۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

دیروز ظهر که خوابیده بودم....



اینگلیسی زبان ها همراه با زبانشان(ابزار تفکرشان) یا رویا (dream)می بینند یا کابوس (nightmare)و من خوشحالم که در این زبان تخمی و دربه داغانمان همیشه مجبور نیستیم  یاوه هایی که در خواب دیده ایم را رویا یا کابوس بنامیم ،ما فارسی زبان ها خواب می بینیم .من خواب می بینم .
نه چیزهایی که زیبایی یک رویا را در خود دارند، همراه با تصاویر و حس های روشن و شیرین و نه  کابوس هایی سیاه ، مملو از قتل و غارت و خون ...من خواب می بینم ،خواب هایی که انقدر در زندگی روزمره مان پیچیده شده اند که نه هویت یک کابوس را دارند و نه شیرنی یک رویا و این اولین بار است در طرز زندگی ای که همیشه همه چیز ان باید به خوب و بد،زشت و زیبا،الهی و شیطانی تقسیم  شود یک چیز است که تقسیم نشده و گنگ باقی مانده است .
و در هویت ایرانی ها که با صبر آمدنِ یک عطسه، و باز کردن یک کتاب و خواب هایی با تعابیری به کلفتی هزاران کتاب پرفروش پشت شیشه های خاک گرفته کتاب فروشی ها  بزرگترین تصمیمات زندگیشان رقم می خورد شاید این خیلی هم خوب نباشد ...
هویت ایرانی ها و دسته بندی نشدن این یک قلم به تخمم ،دیروز ظهر که خوابیده بودم،خواب دیدم  به حمام طبقه خودم وارد شدم و متوجه پرواز سوسکی به بزرگی یه کبوتر درون فضای حمام  شدم  و ....و...خواب هم از ان خواب ها بود که تصمیم چرخاندن جهت نگاه  اول شخص و تصمیم برای ادامه ان دست خودم بود.
در خواب دمپایی بزرگی را برداشتم و سوسک را گیج کردم و در گوشه ای انقدر با ترس و خشونت رویش کوبیدم که  دیگر تکان جدی ای نخورد و بعد از ان که مطمئن شدم مرده با شادی پیروزیِ بدون زیانم، از نزدیک نگاهش کردم ؛ یک سوسک نبود یک سوسک مادر بود که یک سوسک کوچکتر را در اغوش گرفته بود و چهره شان اصلا مانند جانوران بی احساس و خشن نبود ،هردو سرهایشان بالا گرفتند و در چشمانم زل زدند ،از جایم جهیدم ،دو دستم را دوطرف توالت فرنگی گذاشتم و در آن بالا اوردم ،انقدر عق زدم که بوی گه حس کردم و از ته معده ام گه بالا اوردم ؛گه قهوه ای سفت ِ تکه تکه که در اسیدِ زردرنگ معده ام  شناور بود.
حس کردم گه گیر کرده در گلویم و بیشتر بالا نمی اید ...سعی کردم بقیه اش را بالا بیاورم یا قورت دهم اما ...



دقایق و ثانیه هایی متعفن از شکست و گمگشتگی را با ترکیبی از عادات روزمره و امید و لذت هایی های کوچک می دوزم به یکدیگر که خیلی به چشم نیایند؛در میان خیل مردمان گاییده شده از روزگار سختی که سپری  می کنیم احساس تنفر و تنهایی می کنم . مردمی که خیلی هاشان در سیل حوادث گمشده و یک دیگر را چنگ می زنند برای پیدا کردن از دست داده هایشان؛آن هایی که همدیگر را لو می دهند برای یافتن امنیت و ان هایی که برادرشان را غارت می کنند برای کسب اصالت مالی... مردمی که نیستند و هستیشان را در فاضلابِ مذهبِ قانون شده  جستجو می کنند .


و من ،جک موریسون ،موجودی  تنبل،مغرور ، پشت گوش انداز و دقیقه نودی هستم که انچنان در دروغ گفتن قهار شده ام که می توانم حتی در مورد دروغ گفتن به خودم هم به خودم دروغ بگویم ؛انسانی که هنوز هیچ گهی نخورده و در این سن تازه در ابتدای مز مزه کردن طعم شکست و ضعف است.


من دراین میان  ،هنوز که هنوز است  غبطه اشتباهات گذشته ام را می خورم و سعی می کنم انقدر به ضعف و کاستی هایم اعتراف کنم تا بتوانم قدمی از قدم برای ترکشان بردارم و خوشحالم که امروز، ناگهانی سایه ای  سبک و ظریف از محبتی انسانی را کنار دارم که تعلیقِ بی مانندش مرا به یاد امید های مرده ام می اندازد.



همه ی مشکل من سر کشتن یا نکشتن آن سوسک است .

کسی متوجه منظورم نمی شود .

خودم باید بشوم.

۶ نظر:

نیکول گفت...

حس بدی بهم منتقل شد
هر شب دیدن خوابهای بی سر و ته خودم
جالبه که تو خواب میتونستی تصمیم بگیری

Unknown گفت...

اصلا جالب نیست!!!!دست کم دوست ندارم تو خواب مسئویلت داشته باشم!!!

Mahyar گفت...

راست میگی . الان که فکر میکنم میبینم تو خواب های خودم هم مثل برزخ گیر افتادم. نه صبح با شادی از یک خواب قشنگ و رویایی بیدار میشم و نه اونقدر کابوس وحشتناکی میبینم که بتونه یه تکونی بهم بده.

نوشته قدرتمندی بود.

Unknown گفت...

فکر نمی یکنم بشه بهش گفت قدرتمند اما ممنون

Mahyar گفت...

نه نه. بی تعارف میگم.خوب مینویسی . بااجازه با نام جک موریسون لینکت کردم . دمت گرم .

Unknown گفت...

نوکرتم .....لطف می کنی عزیزم...شرمندم می کنی.