۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

زن سان

یک وبلاگی بود به نام: "زن سان"!

نه می دانم کی آن را آپدیت می کرد و نه می دانم یکدفعه کجا گذاشت و رفت و اصلا چرا ؟ اما تقریبا به جرات می توانم بگویم که بهترین متن هایی بود که در دنیای نت خوانده بودم!همه شان را خوانده بودم،هرکدام را چند بار! و الان که رفتم و دوباره بخوانمشان دیدم که حذف شده اند‍!و داغی بر دلم ماند که چرا یکی از متن ها را که خیلی دوست داشت ام برای خودم جایی ذخیره نکرده ام؟

یک دلیل ادبی در مبنای یه حالت زیستی آورده بود برای اینکه چرا نهنگ ها در ساحل خود کشی می کنند!متن من را به خلسه ای عمیق فرو می برد هر بار که می خواندمش!

جامعه شناس بود یا دنیاگرد یا نویسنده که انقدر خوب می نوشت؟شایدم روانپزشک بود!شایدم یه آدم معمولی پشت یه کامپیوتر قدیمی!

کمکم کنید!

این آدم که بوده؟ الان کجاست؟ کجا می نویسد؟ کسی از آن داستان نهنگ ها نسخه ای دارد؟

۲۳ نظر:

ناشناس گفت...

من فقط اینا رو تونستم پیدا کنم. خوب نگاه کن شاید چیزی پیدا کردی توش:

http://web.archive.org/web/20120627172709/http://zansan.blogfa.com/

و


http://www.blogger.com/profile/12788109833688224023


امیدوارم کمکی کرده باشه

ناشناس گفت...

و این هم

http://web.archive.org/web/20121007182607/http://zansan.blogfa.com/

ناشناس گفت...

حالا دیگه من ول کن نیستم!! یک عالمه از پست هاش رو از اینجا میتونی دانلود کنی


http://web.archive.org/liveweb/http://zansan.files.wordpress.com/2008/10/zansan3.doc


این رو هم ببین؛ قول میدم دیگه کامنت ندم!

http://web.archive.org/web/20090101000000*/http://zansan.wordpress.com/

ناشناس گفت...

من توو گوگل ریدر قدیمیم داشتمش.
فکر کنم منظورت این پست باشه:

من آن نهنگ کوچکم که روزی کسی افسانهء سرگشتگی نهنگها را برایش گفت. داستان آن روزی که نهنگ ها خشکی را رها کرده پا به دریا گذاشتند, تا غذای بیشتر بیابند و دشمنان کمتر. آن روز که در افق ِ اقیانوس ها آنقدر دور شدند که خانه را از یاد بردند و گم شدند و گم ماندند. دست و پای شان باله شد و پوستشان چرمین و دریایی شدند.
من آن داستان را از اعماق درونم باور کردم. نهنگ ها آب شش ندارند. نهنگها پستاندارند. همه چیزشان به خاکیان می ماند. ما اهل این آب های سرد و تاریک نیستیم. ما مالکان سواحل آفتابی و پر درختیم. ما عاشقان صدای باد و آواز مرغان دریایی هستیم. ما در خلسه چرت های آفتابی در بعد از ظهر های داغ تابستانیم. این سکوت وهم انگیز عمق تاریک اقیانوس, این موجودات غریب و خاکستری چیستند؟ این ترس دائم, حس مزمن سرگشتگی و تنهایی که همیشه و بی دلیل با خود حمل می کنیم از کجاست؟ درست است. همین است. این افسانه راست است. ما اهل خاکیم….. و تمام اندوه سالیان من با این کشف نابود شد و آرامشی عمیق جای آنرا گرفت. به سطح آب رفتم و آنچنان نفس کشیدم که انگار دوباره زاده شدم. سلام آی آسمان آفتابی. سلام ای کوه های دور. سلام ای بادهای گرم….
به خانه باز خواهم گشت. حتی اگر همه منعم کنند که نرو. آن ساحل را خواهم یافت. حتی اگر هفت اقیانوس را طی کنم. ساحلی که اولین نهنگ از آنجا پایش را در آب گذاشت. شن های خشک را لمس خواهم کرد و فریاد خواهم زد: من رسیدم. و دیگر هیچ چیز مهم نخواهد بود. هیچ چیز. اینکه بعد چه رخ خواهد داد. چه خطراتی خواهد بود, چه خواهد شد. برای من رسیدن به خانه پایان همه چیز خواهد بود.
من به راه افتادم. از آن خلیج دلگرفته بیرون زدم و همراه با جریان آب های گرم به شرق رفتم. عده ای به دنبالم روان شدند. بزرگتر ها برای اینکه منصرفم کنند و جوانتر ها تا ببیند جریان چیست. روز ها بی وقفه رفتم. پیر تر ها که از بازگرداندنم پشیمان شدند باز گشتند اما عده ای از جوان ها ماندند. آن ها هم می دانستند با سایر آبزیان یکی نیستند. آن ها هم حس ترس و گم گشتی من را می شناختند. رفتیم و رفتیم و رفتیم. از کنار تمام سواحل پر نور حاشیه اقیانوس گذر کردیم و من هیچ ساحلی را آشنا نمی دیدم.
تا این که یک روزصبح خیلی زود وقتی برای تنفس به سطح آب آمدم دیگر پایین نرفتم. بوی این خاک مثل یک چیز سحر آمیز مرا به روزهای خیلی خیلی دور برد. به اولین خاطره ام از خوردن شیر مادر. به حس شیرین گرمایی که از تن او به من جاری می شد. اشک هایم روان شد و به دوستانم گفتم: ما رسیدیم.

Unknown گفت...

ممنون ناشناس!چقد خوشحالم کردی...چه حس خوبی داشتم از خوندن این داستان نهنگ ها!شرمندم کردی!

اما بیشتر دنبال اینم ببینم خودش کیه!شدیدا کرمش افتاده به وجودم!
راستی توچرا ناشناسی؟
خودش نیستی؟

ناشناس گفت...

سلام. ناشناسی که لینک ها رو گذاشت با ناشناسی که نهنگ رو گذاشت فرق داره! من اولی ام. نه خودش نیستم ولی ایمیل خودش تو اینک لینک بود:

http://www.blogger.com/profile/12788109833688224023

ناشناس گفت...

نتونستم اسمم رو بنویسم. هیچ وقت با این سیستم بلاگر راحت نبودم و نیستم. واسه همین مجبور شدم تیک ناشناس رو بزنم که کامنتم ثبت بشه!
من خیلی قبل بلاگ زن سان رو می خوندم اما مثل تو نمی شناختمش. برام جالب بود وقتی اسم بلاگش رو اینجا دیدم.
توو ریدر قبلیم وبلاگش رو داشتم و این پست رو از اونجا برداشتم. اگه پست دیگه از بلاگش رو خواستی بگو که برات کپی کنم و اینجا بذارم.

Unknown گفت...

از جک به ناشناس نخست:یعنی این وبلاگ چشم چپ گربه مرده (ره)مال خودشه؟مطمئنی؟

Unknown گفت...

ناشناس دوم که نهنگ را گذاشتی خب اسمتو همینجوری بگو بدونم کی منو مورد لطف قرار داده!

Taraneh گفت...

خیلی حس خوبیه که من هم داشتم دنبالش میگشتم و اینجا نشونی پیدا کردم. مرسی

ناشناس گفت...

توو دنیای مجازی «آتی» صدام می کنن!
در ضمن، من تو رو مورد لطف خودم قرار ندادم. دیدم احساس تاسف کردی بابت این که نسخه ای از اون پست نداشتی، این بود که اون رو برات اینجا گذاشتم. و این کار رو هم به این دلیل انجام دادم که از خوندن پست هات لذت بردم. یه روز نشستم و کل آرشیو این بلاگ رو خوندم. به خاطر لذتی که از خوندن پست هات بردم رفتم و پست نهنگ رو برات پیدا کردم و اینجا گذاشتم که تو هم از خوندن دوباره ی اون لذت ببری. پس بی حسابیم!

Unknown گفت...

نگاه خوبی به نوشته ها داری آتی!

ناشناس گفت...

از کجا به همچین نتیجه ای رسیدی جک؟!

از دو تا کامنتی که اینجا گذاشتم؟!

شاید هم منظورت اینه که نگاه خوبی به نوشته های تو دارم که باید بگم اینجوری نیست. من فقط گفتم از خوندن نوشته هات لذت بردم و این لذت بردن، نوع نگاهم به نوشته هات رو نشون نمی ده.

Unknown گفت...

نمی دونم!کس شعر گفتم....اما کلا ممنون

ناشناس گفت...

از ناشناس اول به جک: مطمئن نیستم، ولی تو آرشیوهاش دیدم به یه وبلاگی اشاره میکنه که اسم نویسنده اش باهار نارنج بوده. اگه دقت کنی یکی از نویسنده های این وبلاگ گربه مرده هم اسمش باهار نارنجه. نمیدونم این نتیجه گیری منطقیه یا نه ولی فکر کنم اون زن سان، همین زن سانه. البته میتونی از باهار نارنج هم کمک بگیری، اگه کمک کنه. من که به زن سان ایمیل زدم، هنوز جوابی نداده.
موفق باشی :)

ناشناس گفت...

از آتی به جک:

پست "MILF" رو دوست داشتم و پست "فرار کن جک ... فرار کن" و پست "به مناسبت زادروزم" و یه پستی که بدون عنوان بود ولی متن توش این بود:

چندش آورترین چیز دنیا یه بچه معتقده!

پ ن : بیشتر ماها حداقل یه بار افتخار این مقام رو تجربه کردیم!

پست "آخرین های متزین به یک شاید" هم خیلی خوب بود، به خصوص این پاراگرافش:
و این شایدها هیچ کدام از روی شکم و احساس نیست،تاریخ مصرف خیلی چیزها کم کم به سر می اید و باید دل کند و تمامشان کرد.روزها که به سر می رسند بر نموداری از گذشت زمان و اشتباهات خودمان و دیگران نوع تفریحات کم کم عوض می شوند ...نوع کارها و زندگی هم همینطور و ا ن وقت است که با لذتی رخوت اور می توان نشست و فکر کرد به یک سال پیش خودت در همین زمان،دوسال پیش خودت در همین زمان و هر سال گذشته در همین زمان و بهار سالهای من همیشه در ابان اتفاق می افتد وقتی که زادروزم است و هوا بدجوری می چسبد به تن جانت برای به خود امدن و یافتن چیزی جدید در زندگی...


منتظرم که پست "رستگاری جک موریسون!" و یه پستی که در مورد "دلایل اینکه چرا انسانی مانند من ازادیش را باید بفروشد به کالایی ناشناخته و خطرناک به نام عشق!" هست و توو بایگانیت نگه داشتی رو منتشر کنی!

Unknown گفت...

از جک به ناشناس اول:

به طرز عجیب و غربی کشف کردم که کی به کیه!این زن سان همون زن سان اما دیگه تو چشم چپ گربه مرده هم نمی نویسه!

اما بازم مننون!لطف کردی.

Unknown گفت...

مرسی مرسی آتی...منو تحریک کردی که اون دوتا پست رو منتشر کنم.برم ببینم می تونم یا نه...دمت گرم

مادیان وحشی گفت...

فکر میکنم اون وبلاگی که اسم نویسنده اش باهار نارنجه ، "یک زن یک حس یک نقطه اس"

ناشناس گفت...

از آتی به جک:

همچنان منتظر اون دو تا پستم جک.

Sheida Vanouei گفت...

جک...

Unknown گفت...

جانم؟

Sheida Vanouei گفت...

هیچی...
دل نگرون بودم ... تا اینکه برگشتی