۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

داستان دکتر بهادری

در زندگی برای هرکس اتفاقات نادری می افتد که آنچنان عجیب و به دور از ذهن اند که بعد از مدت ها به شکل داستانی مه آلود در ذهن باقی می مانند ؛ و همیشه موقع یادآوریشان باید چند بار به خودت تلنگر بزنی و مدارکی را چک کنی تا مطمئن شوی که کل داستان حاصل کابوس بعد از باخت پوکر و مستی نبوده است . بلکه دست کم ریشه ای در واقعیت دارد. این اتفاقات همیشه قرار نیست که در ظاهر عجیب باشند و دل همه را به لرز بیاندازند ؛ گاهی فقط کسی که در بطن اتفاق بوده یا شاهد روند ماجراها، می تواند درک کند که اعجاب حوادث از کدام نقطه ی کورِ بی پدر و مادر شروع می شود و به کدام بیغوله ختم. و به چه اندازه اشک ، ناله و اندوه یا دست کم فریادهای وا تعجبا می انجامد!



داستان دکتر بهادری برای من  اینچنین گران و هضم نشدنی ست!مردی که آنچنان در روزمرگی ما ذوب شد که انگار نه انگار اصلا روزی پا روی زمین گذاشته ، گریسته ، درس خوانده، برف بازی کرده،فحش داده،باخته،برده و شاید هم یک روز عاشق شده . و هربار که به آن می اندیشم باید چند مدرک کوچک را چک کنم  تا باورم شود داستان زاییده تخیلات ِ بی سروته  نیست! نخست باید بروم و فندک طلایی کوچی را  از توی کشوی دوم کمد اتاقم در خانه پدری چک کنم .  با دیدن فندک صاف می روم به نخستین روز دیدار با دکتر در ویلای دوقلوهای آل طبا در قم . که  خسته و ژولیده روی صندلی راحتی کنار استخر زیر سایه بید مجنون ها نشسته بود و با فندک طلاییش بازی می کرد. نگاه گنگش به ظاهر به من و چند دختر و پسر جلف دیگر بود که در استخر شنا می کردیم و اندام و عضلاتمان را به رخ یک دیگر می کشیدیم،اما در واقع هیچ جایی را نگاه نمی کرد. آری ،حتما یادم می آید. آن ظهر، ظهر همان مهمانی عجیب و غریب که تا فردا ظهرش که با حافظه ای ناقص از بیست و چهارساعت گذشته از خواب بلند شدم و از ویلا زدم بیرون طول کشید. مهمانی ای که در آن از هیچ مسکر و مخدر و قمار و شکل عجیب و غریب لذائ دریغ نشد؛ تا آن جا که نیمه های شب پای میز بیلیارد چشمان "مست – چِت" مان روشن شد به روی گل هنرپیشه های محجوب و ماخوذ به حیای سریال های صدا و سیما در حالت نشئگی !  مهمانی زیاد است،اما دکتر بهادری کم بود و سوال اینجا بود که اینجا میان این آدم ها چه کار می کرد ؟
  

                                                                                                                                                   
ساعت 2صبح 4خرداد 1385 سه مرد و سه زن با نشان دادن کارت ها و تهدید و ارعاب وارد بخش زنان و زایمان بیمارستان میرزا کوچک خان می شوند و سراغ رئیس بخش را می گیرند. رئیس بخش با نیم نگاهی کوچک تمامی داستان را متوجه می شود و سعی می کند گره کراواتش را شل تر کند تا آب دهانش را قورت دهد و زیر لب از ته مانده اعتقاداتش خواهش می کند که امشب را به خیر بگذرانند : در واقع تمامی ماجرا حول یکی ازمردها می گذشت ؛ از همه مسن تر و چاق تر که عقب  ایستاده بود و بی خیال یکی از بروشور های بهداشتی  راجع به استفاده از کاندوم را می خواند ،دومرد دیگر محافظ و پاکارش بودند و از سه زن دوتن یکی دیگر را که 5ماهه باردار بود،کشان کشان و به زور آورده بودند اینجا!

