۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

کی فکرشو می کرد؟






حرف از تئاتر به میان می امد و سرود و حتی موسیقی زنده! انهم در میان ان دیوارهای شش متری  دبستانی که هر  زنگ تفریحش ششصد دانش اموز ؛زمستان و بهار و پاییز  لای همدیگر می لولیدند ؛ان هم در حین ساعت های درس دینی ،قران ، پرورشی و چندین درس کپک زده ی بی روح دیگر ...یعنی تئاتر واقعی که نه....زنگ تفریح ها بیشتر طول می کشید و با همان سیستم صف های دراز وبی  قواره ی کلاس بندی که به زور کشیده و خط کش منظم می ماند در حیاط سرد می ماندیم تا چند تا از توله  سگ های کلاس پنجمی بروند روی یک سن چوبی  موقت،یکیشان تاژ کاغذی و  دماغ بزرگ  جور کند و دیگری یک ارتشی بشود چند تا شوخی بی مزه  کپی شده از روی برنامه های تلویزیون را ناشیانه و با تته پته  اجرا کنند تا ماها  از دیر سرکلاس رفتن خر کیف شویم بخندیم.

واقعا هم شادی اور بود!فکرش را که می کنم هیچ جور دیگری نمی شد این چیزها را تجربه کرد،بی سابقه بود که برویم پشت بلندگوی مدرسه ـ جایی که همیشه مدیر  دیلاق مادر مرده با صدای نکره اش ساعت ها زر زر می کرد ـ بایستیم و سرود بخوانیم ...سرود سرود که نه،همان ک.س شعرهایی که معمولا در رادیو تلویزیون  رسمی بارها بارها تکرار می شد:


 دیو چو بیرون رور فرشته دراید ....خمینی ای امام ....و لامصب چقد حال می داد که اخرش صداتو کلفت کنی  پشت میکروفون و بگی:که تا اخرین نفس راهت را ادامه می دهم ای شهید!

یه کتابچه درب داغون  بدون جلد نمی دونم از کدوم برادر یا خواهر بزرگ تر بهم  ارث رسیده بود که توش تقریبا تمام سرودهای باب اون روزها رو داشت و من که  صاحبش بودم تو اون ایام  بسیار پرطرفدار می شدم تو مدرسه که کتاب چه رو قرض بدم برای عرض اندام بچه ها(اخرش هم یه مادر قحبه ای دودرش کرد...داغش به دلم موند)...کاغذ کشی هم بود ...کلاس های یخ کرده و  خشک هم رنگ می گرفتن...یه روزم تعطیل بود ...کی دیگه فکر می کرد که چرا شادیم؟ و در واقع این جشن نیست  و سوگ کهن مردم این خاک که متبلور شده تو یوم الله بیست دوم بهمن ماه!

کی فکر می کرد ده دوازده سال بعد  باید تا یک شب چتلی بشینم پای بی بی سی و حرص مردم مصر را بخورم که مبادا بیافتند توی دام  پدری ما!مبادا بچه مصری ها مثل ما ادعای تمدن هفت هزار ساله به علاوه دین به حق همچین قرشون کنه  هوس جمهوری اسلامی به سرشون بزنه؟
مصرو بی خیال...کی فکرشو می کرد که که تو دوسال گذشته سه بار تا مرز پیروزی به این بختک 30 ساله پیش بریم و بهش نرسیم ...و حالا هم هرچی فکر می کنم نمی فهمم ...سه روز دیگه تو بیست و پنجم ...خودم که پایه باشم.. باید تبلیغ کنم برای این که هموطن هام را بفرستم زیر تیغ؟....برای چی شدن؟ما چه کسری از این جمعیت هستیم؟...

نیاز به فکر داریم ...اما می ترسم اخرش تو این فکر لامصب انقدر بمونیم که که هیچ گهی نخوریم...

۴ نظر:

.... گفت...

نمیتونم ادرسوبلاگتونو سیو کنم..واسم بفرستید به وبلاگم لطفا

سانتا گفت...

کدوم انقلابی بدون یه مدیر با تدبیر (نمیگم اکثریت ملت) به ثمر نشسته که این دومیش باشه؟ عین آرتوری، توی خرمگس. منتها حرف میزنی، زیاد!

Unknown گفت...

اره....حرف زیاد تنها کاریه که بلدم.

بشین ببینیم ..امید دارم که این اولیش باشه

مهرزاد گفت...

من اون سرود بوی گل سوسن ویاسمن اید رو حفظ کرده بودم
وقت نشد بخونمش
داغش به دلم موند
سلام
نه
فکر نمیکنم نوستراداموس هم میتونست همچین وضعیتیو پیش بینی کنه