۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

ماتوزلای پیر، درخت خوب خودمان




فصل پنج، صفحه ی 231
نمی دونم کجام، نمی دونم چه وقته و نمی دونم کیم. یک مشت عدد، اسم، تصویر، بو و صدا مخلوط شدن و دور سرم می چرخن. من هم بی وقفه در مسیری که نمی دانم مربوط به چه کسی و در چه سالی هست ادامه می دهم. لامسه هست؟ آره هست، اما مگه همه جا تاریک نیست؟ مگه همه زمین گیر نیستن ؟ مگه لخت و عور روی سنگ های سیاه ننشستیم و حتی نمی تونیم دستامون رو ببینیم؟ مگه حس  بویایی از بوی شوری دریایی که صداش هم شنیده نمی شه پر نشده و شامه بی معنی نشده؟ مگه غیر اینه که یک مشت گمشده ایم؛ خِیل خِیل کور و علیل که گوش از صدای ناله ی خودمان برای پیدا شدن، برای شنیده شدن، برای دیده شدن، برای حس شدن از فریادهای پیاپی و بی وقفه از دست داده ایم.

فصل 2 صفحه ی98
همه ی ماجرا با یک شوخی گنده شروع می شد: سه مرد در یک اتومبیل قدیمی سوار می شدند و در جاده ی کوهستانی برف گیر حومه ی شهر از یک نایلون کوچک گل های سرطلایی و خشکیده ی شاهدانه را روی "چیلیم وحشت" می ریختند و فندک رویش می گرفتند و خیره می شدند به حجم بی نهایتِ کیسه که پر از دود سفید و غلیظ می شود و در آن گم می شدند. دود را یک جا در ریه جا می دادیم و آنقدر نگهش می داشتیم تا با یک سرفه ی ناگهانی و زنجیره ای از سرفه های مرگ آور پسش دود بپاشد توی صورت بقیه .

فصل 1859 صفحه ی 1
ناگهان دیگر مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از حیوانات هم خبری نشده بود. سنگ های همه ی کوه و برف ها، ماه، علف های خوشبوی داخل جوب ها، استخوان ها و پنیرهای کپک زده، چاقوهای تیز و مرجان های سواحل گرم اندونزی و پیر ترین زندگی ِ دنیا "ماتوزلای" بزرگ کهن_ درخت خوب خودمان_ در کنار هم می چرخیدند و می دیدند ؛ که در روی سنگ بزرگ خیس لبه ی دنیا می خزید و با صورت های درهم کشیده دهان هایتان را تکان می دهید. اما مردها نبودند، زن ها هم نبودند، حتی از حیوانات هم خبری نشده بود و متاسفانه در گیاه، سنگ، ماه و ماتزولای پیر_درخت خوب خودمان، پیر ترین زندگی _  برای دستتان را گرفتن و درگوشتان نجوا کردن، برای کمی شیطانی، برای هل  دادن شما به سمت لبه ی تاریک دنیا، هیچ شهوتی وجود .نداشت
  

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

تمنا

چه کسی می فهمید درون رگ ، ریشه و پی ما چه می گذرد؟ وقتی تمنایی ناشناخته از هر چیز جدایت می کند و تازه می فهمی که تمام زندگی معمولِ پیرامون یک بازی بی پایان وزخمی است که یا باید مانند دیوانه ای عجیب و غریب از آن بیرون بیافتی یا مانند  حیوانات داخل مسابقات شرط بندی بدون اینکه بدانی "چرا" حمله کنی و گازبگیری و فرار کنی.