۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

پناه در دلخوشی های کوچک



باشگاه نرفته ام.بست نشسته ام در خانه ، پای کامپیوتر و دارم وبلاگ می خوانم و حالا هم کمی می نویسم،بهانه اش ساده بود ؛ از خواب که بلند شدم و بی حوصله داشتم می رفتم به سمت کمد لباس و لوازم ورزشی متوجه شدم که کوله پشتی ام را با تمام وسایل سنگنوردی  جاگذاشته ام روی صندلی عقب ماشین دوستم!

به جایش خودم رو سپردم به دست هوس و بعد از مدت ها که ادمی شکمویی مثل من_با سابقه ی شکم پرستی خانوداگی_دیگر چندان از غذا خوردن لذت نمی برد برای خودم بیسکوییت و چای حاضر کردم و خوردم و حالا که جلوی پنجره نشسته ام تنها چیزی که می تواند خدشه ای به حال و روز خوبم وارد بکند فقدان یک نخ سیگار درست و حسابی است!پدرم خانه نیست که ازش کش بروم خودم هم چند روز است که نخریده ام و فقط یک پاکت سیگار مور اشغال خشک شده دارم که با ان طعم گهش ادم نکشد سنگین تر است!

مدتیست که اینگونه شده ام و بعد از این هفت هشت ماه دردعاشقی و ورزش و ریاضت که تهش ختم شد به بی احترامی هایی سنگین از جانب  تنها دختر مورد علاقه ام ، حالا حالم به طرز غریبی خوب است. از صبح که بلند شده ام به جای هرکار درست و حسابی دیگری چسبیده ام به خواندن جلد شش مجمومه کتاب های "نبرد با شیاطین دارن شان"کتابی که احتمالا باید در 14 سالگی می خواندم نه حالا در دهه ی سوم زندگیم!

همه چیزم همینگونه است؛کمی رخوت در کارهایم است و وظایف معمول روزانه ام را هم حتی به راحتی عقب می اندازم و حوصله مرتب کردن ارشیو فیلم ها را ندارم ....و البته انقدرهاهم بی خیال هم نیستم:ساعاتی چند از روز را فکر می کنم به معشوقم و اشتباهات دوسال گذشته ام و این که حالا کجاست و اینده چی می شود؟

و ساعات دیگری را صرف جمع کردن قیمت بنزین روزانه ی ماشن،کرایه تاکسی،کتاب ،سیگار ،بیسکوییت ساقه طلایی......و هزار یک خورده خرج بی مزه ی دیگر درون روزم و مقایسه ی ان با حقوق کارگری تمام وقت که در حال حاضر احتمالا شغل دیگری به جز ان نمی توانم داشته باشم!

19 می روم جنگل؛از شهمیرزاد به بهشر را از میان جنگل می رویم،پنج شنبه ی این هفته هم مهمانی دوستانه دارم،حالم به ظاهر خوب است و مثل اسکل ها رمان نوجوانان می خوانم....به گذشته و اینده فکر می کنم ...روی مرزهای جنون لی لی می کنم و می پرم در اغوش دل خوشی های کوچک،اما در کدام طرف مرز؟

۶ نظر:

رضا افضلی گفت...

من هم خیلی وقت ها هوس خوندن کتاب های نوجوونی مو از نو می کنم نمی دونی چه حالی داره آدم و می بره به همون حال و هوا
این راهی که گفتی از شهمیرزاد به بهشهر راه سرسبز و جالبیه؟

Unknown گفت...

رضا:مسئله ی من از هوس گذشته
سرسبز؟کلا جنگله

ناشناس گفت...

این تویی

:)

منم کتاب اول دارن شان رو یکی دو هفته پیش خوندم ولی بهم نچسبید

اینجا خوبه ها

آدم و.. گفت...

احوال خوشیه

Unknown گفت...

ارزو:اره خودمم....اخه من دیگه نوجوون خون حرفه ای شدم ارزو ...سفرهای نارنیا هم خوبه ...اما خداشون ارباب حلقه هاست

هروقت خوندیش...بهت گرید نظر دادن می دم.

Unknown گفت...

مرجان فولادوند:حال خوب؟اره ...یه جورایی...