دکتر بهادری ،به دستورِ رئیسِ ترسیدهِ بخش، خانم باردار را چک آپ می کند و دستور آزمایشات کامل را می نویسد،اما بعد ازینکه مرد مسن(که توسط دوزیردستش حاجی خطاب می شود)متوجه اتفاقات در حال وقوع  و احتمال زمان بردن اوامرش می شود فورا تحدید به بستن بیمارستان می کند تا زن را هر چه زودتر کورتاژ کنند. دکتر بهادری زیر بار نمی رود اما تیغ حاجی از تیغ حاذق ترین جراح های بخش هم برنده تر ظاهر می شود و اتاق عمل ظرف دوساعت آماده می شود ،زن زیبا  برخلاف خواسته اش جراحی و کورتاژ می شود تاحاجی از دست بچه "به اشتباه کاشته شده" در شکم یکی از صیغه هایش و آبروریزی و خرج اضافه و ادعای ارث و میراث زیادی در یک آن آسوده شود.


گویا قرار نبود همه کس بدانند "او" کیست و اینجا چه کار می کند اما من زیربار نمی رفتم که آن نگاه گنگ برای اهداف معمول مهمانی رفتن در آن حوالی باشد.بعد از شام و قبل ازینکه تصمیم بگیرم نتایج ترکیب قارچ و علف و ودکا را باهم روی خودم امتحان کنم یکی از دوقلوها  که سرش زودتر از بقیه گرم شده بود و پاهای سفیدش را روی هم انداخته بود با نگاهی خمار نخ به نخ سیگار می کشید را روی بالکن ـ به دور از چشم خواهر محافظه کارش – گیر انداختم و تمام داستان را از زیر زبانش بیرون کشیدم ."این مرد که بود که چگونه آنجا آمده بود"؟



فردای روز بعد از آن شب یکی از روزنامه های طرفدار حکومت ـ در جناح مقابل جناح حاجی ـ در قالب تیتری جنجالی تمامی  مطلب را به اسم دکتر بهادری منتشر می کند . یک روز بعد حاجی برای حفظ آبرو در اقدامی ،رضایت روزنامه اشاره شده را جلب می کند و روزنامه در شماره ی 7خرداد در مطلبی هم شکل با مطلب روز قبل از حاجی معذرت خواهی کامل می کند و نویسندهِ سطورِ خبر درج شده را جاسوس اسرائیلی و برهم زننده  و مخل امنیت اجتماعی می نامد . دکتر رضا بهادری در تاریخ 15خرداد هشتادو پنج ناپدید و دو سال بعد توسط دوستان و نزدیکانش در "مرکز روان درمانی روزبه"ـ تحت مراقبت های ویژه ـ  پیدا می شود ، آن ها با تلاشی فراوان و همراه با مبالغ هنگفتی رشوه و زد بند موفق به ترخیص دکتر می شوند.





رابطه من و دکتر یک هفته بعد از مهمانی در خانه آل طبا سر فندکش شروع شد که زیبا بود و باید سیگارم را روشن می کرد و با بحث پیرامون تکامل و نظریه های خطی نقطه ای و انفجاری و این دست مطالبِ نسبتن علمی ادامه پیدا کرد. ولی متوجه شدم در تمام مدتی  که مجذوب دانش و دیدگاه های عمیق دکتر بودم یکی از اعضای خانه ی آل طباها  چهارچشمی مرا می پاید که دست از پا خطا نکنم یا حرفی نزنم که اعصاب و روان متزلزل و تازه بازیافت شده ی دکتر را برهم ریزد.آن ها مدتی طولانی را با استفاده از بهترین روان درمانگرها و داروها روی دکتر کار کرده بودند تا توانسته بودند به مرحله ای برسانندش که زندگی روزمره اش را دور از جنجال نگه دارد .این رابطه زیاد طول نکشید .قرار بود یک هفته بعدش کتاب "فولاد ،اسلحه،میکروب" را برایش ببرم که متوجه شدم به خانه ی دیگری منتقل شده است! دیگر نتوانستم اورا ببینم، گویا یکی از رفقا تشخیص داده بود که ملاقاتهایش با من می تواند برهم زننده تعادل موجود در روانش باشد .اما کماکان با حرف کشیدن از زیر زبان خواهر احمق دوقلوها می توانستم بفهمم که کجاست و چه می کند و در چه وضعیتی قرار دارد. امید داشتم باز ملاقاتش کنم "فولاد، اسلحه،میکروب" کادو شده ای که می خواستم برایش ببرم را درون کمدم نگه داشتم تا روزی که می بینمش. متوجه شدم که چهار ماه پس از آخرین ملاقاتش با من از مرز ردش کرده بودند و برایش در یک بیمارستان  تخصصی زنان و زایمان در کبک کار جور کرده اند. با یک دختر کانادایی ازداوج کرده بود و زندگیش خوب بود. مثل اینکه انجمن کارش را خوب انجام داده بود.


