۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

ما هم اهل بخیه ایم....با همان رنگ خون




هیچ کدام از ماها در یک آزمون خاص شرکت نکردیم که وبلاگ نویس شویم,قرار نبود شغلمان شود,قرار نبود کشته شویم ...قرار نبود خاص باشیم؛فقط احتمالا وقتی برای نخستین بار با فضاهایی خصوصی برای نوشتن در اینترنت آشنا شدیم هرآن چه علاقه که از نوشتن _ این بزرگترین جایگاه خلاصی و رشد _ درونمان بود فوران کرد و باعث شد به صرافت انتخاب یک اسم و ساخت یک  صفحه اینترنتی بیافتیم برای نوشتن .

برای من این اتفاق در حدود 7سال پیش افتاد ,از خیلی قبلش با این پدیده آشنا بودم اما جرقه ای نمی خورد که به کار واداشته شوم ؛تا این که با الواح شیشه ای (دست نوشته های اینترنتی رضا قاسمی )آشنا شدم و ایده ای از این که اگر در اینترنت بنویسم  چه می نویسم در ذهنم شکل گرفت. بقیه اش مجموعه اتفاقاتی بود که کم وبیش برای همه کسانی که با لحنی _دست کم _ کمی جدی در اینترنت می نویسند پیش آمده است : طوفان حوادث زندگی واقعی و مجازی,انتخاب اسم و نخستین نوشته ها , تحریک شدن برای دادن آدرس پیج اینترنتی به دوستان و آشنایان زندگی واقعی ,پیدا کردن نخستین مخاطبان که بهترین دوستان دنیای واقعی شدند,عاشق شدن,شکست خوردن,از نوشتن بیزار شدن,عوض کردن آدرس.....کشتن شخصیت مجازی و هزار ماجرای دیگر که همه مان ازش خاطره های فراوانی داریم.

***


درون یک پراید بودم (شاید ماشین خودم بود) ستار بهشتی کنارم روی صندلی شاگرد نشسته بود واز میان شیشه های بخار گرفته به فضایِ متوهم و بارانی بیرون خیره شده بود . ازش پرسیدم:
_ آخریا کجا می نوشتی؟
پیچ رادیو پخش ماشین رو پیچوند و با لحن گرفته ای گفت:
_اینم که خرابه...کی می خوای درستش کنی؟
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد در فضای بارانی ... در حالی که در باز بود _دست در جیب _دور شد.

از خواب نپریدم ,چشمانم را باز کردم ,انگار همین الان از ماشین پیاده شده باشم و در همان عصر بارانی روی تخت خواب اتاقم دراز کشیده باشم.اصلا نمی دانم خواب بودم یا نه .من خیلی زود خبر بلایی که سر ستار آمده بود را شنیدم اما نه عکس کاور صفحه ی فیس بوکم_ که تصویری شهوت آلود از دو هنرپیشه اروپایی است_را به عکسش تغییر دادم , نه خبری ازش به اشتراک گذاشتم .نمی دانم که بود و چه کرده بود .اما عصری که از هژمونی درنده و باتلاق وار کار, دروغ , دلالی و بقیه زندگی تلفنم را خاموش کرده بودم و روی تخت خوابم دراز کشیده بودم بدجوری تنم را به لرز انداخت. نه ازاینکه وبلاگ نویس دیگری را در روز روشن برده اند و  کشته اند و خیالشان هم نیست ؛ازین که یک سال است درست و حسابی ننوشته ام و فقط فقط عادت کرده ام در گوشه ای از ذهنم در میان سیل حوادث روزانه خودم را یک نویسنده بالقوه بدانم که هیچ کس نمی داند کی قرار است از دلالی, ولگردی,قمارو سگ مستی های طولانی بیرون بکشد و قلم دست بگیرد و دوباره بنویسد.

حالم که بهتر شد شروع کردم به نوشتن فکرهایم: اینکه شاید ستار نمرد که ماها برایش عزا بگیریم. شاید ستار با علم به اینکه ممکن است این اتفاق برایش بیافتد می نوشت و برای بهبود زندگی این مردم می نوشت, ستار می نوشت که این مردم ورای ایدئولوژی و هزار شعار و امید بیهوده ومسموم از این پوشش تقلبی و بهت زده بگذرند و به علایق شخصیشان بپردازند که برای اسایش و رفاه و برابری قد علم کنند .ستار مثل همه ماها نفس می کشید و راه می رفت و مثل سگ جان می کند برای یک لقمه نان , احتمالا یک روز عاشق بود وروزهای زیادی هم گریه کرده بود و امید انسان های زیادی بود, اما با هر فشار انگشتش روی صفحه کلید احتمال مرگش را در ذهن می پروراند و از این یک مورد مطمئنم, ازاین که اگر عده ای چند روز پس از مرگش جشن هالووین بگیرند و عکس هایشان در فیس بوک به روز کنند بیزار نبود...از هیچ کدام از اعمال روزمره بشر بیزار نبود... اما از ننوشتن من ... بیزار بود .


در آن چهارباری که به دلایل مختلف دستگیرشدم هیچ وقت هیچ کس هیچ اطلاعی از آدرس محل هایی که من در اینترنت  در آن ها می نوشتم نداشت,گرچه بازجوها بلف می زدند که از رنگ سوتین دوست دخترم یا اینکه چطوری برایش  لیس می زنم باخبرند اما خوشبختانه آن ها در پیدا کردن این قبیل اطلاعات مصرتربودند وهنگامی که بابت یک مقاله ساده در نشریه محلی سیلی می خوردم خوشحال بودم که هیچ کس از صفاتی که در وبلاگم به بزرگان مملکت می دهم باخبر نیست. ستار به خوش شانسی من نبود اما حالا حتی برای او هم که شده سعی می کنم بی مبالات تر و قوی تر از همیشه برای نوشتن وقت بگذارم ...خون من که از اون رنگین تر نیست...هست؟

***


هی رفیق از ماشین پیاده نشو...هم ضبط رو درست می کنم هم واست سیگار می گیرم ,من هنوز زنده ام .






۴ نظر:

ناشناس گفت...

میدونستم که بطور حتم در جایی ،حرفه ای قلم میزنی و مینویسی .
دمت گرم رفیق ... فکر کنم خیلی وقت پیش بود که برای تو در یکی از نوشته ها کامنت زدم که چرا دیگه نمی نویسی ؟!!!
بنویس و ما رو هم در نظراتت شریک کن .
خون هیچ کسی رنگین تر نیست
این وسط بنظر من بیشتر بحث اعتقاد ، منظورم اعتقاد به هدف پیش رو و شجاعت و جسارت داشتن هستش .
من به شخصه آدم بسیار محتاطی هستم .
اما شاید بقول تو شهرام نبود .
شهرام می نوشت و کسی هم نمی شناختش ( شاید کمتر کسی می شناختش ) اما بازجوهای حکومت همون رو هم نتونستن تحمل کنن .
صدای موزیک رو بلند کن ... شیشه رو هم بده پایین ، تا مقصد راه زیادی در پیش داریم .

ناشناس گفت...

توضیح
نمیدونم چرا بطور اشتباهی نوشتم شهرام ، منظورم ستار ( بهشتی ) بود !

Unknown گفت...

دم شما گرم برادر!ممنون که یاد مایی...می نویسم.می نویسیم.

ناشناس گفت...

خیلی وقت بود به چنین نثری برخورد نکرده بودم.خواهش میکنم ادامه بدهید که نویسنده توانایی هستید.