۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

92!


سال 92 دقیقا به همین موقع ...زیر چنارهای بلند  انتهای خیابان عباس آباد قدم می زنم، نه عینکی بر چشم دارم و نه لنزی درچشم..به جایش چند  برگ کاعذ دستم است: مدرک فارغ التحصیلی از دوره کارشناسی،کارت معافی از خدمت،مدرک قبولی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران...و ...کارم هم انقدر سروسامان گرفته که خیال راحت سیگار بکشم و فکر کنم به همه چیز...

این ها که شد قاب ماجرا...در این مدت چه بخوانم و چه بنویسم مهم است!

۴ نظر:

Unknown گفت...

چه فکر و خیال خوشی. منم پرم از این فکرا. آینده ای که می خوام و آینده ای که میاد..

اراکده گفت...

این شیر نره شمایی دیگه ؟ فقط بپا این ماده شیرا نخورنش :)

Unknown گفت...

یلدا:چرا مارو تو رویاهات شریک نمی کنی توهم؟

Unknown گفت...

شیر نر؟بی خیال اقا مرتضی...ما خیلی شدت به خرج بدیم توله گربه ایم