۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سرمای بدون برف


چند مدت پیش شروع کردم به نوشتن پستی به نام:رستگاری جک موریسون!که قرار بود نمودی باشد از اخرین دستاوردهای تثبیت کننده روند زندگیم؛و البته چیزی که گرچه برخلاف پست های دیگر نوشتنش خیلی وقت نگرفت ودر  نیم ساعت نوشته شد؛اما به طرز غریبی به سرنوشت چندین پست دیگر ماند در پوشه بایگانی وبلاگ!

شاید هم یک روز بالاخره منتشرش کردم ،اما انگار وبلاگ هم مانند دنیای واقعی قواعدی ناشناخته برای خودش دارد!قواعدی که باعث می شود خیلی چیزها منتشر شوند و باقی نه!اسمش را شاید باید گذاشت :حرکت انتخابی نپختگی گریز!
این را ازین بابت می گویم که در بایگانی پست دیگری هم هست در مورد وضعیت کنونی اقتصادی و یک پست دیگر در مورد دلایل اینکه چرا انسانی مانند من ازادیش را باید بفروشد به کالایی ناشناخته و خطرناک به نام عشق!
و حالا که نشسته ام در سرمای مطبوع اتاقم می نویسم و از بی پولی به جای مارلبرو یی که بیرون خانه می کشم بهمن دود می کنم از این وضعیت راضیم ،طبق عادت مالوف قدیمیم از امتحان ظهر که برگشته ام دقیقا "افتاب دم غروب" _وقتی که قدیمی ها می گفتند خوابیدن شگون ندارد_ خوابیده ام ،تا بلند شوم و تا صبح بیدار بمانم و درس بخوانم برای امتحان فردا 8 صبحم.

و مثل همیشه شب های امتحان مغز باز می شود برای فکر کردن :در این چند ترمی که در دانشگاه درس خوانده ام سه ترمش را مشروط شده ام و معدل کلم هم زیر نمره مشروطی است،چیز نگران کننده ای نیست مخصوصا برای من که انقدر از جامعه اکادمیک و پراگماتیگ  رشته خودم متنفرم ؛ و به هیچ وجه _حتی در بدترین شرایط _ قصد ادامه تحصیل در این رشته را ندارم ،اما حالا تصمیم گرفته ام که دست کم لیسانسم را بگیرم و در این مدت اقدامات اساسی خودم را برای مهاجرت انجام دهم .

اما سختی های مهاجرت،بی پولی فعلیم ،پرونده داخلیم و همه و همه به یک کنار و تصمیم اساسی که باید موتور محرکه ی زندگیم باشد کناری دیگر...

چند تن از دوستانم لطف دارند و می گویند اینجا ماندنت تلف شدنت است! اما واقعا ان ور رفتن به کجا می انجامد؟در بهترین حالت قرار است نویسنده ای موفق شوم ؛ اما ایا زندگی و تاثیر بزرگترین نویسندگان فارسی زبان انطرف ،_ الگوهای زنده من _می تواند جاذب باشد؟ مخصوصا که ایمان پیدا کرده ام که اگر می توانم "بنویسم"فقط فارسی می نویسم و هیچ گاه من،یک ایرانی ،قدرت نوشتن خلاقانه به زبانی دیگر را پیدا نمی کند.این دیگر چیزی است که شاید همه مان به ان ایمان اورده باشیم.

عصری در محوطه  دانشکده با یکی از پسرهای عمران سیگار می کشیدم،هردواز اوضاع وخیم واحدهایمان می نالیدیم اما اون انگار براش مساله ای نبود ؛گفت:من اوضام روشنه،واحدا خودشون پاس می شن،بعدش سربازی ،بعدشم یه کار خوب!اما اون ازوناس که زندگیش محدوده به کار،لباس ،سکس و تفریحات پسرونه ...

اما جای من کجاست؟نه ربط چندانی به هنرمند مسلکان دارم نه به بقیه،انچنان یک مساله می تواند در ذهنم حقیر جلوه کند که از راه ،تمام و عیار بیافتم!مدت ها پیش تصمیم گرفتم بچسبم به زندگی شخصیم و لذت خصوصی بودن را ببرم اما انگار ان را هم باد از سرنوشتم بیرون کشیده ...

مثل این که فعلا وقت انتخاب نیست،انگار باید بیشتر و بیشتر صبر و استقامت نشان دهم و مانند یک "گربه سیاه"دراین سرمای بی پایانِ بی برف ،بدون حرکت،کمین کنم برای شکاری که هنوز دیده نشده. لبه ی یک تیغم ،من نه قدرت دلگی و بی خیال زندگی کردن را دارم و نه می توانم رویاهای پوچ در سرم بپرورانم،نه حیزم و هرجایی و نه توانستم زندگی خصوصیم را حفظ کنم ...حالا ،من ،جک موریسون مانده ام و یک پاکت سیگار بهمن و امتحانی که تا صبح باید برایش بیدار بمانم.

۵ نظر:

نگار گفت...

سرنوشت همه امتحانها همینه.اهمیتی نداره.من فکر می کردم بهمن هم مثل دایناسور منقرض شده جک!

Unknown گفت...

بهمن؟ ما ادمای نسلی بهمنیم ...حتی مارلبرو هم که بکشیم باز بهمنیم

..... گفت...

مانند یک "گربه سیاه"دراین سرمای بی پایانِ بی برف ،بدون حرکت،کمین کنم برای شکاری که هنوز دیده نشده.
عالی بود0 :-)
زنده باد بهمن ولی بهمن سوئیسی یه چیز دیگه بود

حامد گفت...

انقد خوب می‌نویسی که نمی‌دونم چی بنویسم!
فقط می‌دونم چیزای مشترک زیادی بینمونه!

Unknown گفت...

نوکرم حامد جان...لطف داری برار