۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

ما که بودیم ، ما که هستیم.




سه صبح بود . مست و لایعقل برای هم قلاب گرفتیم و با یک چاقوی جیبی یکی از سه نقطه "کبیری" تابلوی قصابی مرکز شهر را تراشیدیم . با این که مدام این ور و آن ور را نگاه می کردیم و کشیک می دادیم، تخممان هم نبود که کسی مارا ببیند یا نه . نهایتا می خواست دعوا بگیرد یا داد و بیداد کند و بیاندازدمان بازداشتگاه .اما مگر اثری می کرد به ما که همه چیز را برای همه چیز رها کرده بودیم به حال خودش؟ مگر می شد بلایی سر کسانی آورد که امید چندانی به آینده نداشتند ؟ بعد رفتیم آن طرف میدان زیر سایه یک نارون نشستیم و سیگار دود کردیم تا صبح شود و عکس العمل نفراتی که تابلوی بزرگ قرمز رنگ "سوپر گوشت کیری" را می دیدند و تعجب می کردند را ببینیم ؛ تا چشمان گیج پف کرده مان را تنگ کنیم و هی نخودی بخندیم.


همیشه هم آنقدر دست به تخم و بی خیال زندگی نمی کردیم و هنوز هم پوسته ای از ایده آلیسم ، امید به زندگی و ترس از جامعه دورمان مانده بود . رامین سعی می کرد فکر کند به این که بقیه اعضای خانواده اش درس خوانده و مترقی هستند و به کشور های توسعه یافته مهاجرت کرده اند و از زندگی خوب و آزاد سرمایه داری برخوردارند و او هم باید یک روزی بعد ازین که توانست از دست این تحصیل لعنتی ، سربازی، دانشگاه و شهر کوچک خلاص شود آن زندگی را تجربه کند و از موفقیت مورد تایید اعضای خانواده اش  برخوردار شود . اما ته دلش می دانست . چیزهایی را می دانست که باعث می شد به جای درس خواندن باز هم گذرش  بیافتد به ولگردی های بی سروته اش.

اولش خودمان را بسته بودیم به الکل و ر به ر آنقدر بالا می زدیم  و پسش آشغال کره می کردیم که یادمان می رفت کی هستیم و کجاییم . و آخرش هم که با چشمان اشکی همه را بالا می آوردیم می آمدیم توی طلوع آفتاب تن لشمان را می بستیم به سیگار و آروغ های تلخ بی کسی . نوشیدنی خوب گران بود، کم گیر می آمد و همه جا هم که جای سگ مستی نبود.  پس افتادیم به آب الکل و خوب خوبش عرق سگی زدن! همه جا ، توی مهمانی ای که باقی با لباس شب بودند من و رامین با شیش جیب و تیشرت و چکمه های کوه نوردی می رفتیم و هرچی گیر می آمد را بالا می زدیم و متلک های چهارواداری بار مردم می کردیم و پشت سرمان حرف می ساختیم و به حرف ها می خندیدم .اما این هم جواب گو نبود.حالمان باز بدتر شد . بالا گرفت. این دنیا برای ما زیادی بود و کم !پیچیده و ساده . و ما اصلا توان این حجم نفرت و خشونت مدنیت بشر دوپا را نداشتیم .دلمان می کشید به گرگ ها ، سگ ها ،خرس ها ، کرکس ها و موش های صحرایی در دشت های مرتفع خشن .


افتادیم به شاهدانه ، بنگ می پیچیدیم و گُل دود می کردیم و با چشمان سرخ  از نیروهایی که وجود نداشتند نابودی زمین را طلب می کردیم . شیطانی که از ته قلب می دانستیم وجود ندارد را صدا می زدیم تا بیاید به جنگ خدای خون ریز و تمامیت خواه باقی آدم ها!

توی طلوع آفتاب آروغ زدم وگفتم :

_ما شوالیه های تنهای کوچه ایم. با شمشیر عرق سگی و سپر بنگ می ریم به جنگ آدما!!!
درحالی ته شیشه ی ویسکی را سر می کشید گفت:
_ما دلقک های بی کس و کاریم.
و نخودی خندید ، ولو شد روی زمین و با چهره ای که یک دفعه جدی شد تشر زد:
_غضب نکن کله هندونه ! تو خودت یه سری تو سرا(و باز آروغ زد) تو گربه نره ای ... منم روباه مکار و زیر این آسمون انی که همه جاش یه رنگه  و هیج جاش بهتر از بقیه نیست. بقیه هم پینیکوان! عن ... یه مشت عن...گه ...
_بیا سکه هاشون رو بگیریم و بکاریم که درخت سکه در بیاد که انقد کار نکنن و سرهم کلاه نذارن و نرینن تو زندگشیون


مستی و چتی که رفع می شد هردو به نحوی فرار می کردیم به جامعه ای که در آن بیشتر از دوتا عوضیِ شیرین مغز نبودیم . یکیشان پول باباش را  هدر می داد و دیگری هم دلالی می کرد و سر مردم کلاه می گذاشت و پول هایش رو توی کوه و کمر می ریخت پای عکاسی و هنر! و بازهم امید داشتیم به این جامعه . رامین رید به دوست دخترش و ولش کرد به حال خودش و زد به زندگی بی کس و کار دله مثل من . اما تحمل نداشت و بیشتر سیگار می کشید و الکل می خورد .حالش خراب می شد و هذیان می گفت.
یک روز که داشت از مردم استرالیا و روشن فکری هایشان می گفت حرفش را قطع کردم و گفتم :
_رامین...اونام یه گهن مث مردم همین جا ! اونا یه سری چیزا را بر طبع زمان و اجبار پذیرفتن و اینا یه سری چیزا رو ..اما دو گروه نهایتا هیچ چیز جدیدی را بر نمی تابن! مارو بر نمی تابن...من و تو رو با یه اردنگی پرت می کنن توی جامعه ی ولگردها!می فهمی؟
آروغ زد و با چشم های درشت غمگینش نگام کرد و جواب داد:
_بهترن


دروغ می گفت، و خودش هم می دانست دارد دروغ می گوید و این دروغ ها نهایتا به گاییده شدنش در میان جامعه و خودش می انجامید. اما باز سعی می کرد .از شهری حرف می زد که مخصوص هیپی هاست و تنها دو قانون دارد:ندو و دعوا نکن!


مهم نبود که چه فکر می کردیم و چه می گفتیم ،مهم نبود که تلاش می کردیم که چه چیز بشویم یا نشویم ! نهایتا ما دوتا دلقک ولگرد بودیم که چت و مست می چرخیدیم و باقی را تمسخر می کردیم. او فکر می کرد که باهوش تر است و مثل حالا که پول های پدرش را زمین می مالد بعدا هم خودش می تواند پولدار باشد و دوست دخترش را نگه دارد و من پذیرفته بودم که باید یک دلال بی افتخار باشم که کار می کند که با پول هایش به عور ترین قسمت های آرزویش پارچه های مرغوب بدوزد.





۳ نظر:

یلدا گفت...

با اینکه این رفتارهای زیادی از حد adventerous ات منو اذیت می کنه با این حال اینقدر جزئی از شخصیتت هستند که نمیشه تو رو دوست داشت و این رفتارها رو انکار کرد. این نوشته هم همین که شروع شد منو یاد خودت انداخت. و چقدر هم خوب بود این نوشته ات اتفاقن.

Unknown گفت...

مرسی...ماجراجویی می تونه گذار یه مگش تو یه اتاق جدید باشه و البته ورود یک انهنگ تنها بهساحلی جدید.امیدوارم از جنس نخستی نباشم.

مادیان وحشی گفت...

تا وقتی فکر میکنی یه جایی برای زندگی کردن هست ، یه امیدی داری ، وقتی میری اونجا و میفهمی اونجا هم واسه زندگی کردن نبوده ، دیگه نمیدونی به چی باید امیدوار باشی