۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

Milf!


هشدار: این متن شامل ایروتیسم توصیفی است.


حیاط خانه دکتر خلوت و از همیشه  دلگیرتر بود. برف نمی آمد اما باد شدید وسردی برف های خشکیده را از جایی می روفت و می آورد و می کوبید به همه جا؛ دیوارها ، درها ودرخت های چروکیده شهر و البته آن چند نفری که کز کرده بودند گوشه ی حیاط و با یخه های پالتوی بالا داده سیگار می کشیدند و دست در جیب حرف می زدند. تابلوی بزرگی از عکس دکتر ـ صاحب اسبق خانه ـ با نوار مشکی کجی بالایش ،کنار در ورودی خانه نصب شده بود و چند جفت کفش جلوی در خبر از کم بودن مهمان های امروز می داد. ذهنم مدام پراش می داد به روزهایی که آنقدر خانه پر می شد که  بلندگویی توی حیاط نصب می کردند برای همه ی آن دختر و پسرهایی که عضو انجمن نبودند اما از دبیرستان و دانشگاه می آمدند و بی تکلف گوشه گوشه حیاط زیر سایه بیدها و سروها می نشستند و به شعر های افراد داخل خانه گوش می دادند . از این فکرها گرم می شوم و در حالی که برای سیگاری ها سری تکان می دهم با گام های گریزان به سمت ساختمان خانه می روم .


خانه دکتر برای مدت بیست سال بی وقفه محل برگذاری انجمن  بوده است و تابلوهایی مملو از افراد انجمن، در روزهای مختلف سال های مختلف به درودیوار خانه آویزان است به علاوه تصویرخندان دیگری از جوانی دکتر . ماهرخ دخترش، کنار قاب عکس دکتر روی یک صندلی لهستانی قهوه ای سوخته نشسته و برای مهمانان سر تکان می دهد. بارزه مشخص صورتِ " از زیبایی گریخته" و میانسالش -چشمان مغرورش- طبق معمول انگار آماده ی اشک ریختن است. تصویرِ جروبحث های طولانی دکتر و دخترش می آید جلوی چشمانم :

ـ همین امروز و فرداست که بریزند همه مان را جمع کنند ببرند، بابا
ـ ببرند،چیو می خوان بگیرن؟ شعر و ادب و کلمه رو ؟اینجا که نه کتابی هست،نه نوشته ای ،نه مشروبی،نه ... هوا هست که توش مملو از شعره ...بیان هوامونو ببرن!
ـ برات بد می شه بابا ! پاپوش برات می دوزن تو جامعه پزشکی واست گرون تموم می شه !
- من 86سال عمر کردم 60سالش طبابت بوده،هرچی داشتم رو کردم،حالا اگه اونا منو خراب کنن ! اگه بتونن!یعنی قصور از من بوده

می روم سمت ماهرخ ،خم می شوم و دستش را می بوسم .سریع خودش را جمع و جور می کند و اطراف را نگاه می کند که ببیند کسی این صحنه را دیده یانه!
ـ دیوانه!چی کار می کنی؟می خوای بیشتر ازین حرف درست کنن؟
می خندم و چشمک می زنم .نگران و مضطرب می گوید:
ـ می بینی چه خلوت شده؟..چی کار کنم عزیز؟ می ترسم جلسه های آخر باشه ! کسی جرات نمی کنه دیگه پا تو این خونه بذاره!
به شدت راست می گوید اما من باید خلافش را بگویم :
ـ شُکِ بگیر و ببند که بره همه برمی گردن اینجا!یازم پای درختا پر آدم می شه!درست می شه .
                                                                                   



ـ جلسه ی  صد وهشتاد و نهم را در سوگ و یاد بنیان گذار بزرگ، سنگ بنای سخن می گذاریم....

اجرای جلسه را داده ام به دختر جوانی که اسم ها را بهتر از من یادش می ماند و اگر بیشتر تُپُق می زند انقد جذاب و زیباست که تپق هایش هم زیبا جلوه کنند . یکی یکی می آیند و بر طبق عادت مالوف و رسم قدیمی انجمن بدون هیچ کاغذی، از بَر شعرشان را برای صندلی های نیمه پر می خوانند و می روند. سرم را انداخته ام پایین و با گوشیم سالیتر بازی می کنم.

