۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

خمار شکن


قهوه درست کرده ام و با یک نخ پالمال اشغال دارم می خورمش...
باید   بنویسم ،نه برای وبلاگ ،برای خودم که بفهمم کجام،چه کاره ام و کیم؟طبق معمول فردای همه ی مهمانی ها و جمعه ها صبح اثرات الکل توی خونم رخوت،پشیمانی و تفکر  را پمپاژ می کند به سمت مغزم که سرم درد بگیرم،گنده دماغ شوم و بروم بنشینم یک گوشه سیگار دود کنم و فکر کنم .

اما حالا قرار نیست اینگونه باشد،با اینکه دلم مثل سیر وسرکه می جوشد و اضطراب از همه جایم سر بیرون می اورد...با قهوه و شکلات خمار شکن درست می کنم و سعی می کنم "نظم"عنصر تکمیلی  انارشیسم وجودیم را با استکباری تمام حاکم کنم.

در حالی که فکر می کنم و می نویسم ؛ کارهای عقب مانده ی مدت ها را ردیف می کنم و انجام می دهم که مبادا این فکر به ذهنم چیره شود که من انسان گشادیم.

من ،جک موریسون ،همان پسر بچه ی بلند پرواز گذشته ام...پیری روی من اثر ندارد.

هیچ نظری موجود نیست: