۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

داستان جک





جک پسربچه  بخت برگشته  فقیر روستا نشینی بود که توفیر عمده اش با هم قطارانش همان عقب ماندگی معمول خودمان بود؛ که اسمش را گاه به گاه می گذاریم:گوشه گیری،هوش،ذکاوت،جسارت ! همانی که باعث شد تنها ماده گاوی که شیرش هم خشک شده بود بفروشد به چند دانه لوبیا، به جای چند سکه ی طلا....همان قیمت خوب ،همان رشته ی دانشگاهی با بازکار عالی همان موقعیت طلایی خورده بورژوا شدن!

بقیه داستان را که تقریبا و کم و بیش همه شنیده ایم، و فصل مشترکش با چند داستان دیگر حالا نقب زده به زندگی من،منی که اسم خودم را گذاشتم  ام جک و از چند وبلاگ و صفحه ی اینترنتی و زندگی واقعی امده ام گریخته ام به بطن داستان و حادثه .

همان داستانی که در زندگیم تکرار شد!داستان غاز تخم طلا و چنگ سحر امیزو همسر مهربان غول و جک "متفاوت"از بقیه...جکی که  دعوا گیر نبودو  بیشتر کتک می خورد و گرچه فقیر،اما سعی می کرد مثل دیگران رفتار نکند . جکی که در روز به جای کار  بیشتر خیالبافی می کرد و گاوش را فروخت به چند دانه لوبیا ...نه چند سکه ی طلا و وقتی که از انتخاب خودش مثل سگ پشیمان شد !تازه متوجه درخت عظیمی شد که از حیاط خانه ی محقرشان به فلک سر کشیده بود  . و او که تا به حال کار عادی روزانه اش را به زور انجام می داد _با اراده ای از جنس دیوانگی تمام_ لوبیای عظیم را چندین و چند روز بالا رفت و بالا رفت، بدون تفکر به جایی که قرار است به ان برسد، فقط با انرژی رویا جلو رفت تا برسد به سرزمین بالایی،باغ ممنوعه،غار مقدس و معبد چراغ!

این جایش را در داستان های دیگر هم دیده ایم ،خیلی داستان های کهن و بی نام نشان دیگر!پس احتمالا این همذات پنداری های من تاریخی به عظمت زندگی رنگین بشر دارد؛در هزار یک شب هم وقتی علی بابا یک بار به غار چهل دزد می زند همین است،درست مانند وقتی که علاالدین می رود درون معبد مقدس..درست ماندد هوا در بهشت برین محدود شده ی خداوند!


جک از سرزمین زیبایی می گذرد که می شود هزاران و هزار سال درونش زیست،بدون دغدغه های  معمول دنیای قدیم،اما جک ان همه زیبایی بی قیمت را رها می کند و صاف می رود به سمت چیزی از جنس خواسته های بدوی و عقده های درونیش،می رود به سمت کاخ عظیم سرزمین و وقتی واردش می شود بازهم هوایی از مادیات زمینی عطشش برای کشف بیشتر و بیشتر قصر را دامن می زند  تا برسد به شاهدخت رویایی  کاخ که بر اساس گفته های خودش سال هاست اسیر چنگال غول بی شاخ دم سرزمین است که فقط به ثروتش اهمیت می دهد و خوردن!... اینجاست که بلاهت جک به اوج خودش می رسد و سعی می کند با سوال پیچ کردن ساده انگارانه ی دلیل انجا ماندن شاهدخت را به دست اورد،و در این میانه تازه چشمش می افتد به ففسه های بی سروته  تخم های طلا ی غول و در کمال پستی نشان می دهد که دهقان زاده ای بیش نیست و با کیسه ای از تخم ها در جلوی چشمان حقارت زده ی بانو که تا حدودی عشقی نسبت به خاص بودن جک پیدا کرده بود فرار می کند!و شهدخت را با تعجب و اندوهی عمیق از پست بودن نژاد انسان در عین دوست داشتنی بودن ترک می کند...

علاالدین جیب بر فقیری بود که در باغ جادویی یا معبد ممنوعه حق استفاده از تمام گنجینه ها و زیبایی هارو داشت ولی باز هم انسانیت پستشو به رخ کشیدو رفت سراغ چراغ و برای همیشه در باغ  شهروند شد ! مثل جک که برگشت و همه ی تخم ها رو با فخر فروشی داد به مادر پیر و تقریبا بی نیازش؛تا ثروتی به هم بزند برای به رخ کشیدن ادم بودنش به هم قطارانش!

جک برگشت به اسمان و رفت سراغ قصر!بانو اورا پذیرفت_برای بار دوم،به امید تغییری در جک_ اما بیم دادش از غولی که موقع فرار جک با چنگ و غاز تخم طلا از راه رسید....

داستان سرا ها در طی قرون و اعصار در قهوه خانه های سرد و یخ زده و در مواجهه با رهگذران بدبخت نخواستند واقعیت را بر زبان بیاورند و داستان ها تغییر کردند ! علاالدین با استفاده از انگشتر جادویی یادگار پدرش از معبد فرار کرد و علی بابا چهل دزد را توی  بشکه های اب جوش اب پز کرد؛و جک داستان با شهدخت و غاز و چنگ از ساقه لوبیا پایین ا مد و ساقه رو برید و غول برای همیشه نابود شد ، او عروسش و مادرش برای همیشه با خوبی خوشی به زندگی ادامه دادند ...راویان پیر سرمازده برای لقمه ای نان داستان را تغییر داند اما می دانستند که غول در واقع قسمتی از وجود همان شهدخت است که در برابر از و پستی زمینی جک بیدار می شود و برای همیشه او را درون قصر زندانی می کند...و علی بابا توسط چهل دزد کشته می شود و علاالدین در حسرت دنیای بیرون تا ابد با چراغ بی حاصل زندگی می کند.همانطور که ادم دست اخر به تحریک هوا میوه ممنوعه را چید و به زمین تبعید شد...


داستان من هم مانند هزاران هزار ازمند باهوش دیگر همین بود ...وقتی دوبار شهدخت رویاهارو با از و حرص زمینی رنجاندم تبعید شدم به زندانی در دورنم که تازه هفت ماه از دورانم را گذرانده ام در ان....

و حالا این وبلاگ شرحی بر وقایع گذشته ،حال و اینده من_جک نوعی_برای درمیان گذشتن تجربه و دانسته هایم است.

۳ نظر:

Unknown گفت...

چقـــــدر خوب !!!!

ناشناس گفت...

گوریل:
سلام
وبلاگ جدید مبارک
خیلی خوبه
:)
مرسی...
فعلا که صبح شنبه می آییم و عصر برمی‌گردیم... ولی اگه موندنی شدم شبش حتما با هم می ریم بیرون.. این بار دیگه مزاحم نمی شم تو خونه :)

..... گفت...

میدونی چرا نوشته هات رو دوس دارم
چون یه حالات فلسفی وجود داره که با منطق درستی مطلبش رو به مخاطب میرسونه
و مهمتر اینکه خودت توی نوشته هات هیچ ادعایی مبنی بر درست بودن حرفات نداری
کلا سبک خیلی قشنگیه
واقعا از خوندن نوشته هات لذت میبرم
بیشتر بنویس