ـ رسم ما رسم کشتن
و بی پرده استخوان ها در دشت های حاصلخیز کاشتن
و برداشت کینه های یک برصد...
صدا به طرز عجیبی برایم جذاب است،سرم را بالا می گیرم و به زن تقریبا چهل ساله ای نگاه می کنم که نگاه نگرانش روی جماعت بی صدا می لغزد و می خواند . نمی فهمم چه می خواند اما انگار که دارد موعظه میکند و من باید حتما گوش دهم ؛استخوان هایم را در تنم دانه دانه حس می کنم. مات و مبهوت مثل کودکی در پیشگاهی، به حرف هایش خیره می شوم  تا تمام می کند و در
میان کف زدن بی حس و حال حضار می رود و روی صندلیش می نشیند. دهانم خشک شده و تپش قلب دارم. چند نفس عمیق می کشم و بلند می شوم و به سمت صندلیش می روم .تنها نشسته و دورش خالی است .
- اجازه هست ؟
نگاهم می کند و لبخند می زند(دلم فرو می ریزد) .
ـ بفرمایید
کیفش را از روی صندلی برمی دارد و اشاره می کند که بنشینم کنارش
ـ چرا شما امروز مجری نبودید؟ این دختره خیلی منو هول کرد ،اصلا خوب نبود .خودتون خیلی خیلی بهترین
ـ ممنون،راستش مجری بودنم باعث می شه نتونم شعرای زیبارو بشنوم.شما قبلن هم اینجا می اومدید ؟
ـ زیاد نه ،اما خیلی سال عضوم و چند جلسه یکبار خودم را می رسانم که ...(خجالت زده ادامه داد)یک چیزهایی بخوانم.که البته اصلن در سطح انجمن نیستن .
خودم را بازیافتم . حالا میتوانم درست حرف بزنم:
ـ نه ...کارتون خیلی خوب بود ،اومدم که دوباره برام بخونیدش.
صورتش سریع سرخ شد، رفتارش به سن و سال و چهره ا ش نمی خورد . زن زیبایی بود و در مانتوی  سرخابی و شال مشکی رنگش زیباتر به نظر می رسید ،مخصوصن که موهای شرابی – مشکی اش صورتش را قاب گرفته و روی شانه هایش ریخته بودند.تا آخر جلسه  حواسم به چیز دیگری نبود. چشم غره های ماهرخ را حس می کردم که از بی خیالی من عاصی شده بود ،اما چنان محو شخصیت و صدای این زن شده بودم که اصرار کردم چند بار دیگر هم در گوشم آرام آرام شعرش را نجوا کند. همین چند سال پیش لیسانس ادبیات انگلیسی گرفته بود و برای ارشد هم ادبیات فارسی خوانده بود. عاشق فردوسی و ادبیات فولکلور بود و بی اندازه از غم فقدان دکتر ملول بود . اعتراف می کنم که  همه ی این ها را فقط می شنیدم که بشنوم! من نفس  هایش را می خواستم و نگاهش را که تکانم می داد.

قدم زنان از انجمن بیرون آمدیم که تازه به خاطر آوردم یادم رفته از ماهرخ خداحافظی کنم. ناراحت می شد ،اما مهم نبود دلم می خواست کنار زن قدم بزنم و به حرف هایش گوش بدهم .من را خیلی بیشتر از چیزی که بودم می دید و برای اولین بار این ماجرا لذت بخش بود. در سن جوانی ازداوج کرده بود و بچه داشت و نگفت که حالا کجا هستند و من هم نپرسیدم .بیست سال از زندگیش را معلم دبستان بوده تا خودش را بازخرید کرده.

ـ اسمت ...رو هنوز من نمی دونم
ـ اما من اسم شمارو می دونم ....منم فلورم.

با اصرار رساندمش در خانه اش،شاید نمی خواست خانه اش را بلد شوم .یک آپارتمان قدیمی 5 طبقه نزدیک ریل قطار و مشرف به کوه های برف گرفته بود .می خواست از ماشین پیاده شود که دلم را به دریا زدم و گفتم: 

ـ یه رستوران مدیترانه ای این نزدیکه،غذاش خیلی ماهه!می تونی واسه امشب بیای؟ 
 ـ امشب؟
ـ فقط تعارف کردم...
خندید و گفت:
ـ باشه ،می آم
ـ بریم؟الان ساعت هفت!
انگار که از یک جنگ درونی رنج می برد. دررا بست و با لبخندی ترسیده به پشتی صندلی تکیه داد.
      




صدای یاسمین لِوی و بوی قهوه و زیتون فضای رستوران را ساخته بود برای اینکه زل بزنم در چشم های میشی رنگش و هماهنگ با زِر زِر کردن های طولانیم  و غذاخوردن فکر کنم به اینکه آن ها را کجا دیده ام؟حس می کردم یکبار دیگر در جایی دور به دنیا آمده ام ،گریسته ام، دویده ام و روزی هم در عشق این چشم ها سوخته و تباه شده ام! من عشق را تجربه کرده بودم که چه بلایی سر انسان می آورد اما این یکی عمیق تر بود ،از تاریخ سربرمی آورد!
ـ ماهی چطوره؟
ـ خوبه ...البته من ماهی زیاد دوست ندارم.
ـ ا....پس چرا قبول کردی بیای
ـ دعوتم کردی.
خجالت کشیدم تا حدودی اما سعی کردم بحث را به جای دیگری ببرم!
_ اوزون برون با شراب  خوبه! شراب سفید ...سرده اما خیلی خوبه...شراب دوست داری؟
ـ آره
ـ من یه شیشه شراب قدیمی دارم.
ـ خوش به حالت
ـ نگرش داشته بودم برای یه روز خاص ...امشب بخوریمش؟
ـ روز خاصیه؟
ـ واسه من آره
ـ باشه
ـبخوریم یعنی؟



آسانسور نداشت. شیشه شراب و یک قوطی شکلات گذاشته ام توی کیفم و راه پله تاریک را بالا می روم . رسانده بودمش دم در خانه اش و خودم رفته بودم شراب را بیاورم . زنگِ واحد دهم ،طبقه پنجم را می زنم.
روی کاناپه های قدیمی خانه اش می نشینیم و با گیلاس هایی که از بوفه می آورد شروع می کنیم . از همه چیز و همه جا می گوییم، ادبیات و وضع ادبیات و شعر و نقاشی و سینما! و گیلاس به گیلاس سرخ تر و سرحال تر و بی خیال تر می شود و آن ادب خاصش با یکجور شیطنت و لوندی نو، در ادا و انتخاب کلمات جاگزین می شود که مرا سرکیف می آورد که شروع کنم به چرت و پرت گفتن و جک تعریف کردن . از خنده ریسه می رود و خودش را عقب و جلو می برد. گیلاس مشروب از دستش جدا نمی شود. بعد از مدتی طولانی خنده اش را نگه می دارد و چشمان اشکیش را پاک می کند و به پشتی مبل تکیه می دهد و یک قلپ دیگر شراب می خورد .
ـ مدت ها بوداینجوری نخندیده بودم ...ممنون پسر ..باعث شدی حس جوونی بکنم ..گرچه جوونی هام از الانم هم تخمی تر بود اما ..بازهم ..
انگشت گذاشتم روی لب هایش تا دیگر ادامه ندهد ...انشگتم را بوسید. خم شدم رویش و لب هایم رو گذاشتم روی لب هایش ،یک مدت طولانی،خیلی طولانی.لرزش ظریفِ تنش را زیر خودم حس می کردم. لب هایم را از رو لب هایش برداشتم و به صورتش با چشمان بسته نگاه کردم که تکانی نمی خورد . من با این صورت گریسته بودم،خندیده بودم،رشد کرده بودم و یادم نمی آمد کی و کجا؟ گیلاس شرابش را از دستش گرفتم و یک جا سرکشیدم . لب هایش را باز بوسیدم . می خواستم این پیکر ظریف را با تمام وجودم حس کنم .دستم لغزید سمت ران هایش، داغی ران های صافش حالم را به سمت دیگری برد، حالا بیشتر از کنجکاوی برای درک تاثیر چشم ها و لب ها و صداها داغ بودم.

