نمی دانم ریشهِ داستان " طلحک شاه " به کجا برمی گردد
،این داستان آن چنان کهن است که بارها و بارها به روایات و عناوین مختلف بیان شده
است و بازهم تازگی دارد. نخستین بار در کتاب سینوهه میکا والتاری خواندمش که البته
"کپتا" غلام سیاه سینوهه در جایی از داستان طلحک واقع می شد ، سپس آهو،طلحک،سلندر
و دیگران بهرام بیضایی و بعد از آن هم چند
جای دیگر .
اما همیشه داستان یک استخوان بندی، آغاز
و پایان ثابت دارد.غریبه ای که در روزی خاص از شانس گذرش به شهری می افتاد و مردم آن شهر هم ناگهانی
و بی مقدمه او را پادشاه خود اعلان می کردند؛ و بر تخت قضات می نشاندند . طلحک
ابتدا با آرامش و طمانینه و انسانیت قضاوت می کرد و سپس شروع می کرد به وارد کردن
احساسات شخصی خودش به قضاوت و حس قدرتِ مطلق باعث می شد درونیاتش را جلوه دهد. در
تمام این مدت شاهِ واقعی در گوشه ای نشسته و نظاره می کرد و می خندید! مهم نبود که
طلحک چگونه قضاوت می کرد، مهم این بود که در پایان روز مردم شهر که از جشن و
مسخرگی خسته شده بودند کم کم شروع می کردند
به انداختن تمام مشکلات و تقصیرات یکسال گذشته (تا شروع جشن قبلی) بر گردن
طلحک. اورا هو و زباله باران می کردند .سپس
از تخت پایین می کشیدندش و برگردنش پالان خر می انداختند. همه می دانستند چه خبر
است و بازی از چه قرار است جز طلحک بیچاره که تازه سرش به قضاوت گرم شده بود و
قدرت مستش کرده بود. حالا باید از دست مردم عاصی و عصبانی فرار می کرد! در تمام
روایت ها مردم کمر به کتک زدن طلحکشاه تا حد مرگ می بندند و درتمام روایت ها او به
صورتی معجزه آسا فرار می کند! اما زخمی ،شوکه و با حالی بد!
" طلحک شاه" اینجا هر چهار
سال یکبار انجام می شود، گاهی هم هشت سال
. همه می دانند چه خبر است و اوضاع از چه قرار است جز طلحک بیچاره که باید بر تخت
قدرت بنشیند و ملغمه ای از کارهایی که دوست دارد به همراه کارهایی که یک جوری توسط
شاه واقعی به او حقنه شده است را انجام دهد. و در عصر روز جشن یعنی
دویست روز آخر ریاست تقصیر انداختن های مردم شروع می شود.
داستان های کهن در باب سیاست و بازی های
معمول آن آموزه های خوبی هستند که هیچ گاه جدی گرفته نشدند؛ اما حالا که این
داستان مطرح شد بد نیست روی دیگر این داستان _ از هزار یک شب _ را هم بدانیم که
سرنوشت دیگری را برای شاه و طلحک بیان می کند.طلحکی که چندان علاقه به بازیچه شدن
ندارد و بلد است چگونه بازی را برهم بزند :
روزی روزگاری پادشاهی باده گسار،عیاش و
خوش گذران بر تخت حکومت منطقه نشسته بود که نه تنها در تمام امور نظامی و اقتصادی به بن
بست خورده بود بلکه توجهی هم به آن ها نمی کرد و مدام به دنبال تفریحات جدید روانه
بود ! یکی از این تفریحات که در گشت و گذارهای شبانه اش با لباس ولگردان در عیاش
خانه های پایین شهر اورا ناگهان شیفته خودش کرد شروع تغییرات بود.همه چیز از دیدن
ولگردی خمار و رویا پرداز شروع شده بود که وقت مستی مدام از لیاقتش در حکومت داری
شرح می داد و کارهایی که برای بهبود مملکت می توانست بکند را جار می زد و موجب
خنده اهالی حومه شهر می شد . شاه عیاش تمام شب را صبورانه با گوش سپردن به حرف های
ولگرد و می خوری طی کرد تا ولگرد از مستی از هوش رفت و شاه دستور داد اورا همراه
ملازمان به قصر بیاورند . تفریح شروع شده بود ! صبح مردک از جای برخواست و در
نخستین نگاه فکر کرد که هنوز دررویاست . رویای شیرین بیدار شدن در لباس امپراتور و
تخت مجللش .اما رویا زیادی واقعی بود و با دیدن نخست وزیر و مشاور در کنار بالینش (در
حالی که برنامه روزانه را اعلام می کردند )و سینی چاشت واقعی تر هم شد ! فوق العاده بود، او شاه شده بود.
