۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

بوی برنج سوخته ،طبق قانون نانوشته ای که باید هر بویی که در این خانه منتشر می شود نخست راه به اتاق من گشاید ارام ارام پا می گذارد در دماغم. و صد البته متوجه  هستم که بوی برنج .....


رفتم طبقه پایین خانه پدری همراه با پدر و مادرم نهار خوردم،سه نخ از سیگار های بابام رو از بی سیگاری کش رفتم .
یک نخ کشیدم...حالم از نهار خوردن در این هوای گرم خوب نیست ...سیگار باعث شده بدتر بشم...روی تنم یک لایه عرق سرد نشسته
انگار از دنیا منزجرم ...انگار از عالم و ادم دورم ...انگار یه تیکه گه تو افتابم که که ابش داره تبخیر می شه و کم کم بیشتر و بیشتر بو می گره

انگار باید به زور ازین حس بیرون اومد.

هیچ نظری موجود نیست: