۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

خرس بر لبه پرتگاه باریک (یک بار برای همیشه)



متوقف شد,نه اتفاق خاصی افتاده بود و نه چیزی تغییر کرده بود,زخم های تنش آرام بودند ؛هنوز انرژی برای ادامه راه داشت  و امیدهای پس زمینه ذهنش برای یافتن سرزمین موعود در آن طرف کوهستان باعث می شد پاهایش گرایش به ادامه مسیرِ سخت و طولانی دره داشته باشند .اما خرس متوقف شده بود و به هیچ وجه قصد ادامه نداشت.
 اولین گام را با پای راستش بالاتر از بدنش برداشت و برخلاف مسیری که آمده بود از دره بالا رفت.

پس از چند گام دور شدن و بالا رفتن, برگشت و در پشت سرش متوجه شد مه غلیظی که تمام هفته های پیش روی دره خوابیده بود و جلوی دید را می گرفت رقیق شده است و حالا می توانست چیزهایی را ببیند که حتی همین چند دقیقه  پیش برایش خیلی مهم بودند و حالا تنها می توانستند باعث شوند کمی چشمانش را تنگ کند:مسیر ورودیِ "کوهستانِ موعود" پیدا بود و مسافت زیادی تا اولین سنگ های جاده  نمانده بود .


خرس بیشتر و بیشتر بالا رفت و تمام مسیری که ماه ها طول کشیده بود تا طی کند را بازگشت و بازگشت و در مسیرش کسانی را دید که این مسیر را دیرتر از خودش شروع کرده بودند و حالا از او جلو می افتادند ؛ وقعی نگذاشت.
ماده خرس هایی را دید و در میانشان چهره هایی آشناتر
 بازگشت
...بازگشت
........بازگشت
..............و بازگشت
انکار و اصرار و شماتت شنید و بدون کوچکترین توقفی مسیری که امده بود را تمام و کمال بازگشت
خرس بازگشت و به نخستین مرحله  سفرش رسید  ....روی قله کوچکترین کوهِ کوهستان  "دوکا" ایستاد و از جنبش باد درر لابه لای موهایش خرسند شد,گرسنه ,زخمی و خسته بود . اهمیت نمی داد.

خرس پشیمان نشد ....خرس باید مسیری نو را آغاز میکرد که انکاری بود بر ذات و اثباتی بر خواسته  هایش.آخرین نگاه را به دره انداخت وسپس با آرامش در کمرکشِ  پوشیده از چمن رشته کوه قدم گذاشت و مسیری در خلاف جهت هم نوعانش را پیش گرفت ... 






برفی سنگین و آرام باریدن گرفت. 
 


۳ نظر:

ناشناس گفت...

این واقعا خوب بود!

Unknown گفت...

جدی.....ایول ...ذوق کردم.تو بگی ...خوبه دیگه

ناشناس گفت...

کس می گه اصلنم خوب نبود. انگار یه چیزی می خواد بگه نمی گه خوبم قورتش نمی ده. اونی نیس که از تو خوندنی باشه اگه از یه دختره می خوندم تو یه کافه شاید حتا ایول ایولم می کردم اما من دنبال یه جنس دیگه میام اینجا