رفتم داخل دستشویی و لیدوکایین اسپره کردم. و کمی صبر کردم.نمی خواستم برای چنین لذتی حس حقارتِ زودانزالی را تجربه کنم.باید تمام وجود این زن رو برای لحظاتی طولانی و کِشدار مرور می کردم. از داخل کیفم کاندوم برداشتم و رفتم داخل اتاق خوابش.شمعی تنها، اتاقی را روشن می کرد که در انتهایش روی تخت یکنفره ی محقری فلور با بالاتنه ی برهنه خوابیده بود و دستانش را زیر سرش گذاشته بود و سقف را نگاه می کرد.کاندوم را آرام رو پاتختی گذاشتم و کنارش نشستم . لب هایش را بوسیدم و پستان هایش را مشت کردم.

آه می کشید و اسمم را فریاد می زد و کتف هایم را چنگ می انداخت،چنان که انگار سال هاست اینچنین از اعماق وجودش کام نبرده است . لذتی ژرف تمام تنم را ، مغزم را ،تک تک عصب هایم را  به خلسه ی محض فرو برده بود ،کمرم عقب و جلو می شد و در عمق وجود زن رخنه می کردم. خیره شده بودم به چشمهایش که فورانی از  احساسات در آن ها جریان داشت.  وقتی رفته بودم شراب را بیاورم داخل ماشین یک رول پیچ علف کشیده بودم وحالا مغزم با سرعتی سرسام آور زندگیم را مرور می کرد. به دنبال اثری از کسی که می گاییدمش،که اینچنین اسیر این نگاهش بودم. آه کشید، بلند تر کشید و تنش تکان هایی ناگهانی خورد و آرام تر شد، مثل قبل پیچ و تاب نمی خورد اما هنوز هم دست و پاهایش را دورم پیچیده بود و می خواست که برانمش . آرام با صدایی بریده بریده و نفس زنان در گوشم زمزمه کرد:
ـ من چند سال که سترونم پسر. اون کاندوم لعنتی رو در بیار ،حسم کن،بذار حست کنم ،برهنه کام ببر ..
کاندوم رو در آوردم و انداختم گوشه ای وباز در آغوشش خزیدم ، زهدان گرمش حالم را به کلی دگرگون می کرد، می خواستم زیر نور ماه که از پنجره به درون می تابید مثل گرگ زوزه بکشم و بدرم و پاره کنم . وحشیانه تر به هم تاب خوردیم و پیچیدیم .انگار که استخوان هایم بخواهند از جا دربیایند،انگار که بخواهم به ذراتی از زمان تبدیل شوم ، روی فلور برگشتم و به خودم فشردمش .در چشمانش خیره شدم و درونش خالی شدم،آرام زمزمه کرد:
ـ جانم...جانم...
به چشمانش خیره شدم، یکسر خیره و درچشمانم خیره ماندم ، در چشمانش ماندم . سِیلی از تصاویر ،صداها و بوها آنچنان به ذهنم هجوم آوردند که حس کردم همچون سربازی تیر خورده از بلندای دیوارهای دژ به درون تاریکی بی پایان پرتاب می شوم .

از روی فلور کنار آمدم و محکم در آغوشش گرفتم،اما مغزم قفل شده بود روی خاطرات هفت سالگیم و این نشان سلامت یک مرد نبود که بعد از هماغوشی این گونه باشد.سرش را روی سینه ام گذاشت.
ـ  خانوم صالحی...
ـ می دونستم اسم منو توی فرمای انجمن دیدی! تعجب می کردم که چرا یادت نیست.

