با برادردم رفته بودیم اصفهان برای زنده
کردن پول های یک معامله .از آن جا راه افتاده بودیم و از اتوبان کاشان رفته بودیم
قم و از قم رفته بودیم گل عباس ورامین . از یک جاده خاکی پیچیده بودیم به محله ی
افغان ها .انگار که ته دنیا بود .مزارع
واسوخته با گیاهان نیمه عمل آمده که با گردی از خاکه ی سیاه آلومینیومِ کارگاه های
غیر قانونی افغان ها بی ثمر و غیر قابل استفاده شده بودند ؛ همه میان خانه ها و
کارگاه های درب داغان و خرابه . ما هم رفتیم داخل یکی از همین کارگاه ها تا از بی استفاده ترین بازماند شیمیایی شان
بخریم و بفرستیم برای کسی در شهریار . افغان ها از ترس جانشان بعد از غروب آفتاب
از کپرهایشان بیرون نمی زدند.با دو کامیونِ 10 تن از موادی که خریده بودیم رفتیم
در حومه ی شهریار و بارها را تحویل دادیم و قبل از زدن دوباره به جاده یک گوشه، کنار دکه ای ایستادیم تا فلاسک آب جوش
را پر کنیم و خوراکی بخریم.
پیرمردی روی یک زیرانداز کنار خیابان
دراز کشیده بود و آسمان شب را نگاه می کرد .نگاهش کردم. نگاهم کرد و گفت :
_نون داری؟
یک مقدار نون بیات داخل زنبیل خوراکی
های صبح را از ماشین بیرون آوردم و دادم بهش ،بلافاصله نشست و شروع به خوردن کرد.
چند تا سیب و خیار هم از زنبیل بهش دادم ؛آمدم سوار ماشین بشوم و بروم که صدایم
کرد .فکر کردم باز چیزی می خواهد،با لبخندی تمسخر آمیز و کراهت جلو رفتم .مشت پرش
را گرفت به سمتم،دستم را دراز کردم و چندتا گردویی که در دستش بود را گرفتم .
به جز یک تشکر ساده نتوانستم چیزی بهش
بگویم.آشنایی یا اطلاعات بیشتر از آن پیرمرد ولگرد چیزی نصیب من نمی کرد اما برای
من که عدم تعلق به داشته ها و سفرهای بزرگ نخستین خواسته ی زندگیم بود چنان رشک
بزرگی به جای گذاشت که از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت
نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و قلندری ای که یک انسان می تواند به آن دست پیدا کند! نان هایی که از من گرفته بود را بدون معطلی خورده بود و
چندتا گردویی که داشت را هدیه داده بود؟
یعنی زندگی محض در لحظه !یعنی تف کردن به تمامی هویت تمدن و تاریخ بشر .
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه
دنیا و نه دین
نه حق ،نه حقیقت،نه شریعت ، نه
یقین اندر دوجهان کرا بود
زهره ی این؟
۷ نظر:
از لحظه ی گرفتن گردوها تا ساعت ها بعدش، یخ زده و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق بی نیازی و ......
من هم از لحظه ی خواندن این متن تا ساعت ها بعدش ، یخ زده و و ساکت نشستم و فکر کردم به عمق عمیق یک انسان که می تواند چنین سکانسی را در زندگی اش بیابد، ببیند ، بفهمد و بداند...
این هم یعنی زندگی محض در لحظه...;)
زبان لحظه اسمشو میزارم . این الفبا رو باید زیست انگار تا یاد گرفت چون میان اخلاقیات وگزاره های مجازی زندگی پیدا کردنش سخت است و فاصله اش با اصولش زیاده . افرین به تو
شیدا جان واقعن شرمندم می کنی.
آره لیدا ...البته من مشکلات روحی فنی تری دارم حتی اگه اینو حل کنم.
اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين؟
چقدر روشني براي ديدن آدم ها! براي كشف و به فكر فرو رفتن. اين مال هركسي نيست.
اندر دو جهان كرا بود زهره ي اين؟
چقدر روشني براي ديدن آدم ها! براي كشف و به فكر فرو رفتن. اين مال هركسي نيست.
ارسال یک نظر