۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

ولگرد شهریار یا شهریار ولگرد !

با برادردم رفته بودیم اصفهان برای زنده کردن پول های یک معامله .از آن جا راه افتاده بودیم و از اتوبان کاشان رفته بودیم قم و از قم رفته بودیم گل عباس ورامین . از یک جاده خاکی پیچیده بودیم به محله ی افغان  ها .انگار که ته دنیا بود .مزارع واسوخته با گیاهان نیمه عمل آمده که با گردی از خاکه ی سیاه آلومینیومِ کارگاه های غیر قانونی افغان ها بی ثمر و غیر قابل استفاده شده بودند ؛ همه میان خانه ها و کارگاه های درب داغان و خرابه . ما هم رفتیم داخل یکی از همین کارگاه ها  تا از بی استفاده ترین بازماند شیمیایی شان بخریم و بفرستیم برای کسی در شهریار . افغان ها از ترس جانشان بعد از غروب آفتاب از کپرهایشان بیرون نمی زدند.با دو کامیونِ 10 تن از موادی که خریده بودیم رفتیم در حومه ی شهریار و بارها را تحویل دادیم و قبل از زدن دوباره به جاده  یک گوشه، کنار دکه ای ایستادیم تا فلاسک آب جوش را پر کنیم و خوراکی بخریم.


پیرمردی روی یک زیرانداز کنار خیابان دراز کشیده بود و آسمان شب را نگاه می کرد .نگاهش کردم. نگاهم کرد و گفت :
_نون داری؟
یک مقدار نون بیات داخل زنبیل خوراکی های صبح را از ماشین بیرون آوردم و دادم بهش ،بلافاصله نشست و شروع به خوردن کرد. چند تا سیب و خیار هم از زنبیل بهش دادم ؛آمدم سوار ماشین بشوم و بروم که صدایم کرد .فکر کردم باز چیزی می خواهد،با لبخندی تمسخر آمیز و کراهت جلو رفتم .مشت پرش را گرفت به سمتم،دستم را دراز کردم و چندتا گردویی که در دستش بود را گرفتم .


به جز یک تشکر ساده نتوانستم چیزی بهش بگویم.آشنایی یا اطلاعات بیشتر از آن پیرمرد ولگرد چیزی نصیب من نمی کرد اما برای من که عدم تعلق به داشته ها و سفرهای بزرگ نخستین خواسته ی زندگیم بود چنان رشک بزرگی به جای گذاشت که از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و قلندری ای که یک انسان می تواند  به آن دست پیدا کند! نان هایی که  از من گرفته بود را بدون معطلی خورده بود و چندتا گردویی که داشت را هدیه داده بود؟  یعنی زندگی محض در لحظه !یعنی تف کردن به تمامی هویت تمدن و تاریخ بشر . 


               رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                      نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین


              نه حق ،نه حقیقت،نه شریعت ، نه یقین               اندر دوجهان کرا بود زهره ی این؟   

۷ نظر:

Sheida Vanouei گفت...

از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و ......
من هم از لحظه ی خواندن این متن تا ساعت ها بعدش ، یخ زده و و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق عمیق یک انسان که می تواند چنین سکانسی را در زندگی اش بیابد، ببیند ، بفهمد و بداند...
این هم یعنی زندگی محض در لحظه...;)

Unknown گفت...

زبان لحظه اسمشو میزارم . این الفبا رو باید زیست انگار تا یاد گرفت چون میان اخلاقیات وگزاره های مجازی زندگی پیدا کردنش سخت است و فاصله اش با اصولش زیاده . افرین به تو

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...

شیدا جان واقعن شرمندم می کنی.

آره لیدا ...البته من مشکلات روحی فنی تری دارم حتی اگه اینو حل کنم.

ناشناس گفت...

اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين؟

چقدر روشني براي ديدن آدم ها! براي كشف و به فكر فرو رفتن. اين مال هركسي نيست.

ناشناس گفت...

اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين؟

چقدر روشني براي ديدن آدم ها! براي كشف و به فكر فرو رفتن. اين مال هركسي نيست.