اشکِ گرم از چشمانم روی صورتم می لغزید و لابه لای موهایش گم می شد. گریه یک مرد وحشتناک است،آنطور که هِق هِق صدا می دهد وشانه هایش تکان می خورند و انگار هِق هِق ها صدای خورد شدن ستون های وجودش است . اما حالا برای نخستین بار در زندگیم بدون صدا و حتی تغییر در چهره ام اشک هایم می آمد . فلورصالحی را در هیچ یک از لیست های انجمن ندیده بودم. بلکه  بارها نوشته بودم .در لحظاتی که قلبم از حرکات ایستاد برای آمدن ،فهمیم.
نخستین بار وقتی که ترسیده روی  یکی از نیمکت های خشکیده کلاس نشسته بودم و آماده هر اتفاق بدی بودم . به جای پیرزن چاقی که قرار بود معلممان شود . دختری ظریف و زیبا وارد کلاس شده بود و گفته بود که مادرش مریض است و او جایش تدریس می کند. دستانم را گرفته بود و مداد را لابه لای انگشتانم گذاشته بود و با آن چشم های میشی رنگش عاشقانه نگاهم کرده بود تا ترسم بریزد و حروفی که از دهان و لب های زیبایش بیرون می آمد را رو کاغذ رسم کنم . بی شک ساحره بود،ساحره ای بی نهایت زیبا و کمیاب. که من را سِحر می کرد که ساعت ها روی نیمکت های سرد و خشک ساکت بنشینم و خیره شوم به حرکات  لبهایش .
- بابا آب داد...
 آنطور که صدایش را می کشید ....اینطور که امشب آه می کشید و اسمم را صدا می کرد ..
ـ بابا آب داد...
اشک هایم گردنم را خیس کرده بودند و متوقف نمی شدند .در ذهنم مثل ناقوس تکرار می شد:
ـ بابا آب داد..
خیره شده  به سقف فکر می کنم به این که در آغاز این شب بی پایان در فکر گاییدن یک "میلف" (Milf)هات و سکسی بودم و حالا چه چیزی را در آغوش فشرده ام. بی شک من انسان خوشبختی هستم که هماغوشی ساحره ی زندگیم را تجربه می کنم ،کسی که مرا با دنیا ، کاغذ ، قلم ، حرف و عدد آشنا کرد .اینچنین بود که این نگاه ها عمیق می سوزاندند مرا امشب . کودکیِ من با خنده های این زن خندیده بود، با چشم غره هایش ترسیده بود، با نوازش هایش اخت بود، با خستگی هایش آشنا بود .اما درک چنین موضوعی روحی بزرگ ترمی خواست ،چیزی که مدت ها پیش از دست داده بودم.

صدای اذان می آمد و اشک هایم هنوز متوقف نمی شدند .فلور خوابیده بود.نمی دانستم باید در ذهنم دوست دختر میانسال سکسی ببینمش یا معلم اول دبستانم! نگاه کردم به پنجره که رنگ طلوع آفتاب می گرفت و در پس زمینه اش قطاری سوت می زد و دود می کرد و در دل کوه های برف گیر گم می شد .



سیگاری روشن می کنم ، پالتویم را دور خودم می پیچم و قدم زنان به سمت ریل قطار می روم. شب درازی بود، خیلی خیلی بیشتر از ظرفیت مغزم. باید ساعت ها فکر کنم تا این شب برایم هضم شود،ساعت ها،روزها،ماه ها و سال ها

۶ نظر:

Sheida Vanouei گفت...

اگر چه که زیاد ربطی نداره ولی نمی دونم چرا یاد معشوق من فروغ افتادم....
معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته ی پستانهایم
پنهان نموده ام
....
الان دو تا نقطه تو زندگیت هست که می تونی باهاشون یه خط بکشی ... دو تا نقطه نورانی ...
بی نظیر بود

Unknown گفت...

آره ....
دوتا نقطه !

پرواز گفت...

بی نظیر بود ..

Unknown گفت...

مرسی

مادیان وحشی گفت...

عالی بود. از خوندنش لذت بردم

ناشناس گفت...

کاش از لفظ گاییدن توی این نوشته استفاده نمی کردی. حس نوشته ت رو از بین می برد!