می دانی؟روال این روزگار_یا شاید هم به طور کلی،همه ی این دنیا_به طرز بسیار بسیار جدی ای مسخره است! این ازان جمله های ابکی درپیت نیست که از چهارتا سریال دست دوم تلویزیونی یاد گرفته باشم,نتیجه ی تئوریک زندگی این جانب فلان فلانی ملقب به "جک"می باشد!
که همین نگفتن اسم فامیل هم انچنان از شخصیت ی چون من بعید است که اگر می شناختید سریعا و بدون تفکر اضافه همین جمله را می دادید _حالا با اب هرچه_قاب بگیرند بکوبند سر در اتاقتان!
ان را مبسوط توضیح می دهم چون به هرحال وبلاگ جدید وراجی زیاد می خواهد برای راه افتادنش اما جمله ی کذا انگونه معنی می یابد که اگر پنجره بسته باشد گرم است و اگر پنجره را باز کنی صدای کمپرسور شهرداری و پشه های مادر به خطا دهانت را سرویس می کنند!پس بهتر است پنجره را ببندی و بنشینی منتظر گشاشی در چیزی!نه اشتباه نکنید و جمله ام را سوفستایی یا کلبی مسلکانه تفسیر نکنید،اخر برای شما زود است بفهمید که من چه می گویم!
این فقط یک مثال بود و ماکتی از زندگی امروزه ام،روزگاری بود که بنده سعی می کردم فقط "بکنم"و کردن هم در معنی خاص و هم در معنی عام ان برایم صادق بود و حس می کردم خدایی کوچک هستم که انچنان قدرتمند است که می تواند هر چیزی را به هرچیزی دلش بخواهد پیوند دهد و هرچیزی را از هرچیزی که دلش می خواهد بکند و الی اخر!و اب هم از اب تکان نخورد …
ولی روزگار انچنان چرخید که حالا دست پا بسته و مغموم با این ادبیات ناقص و مبتذل همت گمارم به نوگشایی وبلاگی دیگر!ان هم وقتی که وبلاگ های قبلی ان چنان ضربه هایی مهلک زدند….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر