنر مقصد اخلاق و كمال
همه را ختم شود راه بدين دير حقير

(145)ما همه بنده ي كيريم و پس افتاده ي كُس
زنده بادا كُس و بر پاي بود پرچم كير


منسوب به ابراهیم باستانی پاریزی



۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

تکامل بی پدر و مادر (پاسخ)

مردهای زود ارضا کنترلشان از دست می رفت و سریع می آمدند داخل زنان و زنانی که با مردهای زود ارضا می خوابیدند بیشتر بچه دار می شدند ، ژن های دخیل در زود ارضایی در مردان گسترش عمومی پیدا کرد و در روند تکامل، مردها زود ارضا شدند؟


زنان دیر ارضای تشنه ی ارگاسم هم ، بیشتر می خوابیدند با مردان که ارضا شوند نهایتا و تا دسترسی به یکی دوتا ارگاسم دندان گیرِ پدر و مادر دار که حالشان را جا بیاورد و درست و درمان تخلیه روحی روانیشان کند صد درصد حامله شده بودند و این شد که زن های دیر ارضا بیشتر حامله شدند و ژنِ زن های دیر ارضا هم گسترش یافت؟


کاندوم و لیدوکایین هم نبود که 3میلیون سال پیش، بود؟ دراین میان "بُکن_مردانِ"  دیرارضا کمرشان را صاف می کردند و با افتخار از عشق بازی های طولانیِ بی دردسرشان لذت می بردند و زنان خوش ارضا هم که آنچنان پی خوابیدن نبودند!


 یعنی فرگشت یا همان تکامل خودمان اینچنین بی مغز و ابلهانه می تواند کار کند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

تکاملِ بی پدر و مادر (سوال)

ازش بیرون آمدم و درحالی که دکمه کرنوگراف ساعت مچی ام را فشار می دادم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم. چشمان درشت سیاهش به سقف خیره مانده بود و تکان نمی خورد . کبودی دور چشمانش از همیشه تیره تر بود و اینبار نمی شد زیبا یا فتوژنیک تعبریشان کرد، نماد  ناراحتی عمیقش شده بودند . سرخی غروب دلگیر آفتاب از کنار پرده افتاده بود روی ما که برهنه روی یک پتو دراز کشیده بودیم کف دفترِ سنگیِ کارخانه پدرم و هردو به جاهایی نامعلوم خیره بودیم .عصر جمعه بود.

_نشدی ؟
_نه
_مشکل از زمانشه ،باید بیشتر طول می دادم
_چند دقیقه شد؟
_بیست و چند دقیقه
_دروغ نگو...راستش رو بگو...دیدم داری زمان می گیری
_چهل و شش دقیقه و سی ثانیه  توت بودم ،جدا از مساله ارضا شدن من ... فکر نمی کنم مردای زیادی بتونن این زمان را تو این حالت ، فعالیت بدنی مداوم داشته باشن
_آره ...حالا می فهمم دکترم چی می گفت
_چی می گفت :
_بعضی زن ها هیچ وقت ارگاسم را تجربه نمی کنن
یک قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد لای موهاش ، بغلش کردم و گفتم :
_ناراحت نباش عزیزم...دفعه دیگه
خودشو از بغلم بیرون کشید و ایستاد،شروع به پوشیدن لباس هاش کرد و جواب داد:

_ دفعه ی دیگه ای وجود نداره، همه پوزیشنا و این مدت طولانی گاییدن!چهل و شش دقیقه!...هفت تا خر ماده را می تونستی ارگاسم کنی تو این تایم ! دلیل تخمی با تو خوابیدنام هم این بود که از نیلوفر و چندتا دختر دیگه شنیده بودم  خوب می کنی . البته اصلا دوس ندارم دلایل تو واسه خوابیدن با خودمو بدونم، نگهشون دار واسه خودت. و این که کلا آخرین بار بود ، نمی خوام خودم و تو ، یا یه مرد دیگه رو مسخره کنم .


جوابی نداشتم بدهم ,سیگار روشن کردم و در همان حال خیره شدم بهش که دماغش را بالا می کشد و لباس هایش را می پوشد. هوا تاریک تر می شد و دیگر حالت صورتش را هم نمی توانستم تشخیص بدهم .سوتینش را هم خودش بست ، موهای مشکی مجعدش را پشت سرش جمع کرد و بدون اینکه آرایش پاک شده اش را تجدید کند با یک خداحافظی کوچک از دفتر خارج شد . و من ماندم که برهنه خوابیده بودم روی پتوی کهنه ی نگهبان و صدای دور شدن اتومبلیش را می شندیم . فکر  کردم که  نکند روحیه ام ازین ماجرا  و مورد سو استفاده بودنم خدشه بردارد!راستی جمعه هفته بعد چه کار کنم؟

کی بود؟ ( incendies)مظلوم ترین شخصیت 




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

ما که بودیم ، ما که هستیم.




سه صبح بود . مست و لایعقل برای هم قلاب گرفتیم و با یک چاقوی جیبی یکی از سه نقطه "کبیری" تابلوی قصابی مرکز شهر را تراشیدیم . با این که مدام این ور و آن ور را نگاه می کردیم و کشیک می دادیم، تخممان هم نبود که کسی مارا ببیند یا نه . نهایتا می خواست دعوا بگیرد یا داد و بیداد کند و بیاندازدمان بازداشتگاه .اما مگر اثری می کرد به ما که همه چیز را برای همه چیز رها کرده بودیم به حال خودش؟ مگر می شد بلایی سر کسانی آورد که امید چندانی به آینده نداشتند ؟ بعد رفتیم آن طرف میدان زیر سایه یک نارون نشستیم و سیگار دود کردیم تا صبح شود و عکس العمل نفراتی که تابلوی بزرگ قرمز رنگ "سوپر گوشت کیری" را می دیدند و تعجب می کردند را ببینیم ؛ تا چشمان گیج پف کرده مان را تنگ کنیم و هی نخودی بخندیم.


همیشه هم آنقدر دست به تخم و بی خیال زندگی نمی کردیم و هنوز هم پوسته ای از ایده آلیسم ، امید به زندگی و ترس از جامعه دورمان مانده بود . رامین سعی می کرد فکر کند به این که بقیه اعضای خانواده اش درس خوانده و مترقی هستند و به کشور های توسعه یافته مهاجرت کرده اند و از زندگی خوب و آزاد سرمایه داری برخوردارند و او هم باید یک روزی بعد ازین که توانست از دست این تحصیل لعنتی ، سربازی، دانشگاه و شهر کوچک خلاص شود آن زندگی را تجربه کند و از موفقیت مورد تایید اعضای خانواده اش  برخوردار شود . اما ته دلش می دانست . چیزهایی را می دانست که باعث می شد به جای درس خواندن باز هم گذرش  بیافتد به ولگردی های بی سروته اش.

اولش خودمان را بسته بودیم به الکل و ر به ر آنقدر بالا می زدیم  و پسش آشغال کره می کردیم که یادمان می رفت کی هستیم و کجاییم . و آخرش هم که با چشمان اشکی همه را بالا می آوردیم می آمدیم توی طلوع آفتاب تن لشمان را می بستیم به سیگار و آروغ های تلخ بی کسی . نوشیدنی خوب گران بود، کم گیر می آمد و همه جا هم که جای سگ مستی نبود.  پس افتادیم به آب الکل و خوب خوبش عرق سگی زدن! همه جا ، توی مهمانی ای که باقی با لباس شب بودند من و رامین با شیش جیب و تیشرت و چکمه های کوه نوردی می رفتیم و هرچی گیر می آمد را بالا می زدیم و متلک های چهارواداری بار مردم می کردیم و پشت سرمان حرف می ساختیم و به حرف ها می خندیدم .اما این هم جواب گو نبود.حالمان باز بدتر شد . بالا گرفت. این دنیا برای ما زیادی بود و کم !پیچیده و ساده . و ما اصلا توان این حجم نفرت و خشونت مدنیت بشر دوپا را نداشتیم .دلمان می کشید به گرگ ها ، سگ ها ،خرس ها ، کرکس ها و موش های صحرایی در دشت های مرتفع خشن .


افتادیم به شاهدانه ، بنگ می پیچیدیم و گُل دود می کردیم و با چشمان سرخ  از نیروهایی که وجود نداشتند نابودی زمین را طلب می کردیم . شیطانی که از ته قلب می دانستیم وجود ندارد را صدا می زدیم تا بیاید به جنگ خدای خون ریز و تمامیت خواه باقی آدم ها!

توی طلوع آفتاب آروغ زدم وگفتم :

_ما شوالیه های تنهای کوچه ایم. با شمشیر عرق سگی و سپر بنگ می ریم به جنگ آدما!!!
درحالی ته شیشه ی ویسکی را سر می کشید گفت:
_ما دلقک های بی کس و کاریم.
و نخودی خندید ، ولو شد روی زمین و با چهره ای که یک دفعه جدی شد تشر زد:
_غضب نکن کله هندونه ! تو خودت یه سری تو سرا(و باز آروغ زد) تو گربه نره ای ... منم روباه مکار و زیر این آسمون انی که همه جاش یه رنگه  و هیج جاش بهتر از بقیه نیست. بقیه هم پینیکوان! عن ... یه مشت عن...گه ...
_بیا سکه هاشون رو بگیریم و بکاریم که درخت سکه در بیاد که انقد کار نکنن و سرهم کلاه نذارن و نرینن تو زندگشیون


مستی و چتی که رفع می شد هردو به نحوی فرار می کردیم به جامعه ای که در آن بیشتر از دوتا عوضیِ شیرین مغز نبودیم . یکیشان پول باباش را  هدر می داد و دیگری هم دلالی می کرد و سر مردم کلاه می گذاشت و پول هایش رو توی کوه و کمر می ریخت پای عکاسی و هنر! و بازهم امید داشتیم به این جامعه . رامین رید به دوست دخترش و ولش کرد به حال خودش و زد به زندگی بی کس و کار دله مثل من . اما تحمل نداشت و بیشتر سیگار می کشید و الکل می خورد .حالش خراب می شد و هذیان می گفت.
یک روز که داشت از مردم استرالیا و روشن فکری هایشان می گفت حرفش را قطع کردم و گفتم :
_رامین...اونام یه گهن مث مردم همین جا ! اونا یه سری چیزا را بر طبع زمان و اجبار پذیرفتن و اینا یه سری چیزا رو ..اما دو گروه نهایتا هیچ چیز جدیدی را بر نمی تابن! مارو بر نمی تابن...من و تو رو با یه اردنگی پرت می کنن توی جامعه ی ولگردها!می فهمی؟
آروغ زد و با چشم های درشت غمگینش نگام کرد و جواب داد:
_بهترن


دروغ می گفت، و خودش هم می دانست دارد دروغ می گوید و این دروغ ها نهایتا به گاییده شدنش در میان جامعه و خودش می انجامید. اما باز سعی می کرد .از شهری حرف می زد که مخصوص هیپی هاست و تنها دو قانون دارد:ندو و دعوا نکن!


مهم نبود که چه فکر می کردیم و چه می گفتیم ،مهم نبود که تلاش می کردیم که چه چیز بشویم یا نشویم ! نهایتا ما دوتا دلقک ولگرد بودیم که چت و مست می چرخیدیم و باقی را تمسخر می کردیم. او فکر می کرد که باهوش تر است و مثل حالا که پول های پدرش را زمین می مالد بعدا هم خودش می تواند پولدار باشد و دوست دخترش را نگه دارد و من پذیرفته بودم که باید یک دلال بی افتخار باشم که کار می کند که با پول هایش به عور ترین قسمت های آرزویش پارچه های مرغوب بدوزد.





۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

خانه بوی مرگ می داد




خانه  بوی مرگ می داد .هوا آنچنان خشک و سرد بود که  برف سبک  دوماه پیش ، از روی زمین پاک نمی شد. تیغ آفتاب ظهر هم جان گرم کردن آن هوا را نداشت . شاهرخ دوباره مصرف مواد را شروع کرده بود و مثل جنازه تکیده شده بود و فقط حرف می زد، بی وقفه و بدون شروع و پایان کلمات را از دهانش بیرون می داد و من خیره می شدم به رگ های گردنش که بیرون زده بودند . یک شب آمده بود پیشم و یک سنجاق که سرش تکه ای کشک چسبیده بود را داده بود دستم و گفته بود این آخرین کراکم است ازم بگیر و دیگه بهم نده!قول می دم دیگه نکشم . نعشه نعشه بود، پوست خشکش سرخ شده بود و مردمک چشمانش آنچنان گشاده شده بودند که حس می کردی قرار است کشیده شوی درون آن سیاهی معلق بی پایان.

همه می دانستند که شاهرخ در بین ما سه برادر از بقیه خوشتیپ تر و باهوش تر است. و ما ، من و کامران که بهتر از همه می دانستیم ، باید مستفیم و از نزدیک له شدنش را می دیدیم. چشمانش دو دو می زد و خودش هم طوری صورتش را در هم می کشید که انگار داشت از درد بی پایانی رنج می برد. آن تکه های ریز کشک مانند که می خریدشان و می زد روی سنجاق و فندک زیرشان می گرفت و می کشید توی ریشه اش همه ی ماجرا نبودند.دست کم من می دانستم که همه ی ماجرا نبودند و شاهرخ داشت فرار می کرد ،از چیزهای بزرگ و بی سروتهی که تنها خودش می دانست چیستند و من که مثلا از بقیه بازتر به موضوع نگاه می کردم تنها می توانستم تلاش کنم تا نخواهم تمام بدبختی هایش را بندازم گردن کراکی بودنش! فقط فقط شاهرخ بود که یکبار از دریچه ی آن چشم های درشت رنگ پذیر_دیده بودم چگونه در بازخورد آب خزر سبز می شوند و در پشت شعله های آتش سرخ و وقتی به آسمان نگاه می کند آبی_ زندگی ای را دیده بود که جز یک درد ابدی بی پایان برایش چیزی باقی نگذاشته بود .همه درد می کشیدند و حجم نامرئی درد بزرگ را حس می کردند اما شاهرخ باهوش تر ازین حرف ها بود. نمی توانست فراموش کند،نمی توانست پشت گوش بیاندازد .زده بود به بی خیالی .اولش زد زیر درس و تحصیل. بعدهم افتاد پی بنگ،همان بنگی که من سال ها بعدش با افتخار دود می کردم و ژست روشنفکری و توهم خودخواسته می گرفتم برای شاهرخ گریزگاه درد بود.


چند روز بعد ازین که مثلا آخرین کراکش را داد به من . یک وانت پیکان در یک جاده روستایی از مسیر خارج شد و دایی خسرو را که کنار جاده دست تکان می داد تا سوار شود، مثل سگ های ولگرد پرت کرد روی برف ها و خونش رد گذاشت . زدم به حال بی خیالی و گفتم درس دارم و نرفتم برای مراسم، اما شاهرخ و کامران از نزدیک دیده بودند که تن لاغر و عضلانی دایی را می گذاشتند لای خاک و حال شاهرخ بالا گرفت و افتاد به تزریق. دیگر بوی کراک داغ شده و تق تق فندک توی طبقه من نمی آمد.  شاهرخ هم دیگر آستین کوتاه نمی پوشید .  


پسر عمه هم که راننده ترانزیت بود چند شب بعد دایی از خواب بلند شد و یک پارچ آب یخ را یک نفس رفت بالا و سبیل گَپش را با پشت دست پاک کرد و دیگر بلند نشد .مرگ پشت مرگ به من اثر نمی گذاشت . نوجوان بودم و آنچنان در ذهن افراطی خودم غرق که نمی فهمیدم چه به چه است! فقط فقط ورزش می کردم .دو دور توی برف ها  پارک را می چرخیدم و می آمدم توی حیاط خانه روی کیسه تمرین می کردم:هوک،جب،بالا،داک و آپر کات و باز جب! بوکس خفه ام می کرد که نفهمم همه چیز دور برم بوی مرگ می دهد . شاهرخ را بردیم خانه ی بهبودی که ترک کند ؛ دیگر برای همه مثل روز روشن بود که هرروز تکه های کرک را توی قاشق هل می کند و صاف می تپاند توی تنش. رفت و یک ماه ماند و سالم و چاق برگشت اما من می دانستم که کلاس های قدم و ترک اعتیاد برای شاهرخ جک هایی هستند  که اگر زیادی تکرارشان کنی خنده را متوقف می کند و مشت را قائم می خواباند توی دهنت . یک مدت توی ترک بود و کلاس می رفت تا دوباره تق تق فندک پیچید توی آن خانه ی یخ زده .مادرم دوماه بود از خانه رفته بود و پدر سیگار می کشید و از پشت شیشه های کلفت عینکش چشم می دوخت به  شاهرخ که باز رفته بود سر پله ی اول! برف گرفت و پدر بزرگم هم مرد. این یکی هم طبیعی نمرد _گرچه پیر بود_مگر اصلا کسی طبیعی هم می میرد؟ همه ی مفاصلش ارتروزبود و نمی توانست برود بشاشد و برای اینکه نشاشد آب کم می خورد. یبوستش بالا زد و دیگر دایی خسرویی هم در کار نبود که تنقیه اش کند و پیرمرد جلد هفتم تاریخ تمدن به دست مرد. شاهرخ یک عصر همه ی برف حیاط و کوچه را پارو کرد و نشست و برای پدر بزرگ گریه کرد,برای پدر بزرگ گریه نمی کرد برای همه گریه می کرد .آنقدر نحیف شده بود که حس می کردی قرار است بشکند اما آن جان تخمی از کجا می آمد که می دوید و حرف های صدتا یک غاز می زد و پارو می کرد و خسته نمی شدو بعدش هم برای همه عالم و آدم گریه می کرد؟


...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

چرا؟

چرا در حالی که آشپزهای اصلی تاریخ بشر زن ها بوده _هنوز هم هستند _ بهترین آشپزهای دنیا را مردها تشکیل می دهند ؟ چرا بزرگترین خیاط های مد و طراحی مردها هستند و خیاطی کاری "زنانه" معرفی می شود؟چرا در حالی که اکثر زن ها  روزی برای دفترخاطرات شخصی و روزمره نویسی دست به کار شده اند؛ به ندرت نویسنده های موفق زن می شناسیم؟ چرا نماینده هایِ زن مجلس ایران جز اولین کسانی هستند که لایحه "حمایت از خانواده" و طرح " عدم خروج زنان زیر چهل سال از کشور بدون اجازه قیم " را  پشتیبانی می کنند ؟ چرا مدیران ، معلمان و معاونان مدرسه های دخترانه نسبت به محدود کردن دانش آموزان دختر از مردها سختگیرترند؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دو طلحک و یک پادشاه



نمی دانم ریشهِ  داستان " طلحک شاه " به کجا برمی گردد ،این داستان آن چنان کهن است که بارها و بارها به روایات و عناوین مختلف بیان شده است و بازهم تازگی دارد. نخستین بار در کتاب سینوهه میکا والتاری خواندمش که البته "کپتا" غلام سیاه سینوهه در جایی از داستان طلحک واقع می شد ، سپس آهو،طلحک،سلندر و دیگران  بهرام بیضایی و بعد از آن هم چند جای دیگر .
اما همیشه داستان یک استخوان بندی، آغاز و پایان ثابت دارد.غریبه ای که در روزی خاص از شانس  گذرش به شهری می افتاد و مردم آن شهر هم ناگهانی و بی مقدمه او را پادشاه خود اعلان می کردند؛ و بر تخت قضات می نشاندند . طلحک ابتدا با آرامش و طمانینه و انسانیت قضاوت می کرد و سپس شروع می کرد به وارد کردن احساسات شخصی خودش به قضاوت و حس قدرتِ مطلق باعث می شد درونیاتش را جلوه دهد. در تمام این مدت شاهِ واقعی در گوشه ای نشسته و نظاره می کرد و می خندید! مهم نبود که طلحک چگونه قضاوت می کرد، مهم این بود که در پایان روز مردم شهر که از جشن و مسخرگی خسته شده بودند کم کم شروع می کردند  به انداختن تمام مشکلات و تقصیرات یکسال گذشته (تا شروع جشن قبلی) بر گردن طلحک.  اورا هو و زباله باران می کردند .سپس از تخت پایین می کشیدندش و برگردنش پالان خر می انداختند. همه می دانستند چه خبر است و بازی از چه قرار است جز طلحک بیچاره که تازه سرش به قضاوت گرم شده بود و قدرت مستش کرده بود. حالا باید از دست مردم عاصی و عصبانی فرار می کرد! در تمام روایت ها مردم کمر به کتک زدن طلحکشاه تا حد مرگ می بندند و درتمام روایت ها او به صورتی معجزه آسا فرار می کند! اما زخمی ،شوکه و با حالی بد!


" طلحک شاه" اینجا هر چهار سال یکبار انجام  می شود، گاهی هم هشت سال . همه می دانند چه خبر است و اوضاع از چه قرار است جز طلحک بیچاره که باید بر تخت قدرت بنشیند و ملغمه ای از کارهایی که دوست دارد به همراه کارهایی که یک جوری توسط  شاه واقعی به او حقنه  شده است را انجام دهد. و در عصر روز جشن یعنی دویست روز آخر ریاست تقصیر انداختن های مردم شروع می شود.

داستان های کهن در باب سیاست و بازی های معمول آن آموزه های خوبی هستند که هیچ گاه جدی گرفته نشدند؛ اما حالا که این داستان مطرح شد بد نیست روی دیگر این داستان _ از هزار یک شب _ را هم بدانیم که سرنوشت دیگری را برای شاه و طلحک بیان می کند.طلحکی که چندان علاقه به بازیچه شدن ندارد و بلد است چگونه بازی را برهم بزند :

روزی روزگاری پادشاهی باده گسار،عیاش و خوش گذران بر تخت حکومت منطقه نشسته بود  که نه تنها در تمام امور نظامی و اقتصادی به بن بست خورده بود بلکه توجهی هم به آن ها نمی کرد و مدام به دنبال تفریحات جدید روانه بود ! یکی از این تفریحات که در گشت و گذارهای شبانه اش با لباس ولگردان در عیاش خانه های پایین شهر اورا ناگهان شیفته خودش کرد شروع تغییرات بود.همه چیز از دیدن ولگردی خمار و رویا پرداز شروع شده بود که وقت مستی مدام از لیاقتش در حکومت داری شرح می داد و کارهایی که برای بهبود مملکت می توانست بکند را جار می زد و موجب خنده اهالی حومه شهر می شد . شاه عیاش تمام شب را صبورانه با گوش سپردن به حرف های ولگرد و می خوری طی کرد تا ولگرد از مستی از هوش رفت و شاه دستور داد اورا همراه ملازمان به قصر بیاورند . تفریح شروع شده بود ! صبح مردک از جای برخواست و در نخستین نگاه فکر کرد که هنوز دررویاست . رویای شیرین بیدار شدن در لباس امپراتور و تخت مجللش .اما رویا زیادی واقعی بود و با دیدن نخست وزیر و مشاور در کنار بالینش (در حالی که برنامه روزانه را اعلام می کردند )و سینی چاشت واقعی  تر هم شد ! فوق العاده بود، او شاه شده بود. تمام مدت آن روز، با انرژی به امور مملکت پرداخت . و در اموری مانند بخشش به فقرا ،معافیت مالیاتی ورشکستگان ، جنگ ، دفاع ، صلح ، شکنجه جاسوسان، آزادسازی  اسیران، ویرانی و آّبادی دستوراتی اساسی داد. و به جز آن صدای خنده مضحکی که مدام از گوشه و کنار کاخ به گوشش می رسید هیج چیز نتوانست پادشاه بودنش را ،بهترین روز عمر حقیرانه اش نکند! با اندیشه ی دستوراتِ صبح روز بعد به خواب رفت و در رویای کشور گشایی در کنار در میخانه با لباس های ولگردی اش بیدار شد!

ناله می کرد و فغان می زد ناسزا می گفت و بازهم آن خنده مضحک را از گوشه و کنار دیوارها می شنید!دیوانه شده بود؟ آخر چرا باید این بلاها سرش می آمدند؟چرا باید چنین طعمی را می چشید؟ تا شب گوشِ هر بی نوایی را با خاطراتِ قصر ، وزرا وشاهنشاهیش آزرد و تمسخر شد . تا بالاخره مست و بی هوش خوابش برد باز صبح روز بعد  در کاخ بود. سعی کرد فکر کند که دیروزش کابوسی بدسگال در تاثیر اندیشه ی زیاد بوده . به کار روزمره ی حکومت رسیدگی کند و اصلا کاری به این نداشته باشد که چرا از بعضی کمد ها  و از پشت بعضی پرده ها صدای ریز ریز خنده می آید . شب هم به خیال راحت و "ایمانی قلبی"خوابید و صبح باز جلوی میکده بود .این بار دیگر سر به دیوانگی گذاشت و تمام روز را یَخِه دَران  و فریاد کشان دور شهر دوید و ذکر سرنوشت عجیبش را برای آدم ها ،سگان و مرغان شرح داد و بیهوش شد . صبح در قصر بود . روی تخت پادشاهی .  وزیر ، سرنگهبان و سرپیشخدمت  دربار با چاشت  کنار تختش ایستاده بودند. دیگر توان ادامه ی این زندگی را نداشت .داد زد و دیوانه وار دور اتاق چرخید و دسته دسته موهایش را کند .خسته شده بود، از همه چیز،و بیشتر از همه از آن خنده لعنتی که همه جا می آمد و شروع بدبختی هایش با آن بودند. به طرف سرنگهبان حمله ور شد و زوبین اندازش را از او که بی خبر و شوکه فقط نگاه می کرد گرفت و چرخید به سمت کمدی چوبی با در مشبک در گوشه ی اتاق _ این بار خنده از آن جا می آمد_ و شلیک کرد.

در برابر چشمانِ بهت زده ی  ولگرد و سه ملازم، در کمد باز شد و شاه اصلی در حالی که زوبین در سینه اش فرو رفته بود از کمد بیرون افتاد. ولگرد روی زمین نشست خیره شد به جسد شاه . اما وزیر اعظم به آرامی نگاهی به سرنگهبان کرد و گفت:
_ ریشش را باید کمی کوتاه کنیم.
_بلی جناب وزیر و البته یک خال روی گونه هم می خواهد.
سرنگهبان نگاهی به سرپیشخدمت انداخت و افزود:
_ قرار است یک آدمیزاد بهمان حکومت کند خانم .از امروز آموزشش را شروع کنید
و با تعظیمی کوتاه در حالی که از اتاق خارج می شد افزود:
_زحمت جسد ولگردی که بازیچه شاه شده بود و به اشتباه در سینه اش تیر کاشته شد هم با شما ، یوزان میر شکار گرسنه اند.