۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خرس بر لبه باریک کاغذ...(تلاش طولانی برای اثبات یک تناقض:ترمیم و گریز)

نشسته ام در لابی طبقه دوم ساختمان آموزش کل دانشگاه . روی یکی از چند نیمکت خشک و خاک گرفته ارباب رجوع ؛که با توجه به در ورودی روبه رویش _ دفتر نهاد رهبری _آشکار است که صندلی ها به هیچ وجه برای نشستن هیچ ارباب رجوعی طراحی نشده اند . کسانی که گذرشان به این نهاد وادارات دیگر داخل این طبقه می اقتد یا آن هایی هستند که بدون معطلی پذیرفته و رسیدگی می شنود یا کسانی هستند که هیچ گاه راهی به داخل آن ها نمی یابند,پس نیمکت ارباب رجوع در این طبقه مانند مسئول پنچرگیری راه آهن است .

به جز دفتر نهاد در روبه رویم؛  دفترِ شورای مرکزی در سمت چپ, دفتر رئیس دانشگاه سمت چپِ روبه رو و دفتر اداره ی کل حراست دانشگاه در سمت راست روبه رویم کنار آبدارخانه کوچکِ طبقه وجود دارند.

این بار سومی هست که گذرم به این طبقه می افتد ,هر بار برای یک دلیل و این بار  با فردی کار دارم که بیشتر از بقیه و بنیادی تر از همه با من مشکل دارد.

در دنیای امروزی ساخته شده ما هرکس از ارکان قدرت به ارتفاع درجه و مقامش باید شغل ها و وظایف مختلف بیشتری را اشغال کند ,و طبق این قانون نانوشته جمهوری اسلامی ایران  رئیس دفتر نهاد رهبری دانشگاه هم استاد اخلاق است هم مدیر گروه اموزشی معارف دو دانشگاه مختلف و هم در شهر خودش( قم) دو رکن کلیدی دیگر را جلوس کرده .

این دیگر از شانس تخمی من است که باید تنها درس معارف دوران کارشناسی را با این آقا پاس کنم که مرا ببرد به سمت آخرین مشروطی قانونیم .منتظر نشسته ام و آقا مجتبی _منشی غاز قلنگ دفتر نهاد را نگاه می کنم که با شلوار پارچه ای و صندل مشکی , پیراهن و جوراب سفید و موی  یک وری شده ؛سلانه سلانه و خواب آلوده,حدود  ساعت 10 از اسانسورِ طبقه بیرون می آید و در دفتر را باز می کند و با آرامش و زیر لب دعا کنان سرو سامانی به دفتر می دهد. و پس از چند دقیقه به صرافت می افتد تا نیم نگاهی هم به  نیمکت های همیشه خالی ارباب رجوع بیاندازد که این بار یکیشان سنگین و ساکت  توسط فردی اشغال شده بود که نمی شد به راحتی از کنارش گذشت.

موهایم را که در چند وقت اخیر به خاطر اضطراب بی پایان کم پشت تر شده بودند یک وری کرده بودم و عینک فریم کائوچویی ام حالا در کنار پیراهن رسمی , موی مدل دولتی و ته ریش از یک نماد روشن فکر بازی تبدیل به وسیله ای  برای  متمایل کردن هویتم به یکی از خودشان شده بود (وقتی  ساعت  هشت صبح همراه اسانسور ساختمان به این طبقه می رسیدم در آینهِ آن اتاقک کوچک ازدیدن چهره خودم ترسیده بودم)چند سال بزرگ تر نشان می دادم و شبیه مادر قحبه ترین نوع افراد در راستای حکومت _بازرسان اطلاعات.

منشی,ترسیده و با شک و تردید مرا تحویل می گیرد و به داخل دفتر حاج آقا به صرف بیسکوییت,چایی و انتظار دعوت می کند اما ترجیح می دهم همانجا بمانم و شاهد رفت وآمد کارکنان آن طبقه بشوم.


