۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

گوشه ی مانتو


یادته اون قدیما که بچه تر بودیم، زیر پنج سالگی ـ اون موقعی که هنوز خیلی چیزا برامون مسجل  نشده بود و تخم سگ نبودیم زیاد ـ گاهی اوقات تو فروشگاه یا خیابون،چند ثانیه حواسمون به یه چیزی پرت می شد و دست مامانه رو ول می کردیم و گم می شدیم...آخ که پسر چه ترسی داشت... بغض حنجره آدم را به لرز می انداخت، ازین آدم به اون آدم می دویدیم و به اشتباه گوشه مانتو اینو و اونو می کشیدیم و هی بیشتر و بیشتر می ترسیدم...

آخرش یه دفعه مامانت از پشت بغلت می کرد و می زدی زیر گریه...گریه ای  که انگار تمومی نداشت...


حالام انگار گم شدم ...همون بغض تاریک و حنجره درد ...با این فرق که تواین  گم شدن دیگه دارم زندگی می کنم،و نمی دونم دست کی رو ول کردم که گم شدم و از همه مهمتر اینکه  اصلا باید دنبال کی بگردم؟کجا گم شدم؟از کِی گم شدم؟

ولی هنوز منتظرم که یه روزی،یه ساعتی،یه لحظه ای  یکی یک دفعه از پشت بغلم کنه...همونی که دستش را ول کردم.تا چشم هامو  ببندم و تا ابد تو بغلش زار بزنم.

۱۲ نظر:

Unknown گفت...

اگه پیداش کردید با انگشت کوچیکه ات دست مارو هم دریاب!

..... گفت...

عالی :-*

Unknown گفت...

خیلی خوب نوشتی .. دقیقا فهمیدمت.. چقدر حس این نوشته ات و دوست دارم. تو گودر شیر کردمش.

Unknown گفت...

اراکده:حتما

رضا:باشه...توکجایی؟

یلدا:ممنون یلدا جان

پوره گفت...

اون موقع مامان همون کسی بود که قبله آمال بود نهایت همه چیزی که از حس اطمینان می فهمیدیم حالا اگر هم کسی پیدا بشه که دوز بالای اطمینان رو احصاء کنه تو کتش نمیره که گاهی -فقط گاهی- برات مامان هم باشه درک کنه که مرد هرچقدر هم که بخواد مرد باشه باز هم گاهی نیاز به یکی داره که مامانش باشه
تو بغل هر کسی که نمیشه زار زد میشه ؟

نگار گفت...

جک امان ار اون روزی که اون بغل رو ...اون مامانوپیدا کردیم ولی ازاون حس امنیت خبری نبود!

Unknown گفت...

خب ...حالا اینارو داشتید؟ ...من جک روانی یکی رو پیدا کردم...قبله امال..ولش کردم.

پوره:اصلا نمی شه :به خاطر همینه که هرچه قدر هم که حوری بلوری و دیکاپریو دورو برت ریخته باشن....تو بازم دلت همون کس خودتو می خواد!

نگار:زیاد این اتفاق می افته...چارش جداییه خانوم

miss lilliput گفت...

این درد خیلی از بچه های نسل ماست فکر کنم! گاهی گول می خورم و احساس می کنم هر آن ممکنه اون "مامانم" منو از پشت بغلم کنه، اما اشنباه می کنم. همیشه اشتباه می گیرم. هر بار امیدوار می شم که بالاخره اون لحظه پیدا شدن نزدیکه می بینم اشتباه می کردم و اون مامانه من نبوده یا اصلا "مامان" نبوده...
گاهی خیلی خسته می شم. گاهی وسط این هرج و مرج ها دلم می خواد داد بزنم پس کی می یای مامااااااااااان؟؟؟؟

Unknown گفت...

maybe never

دوشیزه نانا گفت...

از ماست که بر ماست...

آنا گفت...

waiting for a miracle to come?l

Unknown گفت...

می دونی ابجی!
میراکل که نه دست کم برای من یکی که همیشه از دست تفکر "انتظار"و امام زمانی و صفر صدی اسیایی ها می نالم.

اما خب تو زندگی شخصی ...وقتی تمام هوییت به انزوا و تنهایی کشیده می شه هرکسی انتظار یه چیزایی رو داره.