۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

کثافت هایی که دیگر خوشمزه نیستند.







دوشنبه  چهارم فروردین 1387

خانواده رفته اند  خِزِر شهر . ..امروزعصر سهراب آمد خانه مان ، می خواست به زور بهم  تجاوز کنه و تو خونه دنبالم می دوید که خوردیم به هفت سینِ مادرم و ولو شدیم زمین...
شیشه  ظرف سمنو شکست و  انگشتم را برید .خونش چکید روی پیراهن سفید رنگ سهراب که تازه برایش خریده ام؛به جای اینکه ناراحت شود وحشیانه شروع کرد به  میک زدن خون انگشتم ...داشت حالم را به هم می زد ... هرچه قدر تلاش کردم نتونستم انگشتم را پس بگیرم...تنم گر گرفته بود ؛کنار هفت سین شکسته مادرم...همونجا  منو کرد...


پنج شنبه   پنجم تیر 1387

سهراب می داند من از هر حشره ای متنفرم ....اُه...چندشم می شود از همه چیزشان ....اما او مدام با آن ها ور می رود .
 رفته بودیم کوه امروز ـ خودمان دوتایی ـ حدود ظهر که خسته و کثیف رسیدیم به "چشمه  انگور‌" و چادر زدیم  دوباره خل بازیهایش گل کرد و با یک سوسکِ گندهِ سیاهِ چندش دنبالم کرد و سوسک را  انداخت تو یقه ام ...انقد از ترس جیغ زدم که تند تند لباسامو از تنم در اورد و آخرش که فقط سوتین به تنم بود دیدم سوسک  از اول توی دستش بوده و فقط مرا ترسانده ،حمله کردم بهش که بزنمش ...منو حل داد توی چادر و خوابید روم....فک کنم همه لباسام داغون شدن ...همونجا منو کرد...


یک شنبه  شانزدهم  شهریور 1387

سهراب حتی توی خیابان هم هنوز  پیراهنی که من برایش خریده ام را می پوشد ،بدون ان که لکه خونم از رویش پاک شود ....می گوید این نشان لذت هایمان است ...قربونش برم ...بچم یک کثیفِ روانی است!

برای اولین بار ماشن بابام را بردم بیرون،رفتیم بیرون شهر....توی ماشین نشسته بودیم و آهنگ گوش می دادیم...همونجا منو کرد....


شنبه  سوم مهر 1387

پدر بزرگم برای عمل چشمش یک هفته ای هست که با مادربزرگم رفته اند  کُلن . به بهانه آب دادن گلدان ها کلید خانه افتاده دست من!
 من و سهراب صبح تا شب پلاسیم توی خانه یِ بزرگ و قدیمیشان و همش در حال دنبال هم دویدنیم .اگر مادر بزرگِ وسواسیِ عوضیم بفهمد ، هردومان را سر می برد و داخل خمره های بزرگ ته انباری ترشی می اندازد برای مهمان های مخصوصش!
سهراب امروز با یک شیشه عسل آمد ...اولش نفهمیدم چه می خواهد بکند ...اما بعد متوجه شدم دارد عسل گرانقیمت  و طبیعی مادر بزرگم را با یک شیشه ازین عسل هایِ آب قندی عوض می کند و همراه این کار هار هار می خندد!
 عسل را مالید روی سینه هام  و همه اش را لیس زد ،تنم بدجوری آتیش گرفته بود ، بیچاره جک ...همه تنشو گاز گرفتمو و چنگ زدم ...بمیرم براش...اخه نزدیک پریودم و بود و درد داشتم ...اما به زور توی اشپزخونه مادر  بزرگم....همونجا  منو کرد...



 دوشنبه  بیست و پنجم اذر 1387

برف سنگینی باریده که همه جا رو یک دست سفید کرده....

امروز بعد از ظهر سهراب آمد سر کوچمون و زیر برف تا خونشون دویدیم و برف بازی کردیم ..آنقدر برف شدید بود که گشت  ما را نمی دید احتمالا!
پدر و مادرش رفته بودن ختم عمویش...وقتی رسیدیم خانه  همه تنمان خیس برف و عرق بود ...می خواستم دوش بگیرم اما سهراب منو انداخت روی کولش و پرتم کرد روی تخت مامان و باباش....
اصلا دلم نمی خواست با آن شرایط  کُسَم را بخورد ، شرتم خیس عرق بود و ....اوق....خودم هم دلم نمی خواست حتی به کُسَم  دست بزنم   ...سهراب به زور شلوارم رو از پایم در آورد و کسم را خورد....فدای اون داغ بودنش بشم من...عوضیِ آلوده!

همونجا  منو کرد...



هیچ وقت نفهمید روز قبل از پروازش به برلن که با ماشین پدرش آمد ازم خداحافظی کند؛ وقتی داشت چس ناله می کرد دفترچه خاطرات قفل دارش،تنها ناموسش را یواشکی ازش کش رفتم...

این ها فقط قسمت های خاصی ازین دفتر بود به علاوه سانسور های خودم! این آخرین دوست دختری بود که قبل از آویخته شدنم به دار عشق داشتم...دختر زیبایی بود ...البته در ظاهرآنقدر جسارت وعلاقه به سکس نداشت!همیشه غر غر می کرد راجع این موضوع . اما من می دانستم ته دلش از کثافت کاری های من خوشش می آید...حتی بیشتر از چیزی که اینجا بیان کرده...زن ها حتی با خودشان توی تنهایی هم روراست نیستند!

دیشب یاد به کار بردن واژه کثافت تو این دفتر افتادم و رفتم پیداش کردم و این هارواز رویش تایپ کردم...آخر دیشب هم کثافت برایم معنا گرفته بود ...اما نه معنای آزادی و شیطنت های دوران گذشته را؛

روی تخت خوابم افتاده بودم و بوی باروت و مرداب از داخل معده ام حس می کردم...سینوس هایم طعم چرک هل می داد توی مشامم و هق هقِ رنج دیده کل عمرم دور می زد هول این تنهایی عظیم...

می ترسم...نسبت به دوسال گذشته قدرتمند شدم دوباره و دارم از داخل جوانه می زنم باز....اما من ...بدون او نمی توانم ....کاش هنوز جسارت جلو رفتن داشتم.

۴ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

با وجود همه اون کثافت کاری ها خیلی تمیز بود!..

یوسف

Unknown گفت...

ممنون رفیق رنگین کمانی

..... گفت...

خیلی خوب درک میکنم چه حسی داری ...

Unknown گفت...

خوبه که می کنی....کلا کردن خوبه