۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دفترها

دفتر سال 88را باز کردم ، دراز کشیدم روی زیرانداز خاک گرفته ی کف زیرزمین و شروع کردم به خواندن .هنوز صفحه ی نخست تمام نشده بود که عرق سرد روی تنم نشست و دفتر را انداختم کنار و سیگار روشن کردم.

آخرین سالی بوده است که روی کاغذ نوشته ام و کلماتی که با مداد و خرچنگ قورباغه و در هم و برهم روی کاغذ کشیده شده و رفته اند نمی گذارند خواندن را ادامه دهم .هشتاد و هشت برای من فقط خاطرات انتخاباتش را به جا گذاشته و چند سفر و حالا این ها چیستند؟ پسر داخل دفتر کیست؟از جانم چه می خواهد؟از جایم بلند می شوم کارتون دفترها را بلند می کنم ببرم داخل بشکه ته حیاط خانه ی پدرم بسوزانم . به طرف در زیر زمین  می روم و برمی گردم و کارتون را زمین می گذارم و به می خواندنش ادامه می دهم . باید بفهمم آن سال چه بلاهایی سر  پسر داخل دفترچه می آید که حالا حس می کنم کمترین نزدیکی را با آن موجود افراطی ، فعال و قدرتمند دارم. دفتر تا را تا آخرین خطوط می خوانم . هوا تاریک شده و تنها در زیر زمین نشسته ام و حالم رو به وخامت است . مدت ها بود اینچنین سوراخ نشده بودم. موضوعاتی را به کلی یادم رفته بود .آن حجم تنفر و شادی و اصلا این همه احساسات افراطی چرا؟ تا دفتر تمام شود تمام پاکت سیگارم را کشیده ام .دستانم می لزرد .

برق را روشن می کنم . دست می کنم داخل کارتون و دفتری خیلی قدیمی تر را بیرون می آورم .خاطرات 18 سالگی. وسط های دفتر متوجه می شوم که صورتم خیس است .دفتر را می بندم و کنار می گذارم و دراز می کشم. دیگر توان یک کلمه خواندن از از محتویات گذشته را هم ندارم ، یاد آوری همین حجم از اتفاقات و احساسات و اشخاص کافی است تا متوجه شوم چه کسر عظیمی از روحیات خسته ، بی خیال و  پشت گوش اندازم از شکست های تحمیل شده ی آن دوران به پسربچه ی نیرومند و سرکش داخل دفتر ها می آید. و فکر می کنم که گرچه اینچنین به روحیه ام لطمه وارد می شود موقع خواندنشان اما باید چند وقت یکبار بیایم و با دقت مرورشان کنم .


پ ن :

از دفتر 18سالگی این برایم جالب بود:

بی شک ضعیف ترین و ترحم برانگیز ترین موجود هستی یک مرد عاشق است . کسی که تمامی هست و نیستش متصل شده به چیزی دیگر که زنده است ، نفس می کشد ، تغییر عقیده می دهد ، اشتباه می کند و با هر موج روحیه اش مرد را از بالا به پایین ، از عرش به فرش و از زندگی به مرگ می کشاند. 

۷ نظر:

Sheida Vanouei گفت...

دفتر 18 سالگیتو دوست داشتم جک...
اخ که خوشگل بودیم اون موقع ها...

غراب گفت...

بهت گفتم بچه بودم یه داستان بلند تخیلی نوشته بودم ولی مثل خیلی چیزای دیگه سوزوندمش! گفتی احمقی!

گفتم دوباره صد سال تنهایی رو خوندم، باز داغون شدم! بهت گفتم "تحمل بار این همه گذشته رو ندارم"! گفتی یعنی چی؟ مثه بز نگات کردم!

سوزوندم، نابود کردم چون تحمل بار اون همه گذشته رو نداشتم. ولی تو تحملشو داری، بهش نیاز داری و نمیسوزونی.

فکر کنم الان تا حدی فهمیده باشی منظورم از اون جمله چی بود عزیزم!

Unknown گفت...

شیدا : 18 سالگی در کنار تلخیش شیرینی عجیبی داره

غراب :من از همه چیز و همه کس فرار می کنم جز خودم...گذشته،حال و آیندم مال خودمون.

Unknown گفت...

یه روزی حتما شاهد این میبودی که در زمان ِ خودت یه روزی اون دفتر و میخوندی . حالا حتما دیرتر بودنش تاثیرش بیشتر نبوده که کمتر هم نمیتونسته باشه . چهار سال برای خیلی ها زمان ِ خاک خوردن خاطرات نیست ، که بخوان توان رودرویی با نوشته هاشون رو داشته باشند .
دفتر ها ... دفتر ها گاهی برای دفن شدن ساخته میشند ...

purpledream گفت...

نمی دونم...هنوز هم نونستم باش کنار بیام.

purpledream گفت...

شاید بهتر باشه منم برم اینکارو بکنم.

Unknown گفت...

بازهم می خوانمشان لیدا...