۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

آقای بازجو

من از صمیم قلب متاسافم که کردار و منش کسانی که قبلا با شیوه ای مثل من توسط تو بازجویی شده اند این ذهنیت را در تو به وجود آورده است که ماها همه انسان هایی نا امید و منفی گرا هستیم .که تو بیای جلویمان بنشینی و با آن لحن تمسخر آمیز جملاتی از کامو و هدایت و سارتر را ردیف کنی و سعی کنی زندگیمان را به سخره بگیری . اگر فقط کمی بیشتر درک متقابل مدنی داشتی می توانستی در تمام  نیم ساعت های نفرین شده ،در زیرمین آن مسجد نیمه کاره از چشمانِ پرفروغ و لبخند آهنین من بفهمی که آن چند جلد کتاب از آن چند نویسنده خاص فقط وفقط  قطره هایی از دریای تفکری هستند که ماها در آن بزرگ شدیم و هیچ گاه پایت به آنجا یاز نمی شد .


تهاجم شما و بزرگانتان به صنعت چاپ و انتشارات و قلع و قمع کتاب ، کاغذ و اندیشه در عنفوانِ کودکی نسل ما ناخواسته  پرتابمان  کرد به فرهنگی دیگر تا بتوانیم از نوجوانی متون اصلی را بخوانیم و منتظر پشت چشم نازک کردن های روسای فرهنگی برای انتشار اندیشه نمانیم. و آن دریای تفکر اگر ذره ای ناامیدمان کرده بود هرگز گذارمان به دکان شما نمی افتاد که اینگونه بخواهید تُرک تازی کنید .شما می توانید ساعت ها حرف بزنید،بازجویی و تهدید کنید،حکم ببرید و شکنجه کنید اما هرگز نمی توانید مارا به چیزی که نیستیم محکوم کنید .


ما با علم به این که بشر در این دنیای بزرگ ،موجودی تنها و در واقع شانس ماده برای حرکت منظم است تمام زیبایی های زندگی را چشیدیم و با دل هایی پر از امید حرکت کردیم برای زندگی بهتر. ما تمام نظریه های یاس آمیز ، آنارشیستی و تاریخ ادیان را حفظ بودیم و قلم به دست گرفتیم و تن دادیم به جنگ برای آزادی .ما همه مان از کودکی اساتید تراژدی نویسی بودیم و تنها تراژدی معرفمان شد زندگی خودمان . ماها قاعده بازی و همه راه های تقلب را بلد بودیم و جوانمرانه جنگیدیم . نه مثل شما و امثال شما از ترسِ تنهایی و ضعف در برابر هستی روی آوردیم به آسمان ،معجزه،کتاب،جهاد ،تقیه ، قتل ، غارت و مویه و ناله در برابر ساخته های ذهنی ؛ و نه مثل بعضی هم فکران گوشه نشینی اختیار کردیم .

آقای بازجو .همه ی ماها به طور مشترک گُرده هایی پهن داریم برای شلاق خوردن و بیست عدد ناخن برای کشیده شدن. حفره ای برای تجاوز و استخوان هایی برای شکسته شدن . جان های عزیز ما برای آزادی می آیند زیر دست تو . اما هیچ گاه ،هیچ گاه این فکر به کاسه سرت خطورنکند که بتوانی در اندیشه هایمان رخنه کنی . نه تو و نه هیچ کدام از مرافقینت. این را هم بدان از لحظه ای که پا در آن مکان بویناک  گذاشتی و دست بر اولین تن لرزان گذاشتی برای همیشه نفرین شدی. من می شناختم بزرگ تر و خبره تر از تورا که سرنوشتی شوم از جنون داشت . یادت باشد  تا لحظه ی مرگت در همه عصرهایی که در حیاط اداره سیگار دود می کنی، شب هایی که از روی صیغه هایت کنار می خزی ،صبح هایی که متهم های جدید چشم بسته  را می بینی محکومی به یادآوری لبخندهای من و اشک های "مهناز زندوکیلی" که حتی هیچ کس هیچ گاه نفهمید کشته شده است .روزی می رسد که با تمام سلول هایت  قبطه می خوری که چرا من را هم مثل مهناز "سهوا" زیادی بازجویی نکرده ای ،چون حتی اگر چهره ات را عوض کنی ،ماهی زیر آب بشوی یا پرنده در آسمان هرجای دنیا که باشی ،از میان هزاران آدم,حیوان و حشره بوی متعفنت را حس می کنم و گلویت را همانطور که گلوی مهناز را گرفتی می گیرم. تنهایت نمی گذارم.  پیدایت می کنم. قول می دهم آقای بازجو.  

۶ نظر:

مادیان وحشی گفت...

چقدر نفرت انگیزن این موجوداتی که اسم آدمیزاد رو شونشون سنگینی میکنه !!

Sheida Vanouei گفت...

جک جان
سرشار از اون حس بینظیری بود که دیگه الان هیچ حا نیست... مقاومت...
ولی باور کن زندان های ج.ا گفتمان های حقیقت سازن
حتما 1984 رو خوندی یا دیدی
...
محمد رضا نیکفر هم یه مقاله داره الهیات شکنجه ... نخوندی بخون

Unknown گفت...

1984رو خوندم.
الان مقاله رو می خونم.این حدود ذهنی من بر اساس تجربه است.

Sheida Vanouei گفت...

تجربتو دوست داشتم و خوشحالم که دیگه اونجا نیستی..تازه سالم ، آگاه و قوی هم هستی

Unknown گفت...

با آمدن موج دریا ساحل لبی تر کرد. به به

Unknown گفت...

با آمدن موج دریا ، ساحل لبی تر کرد. به به