۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه




یه جایی می رسه تو زندگی که حس می کنی انگار تموم شدی ، پیر شدی و تاریخ مصرفت گذشته ؛نه با معیار عموم ؛ بلکه با درک شخصی "خودت" ـ کسی بیشتر از هرکس دیگه ای خودت را می شناسه . اونجاست که باید به خیلی از چیزهای زندگی گذشته پشت کنی و خودت را بسپاری به تغییر...

باید مثل یک خزنده یک گوشه بری و تو تنهایی کاملا پوست بندازی تا بتونی به رشدت ادامه بدی ...شایدم نخوای...شایدم دلت بخواد خود گندیده و افکار یخ زدتو ساعتها،روزها،ماه ها و سال ها ادامه بدی و مدام روی خودت استفراغ کنی.


یک نگاه به اطراف می تونه تا دلت بخواد از این ادم ها جلوت بذاره : اساتید دانشگاه، غالب اهالی سینما،تولید کننده ها و بازاری هایی که علاوه بر خودشان همه چیز را به رخوت و سکون می کشانند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

قشنگ بود ولي با بيان كثيف