خرسِ جوان کرخت و کند روی لبه ی خاک آلود دره پیش می رفت,نه تخته سنگ محکمی برای استراحت و اطمینان از وضعیتش موجود بود و نه گیاهی که بشود به آن آویزان شد.
خرس نیروی چندانی در دست و پاهایش نداشت.
خرس رژیم غذایی معمول آبا و اجداداش _ ترکیبی از گیاه و گوشت _را مدت ها بود که اصلا رعایت نکرده بود و گیاه خواری مداوم او را به شدت چاق و سست کرده بود ,خرس بیناییش را تا حد استیصال یک خرس از دست داده بود,خرس توان دویدن با سرعت یک اسب قبراق _کمترین سرعت طبیعیش_را فراموش کرده بود و مهمتر ازآن ؛ خرس مدت ها بود که دیگر کلیه دلایل مستحکم,غریزی و منطقیش برای دویدن را از دست داده بود .
خاک ,خاک و خاک بود روی شیبِ تند دره ای که در مه فرو رفته بود.همه جا در بخار غلیظ و سردِ آب فرو رفته بود ...نه دیدی به بالای سرش داشت و نه تصویر مشخصی از زیر پایش,تنها از روی اجبار و ترسی آغشته به امیدی که خودش هم آن را غریبه می پنداشت عرق ریزان و با قدم هایی نامستحکم و ترس زده روی مسیرهای " بز رو"حرکت می کرد,غافل ازاینکه مسیر حرکت بزها روی شیب خاکی یک دره, خرسی با آن جثه بزرگ را فقط برای لاشخورهای تیزبین و صبور جذاب می کرد.
امیدی لابه لای گوشت و استخوانش,گرچه ترس زده ...طعم شیر گرم مادرش و آب های سرد و بلندی های بادگیر را به یادش می آورد و طعمِ آن همه چیزهایی که نچشیده بود.
کمی درنگ کرد ...و بازهم با نگاهی به اطراف سعی کرد بی توجه به صداهای گوناگونی که از لابه لای مه بیرون می آمدند به مسیرش ادامه دهد.