تا اینکه دیروز از دوقلوها برایم ایمیل آمد:

 دکتر عصر جمعه با دوز بالای مورفین خودکشی کرده.





  

۳ نظر:

prince گفت...

من دلم برای چنین افرادی هست که بیشتر میسوزه...
امثال این اقا، امثال زیدابادیها، امثال اون دختر نماینده مجلس که تو کوههای بی بی.. جسدش رو یافتند، امثال نسرین ستوده...

تازه اینها که گفتم، خوش شانسهاشون بودند.
اشتباه میکنند اینها.
خیانت به انسانیت و ارمانشون میکنن اینها.
اینها نمونه هایی برجسته برای تخطءه اخلاق و اعتقادی مثبت و سازنده به انسانیت، خواهند شد.
اینها صرفا مشتی ایینه عبرت برای اکثریت گه کنج عافیت نشین خواهند شد.
نباید اینها اینقدر هزینه بدهند...
انصاف نیست...سازنده نیست...

بنظر من بعد قضایای 88 کسی دیگر نباید هزینه میداد...قبلش شاید ریسک جایی داشت، امید جایی داشت لکن بعد از ان، دیگر امید نبود...هزیان بود...
خیلی از مردم درون برهه تکلیف و موضعشون رو مشخص کردند...
بگذارید نتیجه اعمالشون رو در اغوش بگیرند...شاید واقعا انتخاب درستی کرده بودند...

کلا افرینش گهه.
اینطور انسانهایش باید قربانی شوند تااون جامعه کوفتی،قدری ادمتر بشه...
کلا طبیعت به نحو بیرحمانه ای سوسیالیست هست...

ولی واقعا چرا؟
چرا این همه فرد قربانی بشوند؟
ایده برای انسانه و نه بالعکس.
گرچه ادامه بقاء به هر قیمت، در نهایت منجر به کاهش کیفیت بقاء و نقض غرض حیات میشه لکن، چرا اینقدر هزینه و ریسک؟و قربانی؟

این بشدت تراژدیکه.بازی کردن ارمانگرایانهدرین دنیای گه، بشدت تراژدیکه و اشتباهی است نابخشودنی.

در نهایت،یک از 20، شاید نام این قهرمانان! رو بر سر کوچهای مدرسهای یا میدانی بگذارند لکن، دران زمان کفتارها و لاشخورهای قاتل ایشان با توله هاشون، زنده و خرکیف، خوش خواهند بود...

واقعاwhy so serious?

پ.ن.
پاسخی داشتی تو اندرونی هستم...
بیخیال ویولتا!
اینهمه مییان بمن بیربط فحش میدن، حالا یه نفرم بیاد باربط فحش بده...

برای روشن شدن موضع:کلا ازت خوشم اومد.

Unknown گفت...

آخه بهادری آدم سیاسی نبودپرنس!بهادری متفکر بود...یه پزشک متعهد و متفکر بود که اکثر وقتش به کار اختصاص داشت و تفریحش کتاب خوندن بود.


بهادری تو شرایط ذوب شد.تو بازی قدرت!مهم نبود که اینجا ایرانه!شاید تو مافیای روسیه اینجوری ذوب می شد.
نکته اینجاس که سیستم ها ناسالم از شهرونداشون در برابر هژمونی قدرت های کوچکتر پشتیبانی نمی کنند.

Unknown گفت...

دم شما گرم آقا...لطف داری