۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه


مرد روی تخت سنگ پهن قدیمی نشست و چوب پنبه سر کدوی آویزان به بنه اش را با دندان کند و قورت قورت آب خورد و درحالی که قهقهه می زد دهانش را با آستین چرک لباسش پاک کرد و رو کرد بهم:
_ریختت مث سگ گرگ دیده اس ، ازت می ره، جفت جفت ازت می ره. موش از کونت بلغور می کشه. چشات دو دو می زنه پی کس و کون زنای زائر زنگباری.از لاشخورای ممد آبادم پست تری؛ دلت رو به ورم برو بازوت خوش نکن که پای چشات یه بند انگشت غول شده. خایه هات رو آفت زده...
خنده اش چنان شدید شد که نتوانست به تحقریم ادامه دهد و به سرفه افتاد؛ باز از کدو آب خورد و ساکت شد. اینبار جدی نگاهم کرد و غرید:
_همه مردن، همه می میرن. اینجا جات نیست، بزن به جاده.
خودم رو جمع و جور کردم و دهانم را باز کردم که بگم: کدوم جاده؟ اما انگار صد سال بود که حرف نرده بودم، انگار زبان نداشتم، انگار دهان نداشتم یا حتی اصلا حرف زدن هیچ وقت یاد نگرفته بودم.
_ نمی خواد حرف بزنی، فقط بزن به جاده. جاده ی زائرا نه، جاده قدیمی بخارا و کرم علی زا هم نه . صاف بزن به کویر سمور که از کویر رد بشی. نه که برسی به جایی، نه که پسش برات گه خیرات کنن. بزن که از کویر رد بشی؛ رد شو.