۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

ویولتای عزیزم

نویسنده های متولد دهه های نخست صده ی حال جملگی ازین می نالیدند که محیط کافی برای پیش انتشار آثارشان و شنیدن عقاید دیگران نداشته اند و نمی توانسته اند آن طور که باید و شاید کیفیت نثرشان را ارتقا بدهند . عده ای ازیشان که هنوز در قید حیاتند رشک می ورزند به نویسنده های جوانی که آثارشان را در قالب های اینترنتی منتشر می کنند و می توانند مستقیم از نظرات خوانندگان مطلع شوند و با نویسندگان مطرح تر در ارتباط باشند. اما این فقط یک روی سکه است. رویی که در بهترین حالت می توان تصور کرد و دید! باید می آمدند و خودشان را در ورطه ی کامنت گذاران بی نام و نشان و کامنت های مسموم و نظریاتی عجیب و غریب از "شب زنانِ" بی نشان می انداختند تا بفهمند که "مرگ مولف" نظریه ای قدرتمند و "منتقد خوب" چیزی ضروری است .


وبلاگ نویسی  مفهومی بیشتر از روزمره نویسی ، فحش به ارکان نظام و به اشتراک گذاشتن مطالب مردمیِ جالب دارد. وبلاگی را می شود خواند که نویسنده اش دست کم خودش را یک نویسنده بالقوه بداند و برای خودش و نوشته هایش شان ادبی قائل باشد.مهم نیست که این نوشته ها سیاسی,اجتماعی,خاطره, یا حتی داستان های ایروتیک باشند؛ مهم نیست که از چه چیزی برای چه چیزی درونشان استفاده شده باشد یا به چه چیز دلالت دارند! تنها مهم ،این میان متنی است که یک "نویسنده" با هویتی ادبی نوشته است. این است که جایگاه نخست توجه را اشغال می کند و گرچه بقیه اِلِمان ها و معیارها هم دخیل هستند اما در درجه های بعدی و در محیطی که زیر مجموعه معیار اول است بررسی و نقد می شوند.


                                                
************                                                                   



در فهرست  اتفاقات پیش از مرگ من در کنار نوشتن رمان ها، شنا کردن از طول تنگه ی مانش و بازدید از بوتان و ماچوپیچو یک ساعت قهوه خوردن و گپ زدن با ویولتا هم هست . نه برای شهرت و هویت اینترنتی اش, نه برای جریان بزرگی که در این چند سال به هر زحمت و روشی که بود به همراه یارانش ایجاد کرد، و حتی نه برای علاقه شخصی ای که از میان نوشته هایش به او پیدا کرده ام . فقط و فقط به خاطر قلمش! این تنها سلاح همه ی ما گمشدگانِ ترسیده یِ دنیای خاکستری؛ این تنها مقدس ، تقدیس و قدیس. خدا و بنده مان؛ ارباب و برده مان, مرگ و زندگیمان, بالا و پایین مان, که هر شب همچون کودکان گمشده و ترسیده از سیل اتفاقات و اخبار دهشتناک روز فرار می کنیم و می آییم و در آغوشش می گیریم تا حس کنیم که دنیا محلی است برای زندگی.


متوجه شدم کسی در "بالاترین" مطلبی در ارتباط با همکاری ویولتا با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران را منتشر کرده است . حتی حوصله ام نیامد بروم ببینم یک همچنین خزعبلاتی به چه شکل منتشر شده است . چون همیشه ایمان داشته ام که دانش و ثروت در خدمت دیکتاتوری در می آیند و خلاقیت نه !  اما برخلاف تصورم متوجه شدم به جای واکنش طنز آمیز وبلاگِ  نسوان و اندرونی آن به این حرکت ، فضایی متشنج و عصبانی به وجود آمده است . کسانی که با  نام های مستعارشان در تایید و تکذیب این مطلب  می گفتند و زنی عصبانی که چند کامنت یکبار جوابشان را بی حوصله تر و خشن تر از همیشه می داد . چند مطلب قبل تر هم  که آنچنان محکومش کرده بودند که دست به چله نشینی زده بود و وقتی چله را برای مطلبی زودتر شکسته بود با طنز این کار را به رخش کشیده بودند. حالم ناخودآگاه به هم ریخت ، رفتم به خاطرات بار اول دانشگاه رفتنم و جلسات هفتگی بحث و گفتگو که ساعت ها با حوصله می ایستادیم و برای عده ای از آزادی ، برابری و برادری می گفتیم . طعنه ها و تکه هایی که به مان می انداختند ، در ظاهر هیچ چیز نبود اما در نا خودآگاه ما ذهن را مثل مته سوراخ می کرد و آنچنان تاثیر منفی می گذاشت که دیگر نمی شد مثل قبل قدرتمند حرف زد. یاد باری افتادم که بعد از سه ماه غیبت از جلسه ها به دلیل دستگیری و آسیبی که در ناحیه گلویم _ با مشت بازجو _ خورده بودم به جلسه بازگشتم وخواستم  راجع به حقوق زنان حرف بزنم که دختری از ته جمع گفت : (تو گلوت خوب شد می خوای دوباره افاضات ول بدی؟)آن روز بغض راه حرف زدنم را بست و چشمانم پر از اشک شدند، جلسه را رها کردم و برای همیشه رفتم .حتی یکسال بعد از آن دانشگاه هم رفتم. پریروز که داخل دفتر دوستم درسازمان استاندارد نشسته بودم و کامنت های نسوان را می خواندم یاد تمام این چیزها افتادم . یاد اینکه چند سال بعد آن دختر آمد و مرا پیدا کرد و حلالیت خواست و اظهار کرد رفتن من باعث به هم خوردن همیشگی جلسات شده است . اما کاری که باید شده بود ؛ من نفرتی از آن دختر نداشتم اما هیچ گاه نفهمیدم آن زمان باید چه کار می کردم؟ باید جوابش را کوبنده می دادم؟ نشنیده می گرفتم؟ یا اصلا کار درست را کرده ام؟اما یک چیز را فهمیدم:من جایگاه خودم را نفهمیده بودم.




نمی دانم ویولتا خود را یک نویسنده می داند یا یک وبلاگ نویس یا حتی یک  کنش گر سیاسی _اجتماعی . اما برای من یک نویسنده است؛ چیزی فراتر از همه ی این حرف ها , حدیث ها ,تمجیدها و اتهامات و تعارفات مردمی در قالب نام هایی مستعار .در کنار همه ی نمی دانم ها، می دانم که به چه اندازه به آن اندرونیِ لعنتی و مکالماتش علاقه دارد و برایش مهم است که بیایند و بروند و نظر بدهند و حتی حالا هم بعد از همه این ها بر مبنای علاقه ، از آن محیط بدش می آید و نسبت به آن بی تفاوت نشده است و هرروز می خواندش . می دانم که دلش نمی آید برای همیشه آن را ببند و حالا هم از مدیریت کامنت ها دل چرکین است. می دانم که در خفقان همه گیر اطلاعات و دانش، دلش از جمع کردن عده ای دور هم و تبادل اطلاعات نیرو می گیرد و این را هم می دانم که هیچ گاه قلمش را قلاف نمی کند .امایی برای همه ی این حقیقت ها نیست. انسان هایی هستند تا دنیا محل بهتری برای نفس کشیدن باشد. و هیچ کس حتی خودش نمی تواند جلوی این جریان قدرتمند آزادی خواهیِ منتشر شده از روانِ زنِ زاینده ی درونش را بگیرد.


اما ویولتای عزیزم.

اگر خودت را _ دست کم  در خلوت ذهنت_  "نویسنده" محسوب می کنی . یادت باشد که گاه قلم زدن تو موقع  قدم زدنت میانه یِ دو پرتگاه بلند و خطرناک  است : نخست اینکه  از مرزهای زبان مادریت دوری و دوم اینکه بیش از اندازه با مخاطبانت (که در بیشتر موارد مخاطبان واقعیت نیستند.) بده بستان می کنی . یادت باشد که اکثر کسانی که به صرافت کامنت گذاشتن می افتند منتقد سوژه یِ نوشته هایت نیستند و سعی در به نمایش گذاشتن خودشان با انتقاد به شخصیت تو دارند . اندرونی تو بیشتر از هرچیزی محل محاکمه ی شخص تو توسط افرادی بدون چهره است! یک فرد بدون چهره بی شک نامحتمل ترین و سیاه ترین وجوه شخصیتش را در قالب کلمات بیرون می ریزد. یک فرد بدون چهره در خلسه ای عمیق خودش را نشان می دهد که قطعا در چهره ی واقعیش آن را ناخواسته و خودخواسته پنهان می کند . علاقه و نفرت تو به این صورتک های اغراق شده، آن هم اینجا _ در انحنای پختگی قلمت _سخت خطرناک است. بهترین مخاطب اثر یک نویسنده نخست خودش و دوم منتقدانی حرفه ای ,بی غرض و باچهره هستند ( اهمیت وجود چهره در این موارد را نادیده نگیر،پشت نقاب ها موجودات مخوفی می رویند).تو نمی توانی به مرز های جغرافیاییِ فارسی بازگردی اما سعی کن لبه یِ دره تنها یک طرفت باشد . کاش آن ها را نمی خواندی (که می خوانی)اما آن اندرونی نه تنها به مدیریت ، بلکه به قلع و قمعی اساسی بر مبنای رافت ناب اسلامی نیاز دارد ."مرگ مولف" را دست کم نگیر خانم نویسنده : نویسنده حرفش را در نوشته اش می زند و پس از نوشتن توضیح نمی دهد. اگر توضیح دهد تخلیه و تضعیف می شود و دیگر نویسنده نیست. نویسنده  تنها می نویسد و سکوت می کند!


برایم مهم نیست که به این گفته ها اهمیت دهی یا به پشم ( ... ) هم نگیری. گفتن این ها وظیفه من برای همکاری است که خواندنش گاهی تنم را به لرز می اندازد .آن نوشته ی "کنسرت بوق" بی اغراق، بهترین نوشته ی فارسی نویسی بود که طی دوسال گذشته خوانده بودم و آزرم بر من و تو باد ویولتا ، آزرم بر من و تو باد اگر روزی نوشته هایت روی برگ هایی کاغذی در دستان مردمان ورق نخورند!


۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

چیزی فراتر از عالی!
فوق العاده بود و ممنون.

Sheida Vanouei گفت...

بیت
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه !
داستان این روزای ویولیتاس...
نمی دونم توی کامنتدونی دنبال چی می گرده که خودش نداره...
به هر روی بر من که منت بسیار داره هم برای چیزهایی که از نوشته های بی نظیرش آموختم ... و هم برای نشونی اینجا که توی باغچه سیبش پیدا کردم...
صمیمانه براش آرزو می کنم که صبور ، آروم و سنگین از کنار این پریشونیا رد بشه...

تصدقش
تصدقت

prince گفت...

گفتم قبل اینکه با یه چند تا فحش، باهات greeting کنم، یه چند دور دیگه این پستت رو سرفرصت بخونم...
بنظر جالب می یای.

Unknown گفت...

شیدای عزیزمثل اینکه اعتیاد سنگینی دارند این بانوی ما!




پرنس :ایشالله که گربه است!

Unknown گفت...

به به بعد از مدت ها اومدم اینجا و چه لذتی بردم از این همه پیشرفتت تو نوشتن.

prince گفت...

"...مثل اینکه اعتیاد سنگینی دارند..."

الکل؟
جدا؟
چطور؟
چی شنیدی؟
پاسخ بده لطفا.

کیوان گفت...

دست مریزاد. چه متن محکم و متینی بود. اشکالی ندارد که لینکش را در همان اندرونی علیه ما علیه بگذارم؟ همان که خودم نیز معتادش هستم؟!

Unknown گفت...

یلدای عزیز....رویاهای زیادی از فعالیت های فرهنگی که می تونیم تو چند ماه آینده با بچه ها کنار هم داشته باشیم تو سر می پرورونم....!

Unknown گفت...

پرنس جان منظورم اعتیاد به همون اندرونیه!به شماها!علاقه عجیبی بهتون داره.گاهی حسودیم می شه.

Unknown گفت...

کیوان جان چه اشکالی داره؟بفرما عزیز

امير گفت...

عجب نوشته ای.غیر از لذت وافری که از خوندنش بردم یه چیزی به شدت از این نوشته به کمکم اومد.وقتی به جمله ی :«...چون همیشه ایمان داشته ام که دانش و ثروت در خدمت دیکتاتوری در می آیند و خلاقیت نه...» رسیدم، حس کردم یه نیرویی از دل این نوشته داره بهم انرژی مفبتی میده که خیلی وقتا تو نوشته هادنبالش می گشتم.بی تردید، تردید عنصری است که هیچ گاه از کنار یک موجودیت پویا، کنار نمیره، اما گاهی این رفع تردید های موقت مثل یک نوشیدنی دلچسب گوارایند.ممنونم.

مادیان وحشی گفت...

عالی بود. باهات موافقم