فصل پنج، صفحه ی 231
نمی دونم کجام، نمی دونم چه وقته و نمی دونم کیم. یک مشت
عدد، اسم، تصویر، بو و صدا مخلوط شدن و دور سرم می چرخن. من هم بی وقفه در مسیری
که نمی دانم مربوط به چه کسی و در چه سالی هست ادامه می دهم. لامسه هست؟ آره هست، اما
مگه همه جا تاریک نیست؟ مگه همه زمین گیر نیستن ؟ مگه لخت و عور روی سنگ های سیاه
ننشستیم و حتی نمی تونیم دستامون رو ببینیم؟ مگه حس بویایی از بوی شوری دریایی که صداش هم شنیده
نمی شه پر نشده و شامه بی معنی نشده؟ مگه غیر اینه که یک مشت گمشده ایم؛ خِیل خِیل
کور و علیل که گوش از صدای ناله ی خودمان برای پیدا شدن، برای شنیده شدن، برای
دیده شدن، برای حس شدن از فریادهای پیاپی و بی وقفه از دست داده ایم.
فصل 2 صفحه ی98
همه ی ماجرا با یک شوخی گنده شروع می شد: سه مرد در یک
اتومبیل قدیمی سوار می شدند و در جاده ی کوهستانی برف گیر حومه ی شهر از یک نایلون
کوچک گل های سرطلایی و خشکیده ی شاهدانه را روی "چیلیم وحشت" می ریختند
و فندک رویش می گرفتند و خیره می شدند به حجم بی نهایتِ کیسه که پر از دود سفید و
غلیظ می شود و در آن گم می شدند. دود را یک جا در ریه جا می دادیم و آنقدر نگهش می
داشتیم تا با یک سرفه ی ناگهانی و زنجیره ای از سرفه های مرگ آور پسش دود بپاشد
توی صورت بقیه .
فصل 1859 صفحه ی 1
ناگهان دیگر مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از حیوانات
هم خبری نشده بود. سنگ های همه ی کوه و برف ها، ماه، علف های خوشبوی داخل جوب ها،
استخوان ها و پنیرهای کپک زده، چاقوهای تیز و مرجان های سواحل گرم اندونزی و پیر
ترین زندگی ِ دنیا "ماتوزلای" بزرگ کهن_ درخت خوب خودمان_ در کنار هم می
چرخیدند و می دیدند ؛ که در روی سنگ بزرگ خیس لبه ی دنیا می خزید و با صورت های درهم
کشیده دهان هایتان را تکان می دهید. اما مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از
حیوانات هم خبری نشده بود و متاسفانه در گیاه، سنگ، ماه و ماتزولای پیر_درخت خوب خودمان، پیر ترین زندگی _ برای دستتان را گرفتن و درگوشتان نجوا کردن، برای کمی شیطانی، برای هل دادن شما به سمت لبه ی تاریک دنیا، هیچ
شهوتی وجود .نداشت