ساعت10.59 متوجه بوی عطری تند و نامطبوع می شوم و به سرعت سرم را می چرخانم و مردی کوتاه  قامت ,چهارشانه با موهایی یک دست سفید را می بینم که در یک کت و شلوار قهوه ای _ که نه  به داغانی کت وشلوار بقیه کارمندان بود و در حد یک دست کت شلوار رسمی _ از کنارم رد می شود و چند قدم جلوتر, ناگهانی سرجایش می  ایستاد ,برمی گردد و زل می زند درون چشمانم _ به طور معمول تربیت ایرانی به قدری این کار را تقبیح می کند که افراد کمی قدرتش را دارند ,اما انگار این یکی از جنس بقیه نیست (یا دست کم یک گونه جهش یافته شان است) – مردِ سفید مو چهارشانه نگاهش را با سنگینی برمی دارد و راهش را به درون دفتر سمت ِ چپ روبه رویم _دفترریاست کل _دانشگاه  ادامه می دهد.

این همان مادر قحبه ای است که در یک سال گذشته آرامش  ساخته شده توسط رئیس قبلی را به هم ریخته بود ,نه مانند رئیس قبلی بومی بود و نه ترس و احترام سنتی رئیس قبلی به اساتید و نظام اموزشی را وقعی می گذاشت.
از وقتی آمده بود شروع کرده بود به تغییر اساسی همه چیز و همه کس؛تغییرات در جهت جداسازی جنسیتی دانشگاه,و اقدام جدی برای  از بین بردن کلیه نهادهای سیاسی منتقد  دانشگاه,وبه جریان انداختن پرونده دانشجویانی که رئیس قبلی با اقداماتی سرسرانه از کنار خطاهای سیاسیشان می گذشت.

ساعت 11.11 دقیقه.  رئیس اداره حراست _ مردی میانسال ,کوتاه, چاق با پیراهنی روی شلوار و صندل و جوراب های معمولِ افراد هم صنفش_چایی به دست و خمیازه کشان از دفتر حراست کل بیرون می آید و نگاهش میخکوب می شد روی من. این همان کسی بود که نوید  اخراج مرا داده بود.

ساعت 11.13 دقیقه منشی دفتر ریاست وارد سالن عمومی طبقه می شود و همراه نگاهی طولانی به من به دفترش باز می گردد .

همان مرد, ده دقیقه بعد می آید و ازمن راجع نوع کارم در این طبقه می پرسد.

انگارکه ارباب رجوع سمج تمام نظم این  سیاره همیشه آرام را به هم ریخته است تا ساعت 11.58 دقیقه که آخوندی بلند قد و چهارشانه با ریشی نسبتا کوسه و صورتی که انگار از خشمی همیشگی  مچاله شده و با لبخندی اجباری باز شده  ازآسانسور خارج می شود و پشت سرش چند جوجه بسیجی و دو دختر چادری حرف زنان از پله ها بالا می دوند و او انگار که خدای آن هاست عبایش را با تبختر در هوا باد می دهد و بدون توجه به ارباب رجوع روی نیمکت ها وارد دفترش می شود.

می خواهد  از دفترش خارج شود که از جایم بلند می شوم, و جلو می روم ,از حرکت ناگهانی نگاهش روی بعضی لباس هایم می فهمم که متوجه نوع خاص لباس پوشیدنم شده است:هیچ حزب الله ای توی ساعت اداری روز کفش تراکینگ حرفه ای نمی پوشد که بیاید دانشگاه,وقفه ای کوتاه در راه رفتنش ایجاد می کند و می ایستد.

حرف هایی راجع نمره می زنم و این که یک نمره بیشتر ایشان من را از مشروطی و اخراج نجات می دهد.

می گوید: حتما می شود,و بعد از دقتی طولانی در چهره ام ادامه می دهد اقای ....؟
جواب می دهم :خودم هستم.
پوزخندی می زند و می گوید: نمی دهم.



این بار از پله ها پایین می آیم ,و خالی از ترس و استرس  سیگاری روشن می کنم ؛ وارد دنیای خودمان می شوم , پارک کنار دانشگاه,تا از کنار کسانی که پیشنهاد حشیش می دهند قدم زنان به دنبال سرنوشتم بروم.


ما ازموده ام در این شهر بخت خویش           بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

۲ نظر:

ناشناس گفت...

akharin dialog ziadi bavar napazir ast,
khodam hastam,
mal e dahe y 60 cinemaye irane.
kolan matn ghabl az vorood be in hoze ii ke azash kine dari ali bood.

Unknown گفت...

متوجه منظورتون از "خودم هستم" نشدم.


اما دیالوگ ها کاملا واقعی هستند و من مدت هاست که ازون ورطه رخت بربستم .