۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

مختصات امروز

 

 
هفت و سی و پنج دقیقه عصرِ سه شنبه بیست و پنجم مردادِ هزارو سیصد‌و‌نود، معادل شانزده اگوست دوهزارو یازده ،

من ،جک موریسون، خودم را جمع و جور می کنم  تا شروع به نوشتن در یک فایلِ  وُرد ،در بابِ مکان و زمان قرار گرفته در آن بکنم.نه به درستی می دانم کجای این دنیا قرار گرفته  و نه اصلا می دانم در چه تاریخ دقیقی هستم و هیچ ایمانی به این تاریخِ مصنوع و قراردادی بشر ـ با مبدا مرتبط به دو مرد تاریخی ِ به اصطلاح  اصلاح گر و نوید بخش معنویت، که در طول همین تاریخ در مسیرشان بیشتر از هرکس و هرچیز دیگری جنایت و ظلم و جور روا شده ـ ندارم.

و مهمتر ازان،تاریخ یک مرد  با مختصات زمان و مکانی ارزوها و ایده ها در محور توانا ییهایش سنجیده می شود ،نه در راستای تخمِ مقدس گذشتگان

بله،در کنار همه ی ان چیزهای دیگری که اینجانب تن به قبول کردنشان می دهم بلندتر ازهمه باید داد بکشم :

من گمشده ام.

نه بیشتر و نه کمتر

نه در میانِ نیرنگ و ریای شیطان و نیروهای اهریمنی و نه در تمدنِ درون باتلاقِ‌تکنولوژری فرو رفته و معنویت گریز غرب!من در خط تکراری تاریخ پدرانم و مبنای زندگی "خوب" و همه ی انچه بلاهات وحماقت شخصی خودم طلب می کند گمشده ام.

من خودم ،در خودم و در ضریبِ ارتباطات از دست رفته ام گمشده ام،و این گمشدن انچانان عینیت دارد که انکارش می شود تیغ به جان همان منطقی که نگذاشته تا به حال مرگ شوم .

و این ترس اینجا مرد افکن می شود که می فهمم گمشدن هم توان می گیرد و گمشدن من در توانِ هزار هزار شخصیت داستان هایم  طوری قدرت گرفته که باید برای درک هرقسمتش یک شخصیت  را به دنیا اورم،بزرگ کنم،تیرو کمان به دستش دهم،عاشقش کنم....و خودم هر لحظه را با او طی کنم...و پیر شوم ...و پیر شویم ..که قهرمان پیر نمی شود و در تراژدی محض می می میرد و من نه . و من باز و باز و باز پیر می شوم ؛حتی اگر شخصیت ها نشنوند،حتی اگر پیرِ فرزانه جاودانه شود قهرمان جوان مرگ و دخترک در دل یخ ها مدفون !!!

گفته بودی که روزی به خود می ایی می بینی شده ای قهرمان داستان ،کجایی ببینی من شده ام شخصیت همه ی داستان هایم !؟و در پی گم نشدن ،پیر می شوم.پیر می شوم.پیر می شوم.

هیچ نظری موجود نیست: