۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

شفیره


آخرای پاییز بود ؛ مهم نیست که چند سال پیش بود یا کجا بود .آخرین روزای نوجوانی من  بود و توی حریم جایی که می شد بهش گفت :خونه
 به عادت همیشگی  تو باغچه قدم می زدم که متوجه حرکت آرام و لَختش روی برگای اقاقیایی شدم که چند سال پیش کاشته بودم . بیشتر مردم نمی توانستند اورا ببینند و حتی اگر هم اتفاقی باهاش برخورد می کردند  یا وقعی نمی گذاشتند یا با انزجار زیر پا لهش می کردند .اما یک کرم چاق  تو آخرین لحظات کرم بودنش برای من معنی دیگری می داد .

اگر درباغچه می ماند شاید می توانست به زندگیش ادامه دهد اما نمی خواستم احتمال بقایش را به  گنجشگ ها و  زمستان سرد پیش رو بسپارم. همراه چند برگ داخل یک شیشه مربای دهان گشاد گذاشتمش و روی رف اتاقم به حال خودش رها کردم. به اندازه یک بند اگشت  آدمی بالغ بود ,سبز و قرمز ...بعد از چند ساعت بی حرکت شد و پوسته دورش سخت و سخت تر شد و کم کم به یک زره تبدیل شد  .شفیره همانجا بی حرکت ماند ,برگ ها خشک شدند زمستان شد اما درون اتاق گرم من آسیبی نمی دید.

سال اولی بود که کنکور کارشناسی می دادم , سیل بدون توقف همه ی کسانی که دبیرستان را پشت سر گذاشته بودند جمع شده بود پشت سدی که هیچ کس به ماهیت اتفاقات بعدش توجهی نشان نمی داد, فقط و فقط بی وقفه تلاش می کردند تا به دانشگاه وارد شوند . و من که تازه از محیط نسبتا امن مدرسه بیرون آمده بودم بعد از تغییر رشته ای ناگهانی آرزوهایی گنگ و بلند پروازانه را در پشت آن سد می دیدم. هیچ کس نبود که بگوید :اصلا چه بیماری وجود دارد برای این هجوم , یا اصلا :  تو چیز دیگری دلت نمی خواهد ؟ دست و پا شکسته و بیمار گون سعی می کردم هزاران تخیل و فکر را در خودم بکشم و ذهنم را معطوف کنم به کنکور و دانشگاه .

زمستان و بهار گذشت و شب کنکور سراسری  ورود به دانشگاه رسید .در اتاقم نشسته بودم و بی هدف خیره شده بودم به شیشه ی مربا که متوجه حرکت بدن شفیره شدم. از درون شیشه بیرون آوردمش و کنار باغچه مست از بهار نشستم و گذاشتمش کف دستم .نمی دانم چقد طول کشید _ شاید چند ساعت _تا در نتیجه حرکاتی که زجر آور به نظر می رسید خودش را از دورن پوست سخت شفیره بیرون کشید و بالهای چروک و خیسش را در کف دستم باز کرد.حس عجیبی داشتم .دوره ای بود که فکر می کردم دنیا آن چنان شگرف بزرگ است که هرچند بگردی تمام نمی شود و من باید به عنوان یک مسافر همیشگی همه ی آن را مزه کرد . انگار که آن حشره کوچک خودم بودم .خاطره اتفاقاتی که چند سال اخیر برایم پیش آمده بود و آن همه در خلاف جهت آب شنا کردن و محکوم شدنم به خاطر اعتقادات و کارها جلوی چشمهایم نقش می بست و ته امیدی داشتم که من هم  بال در می آورم.


بالهایش که باز شدند به اندازه ی تمام کف دستم شد؛پروانه ی بزرگی شده بود . از ساعد و بازویم بالا رفت و روی سرم نشست,هنوز توان یا شاید جرات پرواز را نداشت.نمی توانستم ببینمش اما حسش می کردم و هنوز بی حرکت به دیوار حیاط تکیه داده بودم و به باغچه خیره شده بودم. بال زد و رفت ,اول روی شاخه درخت اقاقیا نشست ,بعد دوباره بال زد و از دیوار حیاط رد شد تا دیگر نتوانستم ببینمش .

فردای آن روز من کنکور دادم,به نتیجه به دست آمده پای بند ماندم و وارد دانشگاه شدم ,محیطی عقیم و متزور سرشار از حس تحقیر توده ی عظیمی از افراد متفاوت که رویاهایشان را در پست ترین نقاط زمان و مکان جست و جو می کردند. تحقیر شدم , اشتباه کردم و تاوانی سخت برایش دادم ,با افرادی آشنا شدم که فکر می کردم باید در زمانی دیگر می دیدمشان و مکانی دیگر ...کم کم به این اعتقاد سوق داده می شدم که دنیا همین است و من هم آن مسافر نیستم باید بیشتر به روزمریات و جزییات زندگی توجه کنم  . نتیجه ی  آن شد چهارسال سردرگمی و آوارگی ...


 باز هم چیزی نیستم جز همان مسافر سرگشته با بال هایی به مراتب شکننده تر از دوست توی شیشه ی مربا.

و البته راضیم صد در صد!

۱ نظر:

santa گفت...

khoshalam really khare baraad