تمام مدت آن روز، با انرژی به امور مملکت پرداخت . و در اموری مانند بخشش به فقرا
،معافیت مالیاتی ورشکستگان ، جنگ ، دفاع ، صلح ، شکنجه جاسوسان، آزادسازی اسیران، ویرانی و آّبادی دستوراتی اساسی داد. و
به جز آن صدای خنده مضحکی که مدام از گوشه و کنار کاخ به گوشش می رسید هیج چیز
نتوانست پادشاه بودنش را ،بهترین روز عمر حقیرانه اش نکند! با اندیشه ی دستوراتِ
صبح روز بعد به خواب رفت و در رویای کشور گشایی در کنار در میخانه با لباس های
ولگردی اش بیدار شد!
ناله می کرد و فغان می زد ناسزا می گفت
و بازهم آن خنده مضحک را از گوشه و کنار دیوارها می شنید!دیوانه شده بود؟ آخر چرا
باید این بلاها سرش می آمدند؟چرا باید چنین طعمی را می چشید؟ تا شب گوشِ هر بی
نوایی را با خاطراتِ قصر ، وزرا وشاهنشاهیش آزرد و تمسخر شد . تا بالاخره مست و بی
هوش خوابش برد باز صبح روز بعد در کاخ
بود. سعی کرد فکر کند که دیروزش کابوسی بدسگال در تاثیر اندیشه ی زیاد بوده . به
کار روزمره ی حکومت رسیدگی کند و اصلا کاری به این نداشته باشد که چرا از بعضی کمد
ها و از پشت بعضی پرده ها صدای ریز ریز
خنده می آید . شب هم به خیال راحت و "ایمانی قلبی"خوابید و صبح باز جلوی
میکده بود .این بار دیگر سر به دیوانگی گذاشت و تمام روز را یَخِه دَران و فریاد کشان دور شهر دوید و ذکر سرنوشت عجیبش
را برای آدم ها ،سگان و مرغان شرح داد و بیهوش شد . صبح در قصر بود . روی تخت
پادشاهی . وزیر ، سرنگهبان و
سرپیشخدمت دربار با چاشت کنار تختش ایستاده بودند. دیگر توان ادامه ی
این زندگی را نداشت .داد زد و دیوانه وار دور اتاق چرخید و دسته دسته موهایش را
کند .خسته شده بود، از همه چیز،و بیشتر از همه از آن خنده لعنتی که همه جا می آمد
و شروع بدبختی هایش با آن بودند. به طرف سرنگهبان حمله ور شد و زوبین اندازش را از
او که بی خبر و شوکه فقط نگاه می کرد گرفت و چرخید به سمت کمدی چوبی با در مشبک در
گوشه ی اتاق _ این بار خنده از آن جا می آمد_ و شلیک کرد.
در برابر چشمانِ بهت زده ی ولگرد و سه ملازم، در کمد باز شد و شاه اصلی در
حالی که زوبین در سینه اش فرو رفته بود از کمد بیرون افتاد. ولگرد روی زمین نشست
خیره شد به جسد شاه . اما وزیر اعظم به آرامی نگاهی به سرنگهبان کرد و گفت:
_ ریشش را باید کمی کوتاه کنیم.
_بلی جناب وزیر و البته یک خال روی گونه
هم می خواهد.
سرنگهبان نگاهی به سرپیشخدمت انداخت و
افزود:
_ قرار است یک آدمیزاد بهمان حکومت کند
خانم .از امروز آموزشش را شروع کنید
و با تعظیمی کوتاه در حالی که از اتاق
خارج می شد افزود:
_زحمت جسد ولگردی که بازیچه شاه شده بود
و به اشتباه در سینه اش تیر کاشته شد هم با شما ، یوزان میر شکار گرسنه اند.
۴ نظر:
خیلی جالب بود. فقط فرقش با طلحکای ما اینه که اونا از شاه بدترن :)
هِه!!
هی جک! آیم بک!
شرم باد برتو...شرم باد!!
زاپاس و ولکردی اومدی اینجا؟!!هاااااااا؟
شرم باد برتو...شرم باد!!
مرتیکه ی کسکش تو چی حالیته از این چیزا؟!! ها؟!!
برو غازتو بچرون!
ارسال یک نظر