۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

افسردگی واقعیت و غایت تفکر و اندیشه ی عمیق بشر است. رسیدن به بن بست پوچ معناییِ "آخرش که چه؟" همراه با درد و رنج شدیدی که در طول شبانه روز وارد می شود هیچ گریزگاهی جز ناراحتی، غم و پناه بردن به موادی برای سرکوب نیروی اندیشه باقی نمی گذارد. که فقط بگذرد و هرچه کمتر متوجه شدت زوال اطراف شویم.
هورمون ها در طول تکامل طوری رشد و تغییر کردند که بشر قبل از خودآگاهی کامل امیدوار و وابسته به زندگی و مسر برای ادامه ی  حیات و نسل خود باشد. کمتر متوجه زوال، دگرگونی های شدید، نا آرامی ها و موقعیت متزلل و در حال سقوط خود باشد. بله، متاسفانه زندگی در بطن خود و حتی در عالی ترین سطحش سقوطی دایمی و مرگی تدریجی است که حتی فرصت نمی دهد درک بهتری از اطراف و چیستی خود داشته باشیم . همین هورمون ها در شرایط فشار و برای کسانی که قدرت ذهنی بیشتری برای درک اطراف خوددارند نمی توانند به درستی عمل کنند و کوکورانه در روند حیات پیش ببرندت و منجر به سهمگین ترین بیماری ممکن می شوند؛ افسردگی یا مرض فهم. گریز از دویدن برای بودنی که هیچ چیز از آن نمی فهمیم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بن بستِ "اخرش که چه؟" با درد و رنج, دو خطِ موازی ان بیشتر. لزومی نداره تو فضایی که ما هستیم همدیگرو قطع کنن.